بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب تراژدی تنهایی | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب تراژدی تنهایی

بریده‌هایی از کتاب تراژدی تنهایی

انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۸از ۵۰ رأی
۳٫۸
(۵۰)
دوستی ایرانی دارم جوان‌تر از آن‌که مصدق را به یاد بیاورد، اما پدر و مادرش اهل سیاست و نزدیک به مصدق بودند. زمانی که دوستِ من بچهٔ کوچکی بود، مصدق داشت سال‌های آخرِ حبسِ خانگی‌اش را می‌گذراند و برای این دخترکوچولو شکلات می‌فرستاد. مادرش کاغذکادوها را از زمین جمع می‌کرد، صاف‌شان می‌کرد و جای امنی می‌گذاشت. دوستِ من حالا زنی میان‌سال است با دو پسرِ بزرگ، اما کاغذکادوهای شکلات‌ها را نگه داشته است. آن‌ها برایش همچون نشانه‌هایی‌اند کاشته در خاکِ نرمِ کودکی‌اش، که نشان می‌دهند چه دِینی به چه کسی دارد.
goli
بنا به رسم‌ورسوم زهرا حسابی آرایش کرده بود، وسمه، سرخاب، و سفیداب، چشم‌های بادامی‌اش را بَزَک کرده بودند. احتمالاً نگاهِ خیلی پُراحساسی هم به شوهر انداخته؛ مصدق اما راضی نبود. از عروس درخواست کرد که «خانم! این چه قیافه‌ای است؟ چرا خودتان را به این شکل‌وشمایل درآورده‌اید؟ زود بروید دست و روی‌تان را بشویید.»
منکسر
آن روز ناصرالدین‌شاه حینِ ترکِ حرمی که به شکرانهٔ پنجاهمین سالِ سلطنتش به آن‌جا رفته بود، کُشته شد. قاتلِ شاه از پیروانِ جمال‌الدین افغانیِ اسلام‌گرا بود، اما کارش نظرِ مساعدِ بسیاری جریان‌ها را همراه داشت، سکولار و اسلام‌گرا، دموکرات و انقلابی. قاتل به مستنطقش گفت «وقتی یک شاه پنجاه سال حکم می‌راند و هنوز راپورت‌های خلاف می‌گیرد و حقیقت را نمی‌پذیرد، و وقتی بعدِ سال‌های بسیار حکمرانی ثمرهٔ درختش فقط برای اعیانِ حرامزادهٔ به‌دردنخور و قاتل‌ها است که زندگی را برای عامهٔ مسلمانان زهر می‌کنند، پس چنین درختی باید قطع شود تا دیگر این‌گونه ثمراتی به بار ندهد. ماهی از سَر گَنده گردد نِی ز دُم.»
منکسر
ولیعهد بعدها قرار بود طنزِ وساطتش برای مردی را دریابد که در آینده بزرگ‌ترین چالشِ حکومتِ او را پدید می‌آورد. خودش نوشت «پدرم به اصرارِ من بسیاری آدم‌ها را از زندان آزاد کرد. شاید من پشیمان باشم اما یکی از آن‌ها مصدق بود، مردی که بعدها مملکت را ورشکست کرد و سلسله‌ای را که پدرم تثبیت کرد، کم‌وبیش به پایان رساند.»
هادی
یک‌بارش به‌یادماندنی بود که مأمورِ راهنمایی و رانندگی، همسرِ نخست‌وزیر و رانندهٔ همسر را، بعدِ ورود به خیابانی با تابلوِ «ورود ممنوع» متوقف کرد. وقتی به او رساندند چه کسی صندلیِ عقبِ ماشین نشسته، گفت «برایم مهم نیست کیست» و سِفت و محکم ایستاد که جریمه باید پرداخت شود. خُلقِ زهرا تنگ شد و به خانه که رسید، اسمِ مأمور را به مصدق داد. مصدق درجا زنگ زد به رییسِ شهربانی و مقامِ مأمورِ موردِ بحث را به ریاستِ راهنمایی و رانندگی ترفیع داد.
کاربر ۲۸۱۰۲۹۴
بریتانیایی‌ها از گذرِ تجربهٔ تاریخی‌شان می‌دانستند هیچ دولت‌مردِ ایرانی‌ای نمی‌تواند متحدِ اتحادِ جماهیرِ شوروی بشود و امید داشته باشد جان به درببَرد.
کاربر ۳۷۳۱۹۵۷
