بریدههایی از کتاب در این اتاق ها
۳٫۰
(۱)
دردی موذی و مُرده
هر شب میپراندم از خواب
دندانهای تیز و رگهای شعلهوری دارد
شبی را به صبح آوردن بیاینوآن
تنها پناهگاه و تسلایم بود.
موذی مُرده اما
نیمی از مرا گواریده
چنگ میاندازد به سرم، خیالم، فردایم.
شب درد من شده سراسر
آنچه روزگاری درمانم میبود.
سمیه جنگی
گودالی در هوا
هر روز پیش رویم
پیش میرویم در آن
در گودال کشوری؛ در کشور شهری، سپس محلهای
و در آن چاردیواری زندانی به قد خانه.
گودال آویختهست از شاخ توت روبهروی پنجره.
میگویی که ممکن نیست
رها شو از این تشویش!
مگر نمیبینیش؟
:)
وقفهای کوتاه در بلاهت روزگار
بیندیش هر چه ستاره را در مداری تازه
خورشید و ماه را در نقاشیات لحظهای یکی انگار!
رویش هر چه را فراموش کن
مبین مرا علفی خرد و ترد!
کائنات را در من میتوانستی دید
اگر امانت میداد روزگار!
:)
فردایینیامده، آمد
آن روز آمده، بیمن.
میشود حالا غبار غزل از کتابها روفت
نقاشیها را بیتارعنکبوت و صدای رادیو، جلا بخشید
قصههای گمشده و غصههای پیداشده
یادداشتهای استعاری تقویم رومیزی
ساعتی که همیشه شب را ترجیح میداد
بگذار همه را پشت در، شاید کسی ببرد!
تصویرهاشان کافیست: اینهمه پیپ و کلاه و عصا.
از این کوی برویم تمام است.
فقط میماند زیرانداز قشقایی و این گربه.
با چشمهای گرد «خاتون» هنوز نگران دنیای ماست؟
:)
کجاست شادخوییات که ماهیان میبردندش دریا تا دریا
شادمانیات وزان از چکاد تا ماهور
جهان تو را کم دارد وقتی که مینگرد بر خود.
در نوشگاه خیابان فردوسی گمت کردم
پشت میز حقوق دانشگاه دههٔ چهل
در اعتصابات آبادان با تو آمدیم تا خاموشیهای عمدی
تهران
بر پلههای خونغلتان بخشیدی نامت را به ایران
با درختها تو را میبینم، با ابرها و برههای بهاری
در تاقنصرت کوچهها و حجلهها و آواز قلندران نیمشبی
در لالاییها و مویههای فراقی چه خوش نشستهای
در سایهٔ چنار کهن دربند که مینشینم
چیزی میدان کم دارد، این درخت تابستانی و این آب روان
مرگ تو را غایب نمیکند؛ اما جفای سستعهدان چرا.
:)
از تاریکی برگشت خیره به روشنا
گلوله خورد عدل به چشم نقشبرجسته
بهراستی ما نوادگان آنان بودیم؟
دیگر از چه چیز تعجب میشد کرد
پریروز کسی برادرش را زندهزنده بلعید
در قهقاه مرشد کامل.
روزهایی که کتیبهها میگریستند بر افق فرزندان
گفتم به مرودشتی
از نقشبرجستهها چه تکهای سالم مانده از نشانه رویتان.
خود سنگ ماندهای از سپوزش و فرسایش بود.
دیدم دو نیمه شدیم و هر نیمی
نیمهٔ دیگر را خورد.
:)
تازیانهٔ ستم لنگر برمیدارد جایی
سرت را میپراند ابله!
وقتی که اتفاق بیفتد
نیستی که بدانی
بدنهای چاکچاک راست میگفتند.
پیش از کود شدن
چه میگذشت در سر هیولا؟
میتواند هیولا شود هر کس بترس!
حماقت انحصاری نیست
نشنیدهای: آدمیزاد شیر خام خورده؟
:)
صدای روشنت میآید بلند
حتا از پنجرهٔ خصمانت
کدام سد میتواند حصار صدا شود؟
انکارت کردهاند و کوشیدهاند
منتشر نشود کلامت
سکوت میکند جهان به رغم هیاهوشان تا شنیده شوی!
