بریدههایی از کتاب زندان الرشید؛ خاطرات رئیس ستاد سپاه ششم نیروی زمینی سپاه سردار علی اصغر گرجی زاده
۴٫۶
(۶۰)
نی حدیث راه پرخون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مرزبان را مشتری جز گوش نیست
درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
من زنده ام و غزل فکر میکنم
یک شب بعد از نماز مغرب، به عباس گفتم: «راستی عباس، اگر این عریف حسین در زندان ماندگار بشود اوضاع ما خراب میشود.»
ـ میگویی چه کنیم؟ دستور بدهیم او را انتقال بدهند؟!
من زنده ام و غزل فکر میکنم
برخوردهایی که با او داشتم، فهمیدم در پس این چهرهٔ ظاهری، شخصیتی پنهان وجود دارد. او آدم ساده و به قول امروزیها پیادهای بود؛ گرچه خودش را نابغه و متفکر نشان میداد. از همین خصلت سادگیاش سعی کردم استفاده کنم و در کارهایم سود ببرم.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
شما میتوانید با رنده کردن صابون سومر در یک ظرف، مقداری پوست پرتقال به آن اضافه کنید. پس از چند ساعت شامپوی خوبی درست میشود.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
هر روز که برایتان غذا میآورند، خمیرِ وسط نانها را بیرون بیاورید و بگذارید خشک شود. بعد از اینکه کاملاً خشک شد، آن را بکوبید تا مثل آرد نرم شود. بعد، مقداری آب شکر یا آب قند به آن اضافه و مخلوط کنید. بعد از اینکه کمی ماند، مثل شیرینی قالبی میشوند.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
بعد از هواخوری، وقتی به سلول برگشتیم، به اکبر گفتم: «بچهتهران، آن سطلِ پانزدهلیتریِ جمعآوریِ آب را بیاور.» دو رشته سیم برق، که لامپِ راهروِ محجر با آن روشن میشد، از دیوار کندیم. با دو قاشق و مقداری نمک کار را شروع کردم. اکبر، به جای کمی نمک، چهار مشت نمک داخل ظرف آب ریخت. عملیات را شروع کردم و در انتظار گرم شدنِ آب بودم. قاشقهای داخل سطلْ حکم المنت را داشت.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
باید برای روز و شبمان برنامههای جسمی و معنوی تعریف کنیم تا دچار افسردگی نشویم.
ـ مثلاً چه کنیم؟
ـ جلسهٔ قرائت قرآن، خواندن اذان در وقت نماز، زیارت عاشورا، نماز جماعت، روضهخوانی، ورزش
من زنده ام و غزل فکر میکنم
این کتاب نوشته و دارم میبینم که میگوید تو، علیاصغر گرجیزاده، به ایران برمیگردی. از دست عراقیها و زندان و شکنجه راحت میشوی.» از آیندهام گفت و دست آخر طوری که انگار خیلی از حرفهایم ناراحت است گفت: «به هر حال تو مسافر ایرانی. ولی برو فکری برای ایمان ضعیفت بکن. اینطور فکر کردن و قضاوت کردن خوب نیست و به دردت نمیخورد.»
من زنده ام و غزل فکر میکنم
از پانزدهسالگی، ضمن درس خواندن، سعی میکردم مسجد رفتن را فراموش نکنم.»
دیدم عباس لبخند میزند. گفتم: «چه شده؟ باز تصمیم داری چه بگویی؟ خجالت نکش! راحت باش.» گفت: «پس تو درس سخنرانی و موعظه دادن را از همان نوجوانی یاد گرفتهای که اینقدر خبرهای.» گفتم: «عباس جان، تو هم اگر پشتکار داشته باشی، یاد میگیری. حالا گوش کن.»
من زنده ام و غزل فکر میکنم
عباس، که دو دستش فلج شده بود، نگاهی به من و هوشنگ کرد و گفت: «من که دست ندارم خودم را بشویم. پس نمیآیم.»
من زنده ام و غزل فکر میکنم
از افرادی که قبل از من از تونل رد شدند یک نکتهٔ کلیدی آموختم و آن سرعت عمل و داد و فریاد کردن بود.
«بسم الله» گفتم و وارد تونل شدم. سروصدای زیادی راه انداختم و میخواستم با دویدن سریع کار را تمام کنم و از کتکها در امان باشم. هنوز دو سه قدم جلو نرفته بودم که یکی از عراقیها گفت: «این فرد را نگه دارید.» برای یک لحظه دست از زدن برداشتند و ساکت ماندند. عراقی گفت: «تند رفتن قرار نیست. همانجایی که ایستادی بایست و حرکت نکن.» هیکل چاق و چلهام کار دستم داد. بیحرکت ایستادم. فرمان حمله صادر شد و هر کس سعی میکرد بیشتر از دیگری ضربه بزند. از یکدیگر سبقت میگرفتند. با خودم گفتم: «انگار نذر دارند و میخواهند نذرشان قضا نشود!» فکر میکنم هر کس ده دوازده ضربه میزد. ضمناً قوانین ترافیکی هم حاکم بود. سرعت تا حدّی مجاز بود؛ سرعت بالاتر ممنوع!
من زنده ام و غزل فکر میکنم
حدود ده دقیقهای یکنفس به زدن من مشغول بودند. از درد ناله میکردم، اما نه ذلیلانه. بعدها فهمیدم داد و فریاد کردن باعث میشود آنها زودتر دست از کتک زدن بردارند؛ البته این را دیر فهمیدم! و همین سبب شد که آن روز ده دقیقه معطل من بشوند
من زنده ام و غزل فکر میکنم
برای یک لحظه به سمت جادهٔ سیدالشهدا، که فاصلهٔ زیادی با من نداشت، برگشتم. با همهٔ تعلقاتم، با ایران خداحافظی کردم. قطره اشکی از گوشهٔ چشمم بهآرامی پایین غلتید.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
حجم
۱٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۷۴۰ صفحه
حجم
۱٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۷۴۰ صفحه
قیمت:
۱۴۸,۰۰۰
۷۴,۰۰۰۵۰%
تومان