نامش دیگر روی هیچ خیابانی نیست، تصویرِ چهره‌اش هم روی هیچ تمبری نیست، اما خاطره‌اش در دلِ ایرانیان دست‌نخورده مانده، چون آرمان‌هایش جهانی‌اند و فنا و زودگذریِ قدرت را به سخره می‌گیرند. خودش یک‌بار به شاه گفت روزهای خوب و بد می‌گذرند، آن‌چه می‌ماند نامِ نیک یا بد است.
حسین احمدی
یک کوه استدلال علیه یورشِ مصدق به مجلسِ هفدهم بود. اما یک استدلالِ حتا نیرومندترِ سرنوشت‌ساز به طرف‌داری از این اقدام هم بود که می‌توان با قطعیت از همین چشم‌اندازِ دور و تاریخیِ امروزِ ما اقامه‌اش کرد. با نگاهی به اسنادِ موجود ــ سوابقِ رسمیِ سی‌آی‌اِی از کودتا؛ پرونده‌های وزارتِ امورخارجهٔ بریتانیا در جنوب‌غربِ لندن؛ آثارِ ارزشمندِ پژوهشگرانی امریکایی چون مارک گازیوروسکی ــ روشن است این زمان دیگر دولتِ مصدق آماجِ اقداماتِ جنگیِ بی‌رحمانه‌ای از سوی هر دوِ این قدرت‌های متخاصم بود. تحریمِ زمین‌گیرکننده؛ رگبارِ اخبار و اطلاعاتِ جعلی و گمراه‌کننده؛ توطئه‌های بلوا، قتل و آدم‌ربایی؛ برای برپا کردنِ جنگ حتماً نباید ارتش فرستاد، قساوتِ این کارزارِ انگلیسی‌امریکایی شرح و توضیح نمی‌خواهد.
حسین احمدی
هیچ‌کدامِ نخست‌وزیرهای قبلی ــ حتا قوام ــ جرئت نکرده بودند در حقِ نانوشتهٔ شاه برای تعیینِ وزیرِ جنگ چون‌وچرا بیاورند. هر کس این کار را می‌کرد یعنی داشت خاطرهٔ خودِ رضاشاه را زنده می‌کرد که مهارِ ارتش را به دست آورده و این را تخته‌پرشی کرده بود برای رسیدن به قدرت. چنین نخست‌وزیری فقط امکان داشت در فکرِ پروردنِ توطئه‌هایی خصمانه علیهِ سلطنت باشد. بنابراین شاه خوشش نیامد که مصدق جواب داد «قرار است خدمتگزارِ خاضع‌تان این مسئولیت را به عهده بگیرد.» بعد گفت‌وگوی پریشان و بی‌سروتهی درگرفت که در خلالش مصدق از وفاداری‌اش به تاج‌وتخت گفت و شاه شرایطِ صعودِ رضاشاه از نردبانِ سیاست را یادآوری کرد. مصدق طاقت از کف داد. رُک گفت در حالِ حاضر وزارتِ جنگ مثل دولتی در دولت است و خواسته‌های من را متحقق نمی‌کند. در جریانِ انتخابات، این وزارتخانه دستوراتِ من را اجرا نمی‌کرد. من این قضیه را به‌کرات به شما اطلاع دادم و شما هم برای حل شدنِ قضیه دستور صادر کردید، اما به این دستورات عمل نشد.
حسین احمدی
مصدقیسم. خطر این بود که مصدقیسم گسترش یابد و دیگرانی را هم آلوده کند. روزنامهٔ دِیلی اکسپرس استدلال می‌کرد «اگر بریتانیا جلوِ ایرانی‌ها وا بدهد، بعد خیلی نخواهد گذشت که جلوِ مصری‌ها وا می‌دهیم و کانالِ سوئز را تقدیم‌شان می‌کنیم ــ و سودان. اگر جلوِ تهران سر فرود بیاوریم، بعدتر جلوِ بغداد هم سر فرود آورده‌ایم.»
حسین احمدی
ناصرالدین‌شاه اسماً قادرِ مطلق بود اما نمی‌توانست جلوِ ورودِ آگاهی و دانشی را به کشور بگیرد که برای ثباتِ جایگاهِ او زیان‌بار بود. شاه از خواندنِ کتاب‌هایی دربارهٔ دیگر فرمانروایانِ جهان لذت می‌بُرد، به‌خصوص فرانسوی‌هایی که خوش‌ترین زندگی‌ها را از سر گذرانده بودند. اما تعدادِ زیردست‌های تحصیل‌کرده که زیاد شد، افتادند به خواندنِ حریصانه و پُرولعِ روزنامه‌ها و هجونامه‌هایی تُندوتیز که خارج از کشور منتشر می‌شد. افرادِ طبقه‌ای کوچک، تازه و باسواد به خارج سفرها کردند و همین روشن‌شان کرد که جایگاه و اهمیتِ ایران در دنیا چیست. فقر و سرکوبِ سیاسی در وطن به شکل‌گیریِ اجتماعاتی تبعیدی در استانبول و جاهای دیگر انجامید که آدم‌های‌شان تحت‌تأثیرِ ایدئولوژی‌های انقلابی