نبودی تنها آن صدا، که صدای هر چه تنهایان بود
آجربهآجر، گلبهگل شمایید سرزمین شعر!
نه اکنون که در همیشه گاه شادی و اندوهان.
چه بیحاصل است که دمبهساعت کوه را به مسلسل بست.
:)
بالاپوش پرنیانش را آویخت بر شاخ درخت
غزلی در جیب آن.
گذشت بازیکنان با عیاشان باغ و تابستان.
بهظاهر در باد ژنده گشته از غبار و باران سالیان
بنداز بندش رها، پیچیده بر شاخهها و میوهها و مرغان.
برمیگردند مستان و عاشقان
که جامه آویختهاند بر درخت و آن ساعت
بالاپوش سعدی آنجاست و غزل پرنیانیاش
زمان را به چیزی نمیگیرند و چیره نیست بر آنان مکان
از آن سپردهاند سرخوشان عنان به اسبان آسمان.
:)
به شامگاهان
تاریکی دلم را تسخیر میکند
میگذارم بالهای نامرئیاش را باز کند
برود آنجا که روشنا از افق سرریز میکند.
زبان دوپهلویی دارد لبهٔ مستی
که از شامگاهان تمیز نمیدهد خود را دلم.
هر چیز در تیرگی فرو میافتد جز آن دو
رهسپارند لحظهای را، که معنایش روشنای بیانتهاست.
:)
ناپایدار را
به دست میگیرم استوار و
مَدارات گردنده را
به دور برج سعادتم میچرخانم.
وقتی که مرغ خواب از سرم پریده
خندخندان باور دارم که
عقل از سرم پریده بود.
:)
کی مینویسد حالا
نوشتههایم بر مانیتور پاک شده
حفظ نکردهام؛ بیحافظگی؟
رفتن برق یا خرابی دستگاه؟
به پناهگاهم یورش آوردهاند؟
هر چه هست پارهای از عمرم را ندارم در دست و
به یاد نمیآورم چه میاندیشیدهام در آن.
برای هیچکس اهمیتی ندارد این حرفها
این روزها تنها از گم شدن ملتی یا کشوری به هیجان میآیند.
میترسم بروم دنبال گمشدهها
پیدایم نکنند مگر بر خاکریز راهآهن
با سیمی به دور گلو.
:)
شعری که گم شده بود
به انتظار نگاهم ایستاده گل
تا سر بالا کنم از روی نوشته
و بنگرمش آنسوی پنجره در باغچه
سرخ و سرفراز و رعنا
گلیست تنها
سری خونچکان از دور
یا رنگپارهای از مینیاتور بهغارترفته
خورشید غایبی نهانگشته از بیم شبروان و روزبانان
میتوان به باغچه رفت به دانستن چندوچون
اما در این عزلت پیرتر از خیال خود شدهام
تا سر بلند میکنم
آنجا ایستادهای تماشای مرا
تا تماشایت کنم به تمنا
به خوابم درآمد عاقبت آن رعنا که مدعای ما بود از دنیا.
:)
سوار قطار فردا
فردا نیامدهست و قطارش اکنون
از ایستگاه گذر کرد
با مسافرانی که یک شب پیش از خود مُرده بودند.
قطار مُردگان از شهرهای باستانی میآید
با شتک خون بر بدنه و شیشه و چرخهاش
شاهزادهٔ پارتی کنار لطفعلیخان به تماشا
سغدیان دوشادوش شاعران ختن و خراسان در مشاعرهای
بیپایان
دکتر مصدق خطابهاش را مرور میکند در کوپهٔ لاهه
دیروز خود فرداست اینطور که میدود روی ریل
بایستی برای فرزندانم این را روشن کنم
اگر پیداشان کنم در این دود و غبار
حالا آنها را میبینم
کنار آنهایی که هرگز ما نبودهاند و نخواهند شد.
