عقربهٔ من
سالها را شماره میکرد
دورِ تو میگشت
گردشی اینهمه طولانی
تو را خسته کرد
مرا پیر
باران
دستِ من نبود
ابری انبوه بودم
دور و اندوهبار
فاصلهها را چگونه طی میکردم
قطره
قطره
تا
گونههای تو
هوا که صاف شد
گونهات را نسیمی نوازش کرد
دستِ من نبود
باران
ساعت خوابیده است
خواب میبیند
عقربهها بههم رسیدهاند و
آراماند
Zeee Zade
آه اگر شعری داشتم
که غمگین نبود
زبانی داشتم
زمان نداشت
گذشته میگذشت از من
تنها حالِ تو را میپرسیدم
و تو
حالِ مرا میفهمیدی
(:Ne´gar:)
همچون جنگجویی زخمخورده
که میخواهد برخیزد
روی پایی که از یاد برده از دست داده است
بازوانم را سخت میپیچم
گِردِ کسی
که رفته از آغوشم
|ݐ.الف
قرارمان آنجاست
آنجا که هیچکس نیست
نه غریبهای
نه آشنایی
نه تو
نه من
|ݐ.الف
عقربهٔ من
سالها را شماره میکرد
دورِ تو میگشت
گردشی اینهمه طولانی
تو را خسته کرد
مرا پیر
دیر شد
با آنها رقصیدی
|ݐ.الف
سرانجام روزی
در آغوشم میگیرد
با من درمیآمیزد
نه
نمیخواهم خیانت کنم به تو
از خاک متنفرم
Zeee Zade