بودند. آن‌سو در خانه هم انجمن‌هایی مخفی همین‌طور مانند قارچ از زمین درمی‌آمدند. فرقه‌ای منجی‌باور به نام بهایی‌ها که پاک‌آیین‌های سنتی مرتدشان می‌خواندند و ازشان متنفر بودند، به‌رغمِ قتل‌عام جان به دربُردند. فرامینِ مخفی و مرموزشان حولِ ضدیت با روحانیت می‌گشت و جمال‌الدین افغانی، مسلمانِ معتقد که میان پیروانش اثرگذاریِ بسیار داشت، پرچمِ تجدیدِ حیاتِ اسلام را بلند کرد. شاه از جانش به هراس افتاد و جاسوس‌هایی برای خبرچینی حتا در حرمِ خودش گذاشت. همزمان معاملات و دادوستد با قزاق‌های روس، اقلیتِ آذریِ شمالِ کشور را با دموکراسیِ اجتماعی و بی‌خدایی آشنا می‌کرد.
teorian
«شاید با آن‌چه می‌گویی مخالف باشم اما جانم را در دفاع از حقِ تو برای گفتنِ حرفت می‌دهم.»
Mary gholami
وینستن چرچیل مصدق را جوری تلفظ می‌کرد که به انگلیسی معنای «اردکِ کَروکثیف» می‌داد و مجنونش می‌پنداشت.
مروارید ابراهیمیان
مصدق به جواد می‌سپرد بیشتر از حدِ لازم نان بخرد و دستور می‌داد بیشتر غذا درست کند، فقط هم برای این‌که بینِ باقی تقسیمش کنند. اصرار داشت غذای خودش را با نگهبانِ سرِ خدمت قسمت کند و از ذخیرهٔ خودش دارو به این و آن می‌داد.
melodious_78
رضاشاه هنوز آن‌قدری از عالَم و آدم جدا نیفتاده بود که به مرحلهٔ خطرناک رسیده باشد و فقط مشاورانی بله‌قربان‌گو و متملق بخواهد، و در آن سال‌های نخستِ زمام‌داری نشانه‌هایی از ستایشِ صداقت و آزمودگیِ مصدق هم بروز می‌داد. بعضی وقت‌ها مصدق را فرا می‌خواندند برای گفت‌وگوهایی غیررسمی با رضاشاه و حتا به او پیشنهادِ نخست‌وزیری دادند ــ قماری که با قصه‌ای پیچیده از خطرش جهید. به‌نظر می‌آید رضاشاه فریفتهٔ این نجیب‌زاده‌ای شده بود که از جاه‌وجلالِ سلطنت بیزار بود و به او نصیحت می‌کرد کاخ‌هایش را خراب کند و برود در اتاقی ساده زیرِ سقفی سوراخ بنشیند و فقط حواسش را متوجهِ این کند که مردم درست‌وحسابی سیر باشند.
melodious_78
«بزرگی خود ارمغانِ قمار است و جسارت.»
vahid afshari
مأمورِ راهنمایی و رانندگی، همسرِ نخست‌وزیر و رانندهٔ همسر را، بعدِ ورود به خیابانی با تابلوِ «ورود ممنوع» متوقف کرد. وقتی به او رساندند چه کسی صندلیِ عقبِ ماشین نشسته، گفت «برایم مهم نیست کیست» و سِفت و محکم ایستاد که جریمه باید پرداخت شود. خُلقِ زهرا تنگ شد و به خانه که رسید، اسمِ مأمور را به مصدق داد. مصدق درجا زنگ زد به رییسِ شهربانی و مقامِ مأمورِ موردِ بحث را به ریاستِ راهنمایی و رانندگی ترفیع داد.
Call_Me_Mahi
هیچ‌گونه تسکینِ صوری و سطحی‌ای نباید آشوب و مشکلاتِ موجود در سرتاسرِ کشور را پنهان می‌کرد. این روشِ رهبرانِ خیانت‌کارِ گذشته بود و نتیجه‌اش هم این‌که حالا آشوب و مشکلات عمیق‌تر و دردناک‌تر از همیشه رخ نموده بود.
Call_Me_Mahi
گفتهٔ مشهورِ مک‌سوئینی، «پیروزی از آنِ کسانی نیست که می‌توانند بیشترین ضربه‌ها را بزنند بلکه به کفِ آنانی می‌آید که بیشتر از دیگران توانِ تحمل دارند»
Call_Me_Mahi
وظیفهٔ ناخداست که کشتی‌اش را به آب‌هایی آرام‌تر هدایت کند
elinow

حجم

۴۸۵٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۸۴ صفحه

حجم

۴۸۵٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۸۴ صفحه

قیمت:
۶۳,۰۰۰
۳۱,۵۰۰
۵۰%
تومان