:)
روز یکشنبه اینطور بود
دیگر روز را رمق نمانده
باغچه را چنان که زیبنده است، روشن کند
کلاغان نیز این را فهمیدهاند
برگپوش سراسری که خاک و حشرات را نهان میدارد
سبزآبی و گوشههای زنگاری را رو به اندوهباری میبرد.
باید از پشت میز نوشتن برخیزم
بنشینم پشت میز نوشیدن.
وقت آمد پرواز گیرم
به جایی که خورشید اکنون پنهان شد
خواهد برد مرا
که ناشناختنیام برای خود
بگرداند دور دنیای ناشناختهای روشن.
:)
اوهام خردادی
وهمی شدم در سرها بهجولانآمده
تا خوابهاتان را به بیداری
بند از بند طلسم
بگشایم.
در ما، کوه از من پاسخ میجست
به جوش میآمد دریا از من در ما.
اوهام دیگری از شرق سایهها با من هموطن
به سوی شمال خیالها میراندیم.
میشناختم آن را که کمین کرده بود در مغاک ضحاک
شبحی کور بر فلات کهن میگذشت
که به جا نگذارد از آنچه آدمی بدان شده آدمی.
عاقبت به شکل خیابانی شدیم پُر از مشت و فریاد
سیل خون هزارهها ما را شست
از زیج ایلخانی خرداد.
:)
بردگان جهالت خویش
بهجای آنهمه که میگریستند در دل
دلقکها تقلید شادمانگی میکردند
سرنا و دهلک میزدند وسط بغض ما
ما که در گورهای زیر پا حیران بودیم.
شهر به زیر ریسه و ریسمان آسمانی
عزاشان همیشگی و هرگزی
عیدشان ناهرگزی
مُردهای در این تابوت منقش نیست.
زندگی ما بود آنچه داو بازی دیوانگان شد
یاوه و خندستانیست روزگارتان
مورچه میتواند بلبلی شود
آنگاه که در منقار او ناپدید گردد.
:)
خواب میدان زمستانی
از میدانی که قلب زمستان بود
میرفتیم؛ تا زانو در برف و عذاب
از پیش سرمای سخت و از پس فقر سیاه
میشد که مُرده باشم اگر وا میدادم.
در آن دوزخ سپید بیانتها، چه از نومیدی رهانید ما را؟
به مادرم گفتم: هیچ، حتا یک لحظه آرامش...
مادرم گفت: برف روزی است، فراوانی و برکت!
چمنزاری از پس برف البته سر برمیکند.
میرویم و برف ما را گمراه میکند.
در این هفتاد و اند بوران بر دوام
آموخت دست گرم تو
شفقت بر احوال خویش و
تمامی آزردگان دوروبر
مادر!
:)
چیزی در این حوالی
برگهای سبز تابستانه
پایداری میورزند شبانروزان
در هوایی که هر چه را نژند و در غبار میکند.
کاغذهای زرد و خشک دفترم
پایداری میورزند
در هوایی که سطرها را محو و بیاعتبار میکند.
وزشی هولناک در این حوالی مستولی
که برگها ــ بر درخت یا دفتر ـ
از آن آگاهند
در افق بیکرانگی ذات خویش، آن را
به چیزی برنمیگیرند.
:)
سفر به پایان میرسد؟
برگهای همایونبخت در سبزای ماهور
بیدار کردند مسافر را به نیمهراه شگفتار.
برگهای صدرنگه از کدام نسخهٔ خمسه؟
چنار و سپیدار و ارغوان
چتری رنگارنگ بر سرم افراشتند تا
اما کجا میخواستم بروم من؟
اینجا کجاست که میخواهم از آن سفر کنم
آوارگی پس آوارگی به منزلها.
باد، نقش فرشتهها را در ابر بههم میزند
بیفرشتگان هم میتوانم خیالم را بیقراری بخشم
برگهای همایون فرشتگان راه من خواهند شد
از عمق خاک تیره تا روشنای بالای سر
باز رو به رویا، رویایی دیرپا.
:)
حجم
۱۳۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۱۳۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۵۷,۰۰۰
۲۸,۵۰۰۵۰%
تومان