بریدههایی از کتاب زندانی قلعه هفت حصار؛ زندگی نامه داستانی ابن سینا
۳٫۷
(۱۵)
بوعلی گفت: «استعداد و همهٔ کارهای من از خدای بزرگ است. من خود چیزی ندارم.»
آیه
«قدرت لایق خداوند است و بس. قدرت، برای ما آدمها تنهایی میآورد.»
|قافیه باران|
بوعلی رو به او گفت: «ابوعبید! وقتی خداوند آدم درمانده و بیماری را مقابل تو قرار میدهد، اگر رویت را بگردانی و توجه نکنی، خشم خداوند را برمیانگیزی.»
بلاتریکس لسترنج
نها به بازدید بیمارستان ادامه دادند. سلیمان گفت: «ما بیماران را هم تقسیم کردهایم. تبدارها در یک قسمت هستند، چشمدردها در یک قسمت، جراحیشدهها در قسمت دیگر و کسانی که اسهال خونی دارند، جداگانه معالجه میشوند.»
بلاتریکس لسترنج
برایش غذا آوردند؛ کاسهای ماست ترششده. بوعلی به یاد غذاهای مادرش افتاد. او حالا کجا بود تا از آن غذاها، کلوچهها و شیرینیها برایش بپزد. فکر کرد: «چقدر فاصلهٔ خوشبختی و بدبختی کم است.»
بلاتریکس لسترنج
محمود آدم متعصب و خودخواه و پیرو مذهب حنفی است. او تنها دین خود را بر حق میداند و میخواهد با زور شمشیر همه را به پیروی از خود وادار کند.
بلاتریکس لسترنج
بوعلی گفت: «سرنوشت من در دست کسی نیست. من خود برای زندگیام تصمیم میگیرم.»
وزیر که سرسختی بوعلی را دید، آهسته در گوشش گفت: «شیخالرئیس! فعلاً آرام باش و به باغ برو. میآیم و با تو صحبت میکنم. فقط بدان که این تصمیم تو برایت گران تمام میشود.»
بوعلی گفت: «فقط خداست که سرنوشت مرا تعیین میکند.»
بلاتریکس لسترنج
شب، به صورت معجزهآسا، موجودات و اشیا را در هم میآمیزد. همه چیز شبیه هم میشود. رنگها از بین میروند. در شب، شاهی که به خواب رفته است، با خدمتکارش فرقی ندارد. پدر درست مثل کودکش میشود. گویی دنیا از نفس کشیدن میایستد. آشوب و غوغا فروکش میکند.
|قافیه باران|
«چقدر فاصلهٔ خوشبختی و بدبختی کم است.»
|قافیه باران|
و با هر قدم نگاهی به دوروبَر میانداخت و به تعارفها و تشکرهای عبدالله پاسخ میداد. وقتی هر دو روی تخت چوبی نشستند، ستاره برایشان چای و میوه آورد. محمود کنار تخت ایستاده بود و به پیرمرد نگاه میکرد. پیرمرد پرسید: «بوعلی کجاست؟»
گمنام
نگاه ابن زیله به مردی افتاد که حدود پنجاه سال سن داشت، بیاندازه لاغر و رنگپریده بود و با قیافهای درهم و تلوتلوخوران، باری سنگین را حمل میکرد. با اینکه هوا سرد بود، صورت مرد از دانههای درشت عرق پوشیده بود. ابن زیله مرد را به بوعلی نشان داد و گفت: «ببین چطور تلوتلو میخورد! مانند بیدی در برابر باد شمال.»
بوعلی با دقت به مرد نگریست. بعد از لحظهای، ناگهان به دنبال او به راه افتاد. ابن زیله با شگفتی نگاهی به بوعلی کرد و گفت: «استاد! چرا باید یک آدم مست را دنبال کنیم؟»
گویا گوش بوعلی حرفهای شاگردش را نشنید. راه رفتن مرد لحظهبهلحظه نامطمئنتر میشد. بوعلی با هیجان گفت: «خوب نگاه کن! این مرد فلکزده نمیداند که سایهٔ مرگ به دنبالش است.»
ابن زیله با تعجب پرسید: «چه میگویید استاد؟ یعنی این مرد در حال مرگ است؟»
بوعلی گفت: «طولی نمیکشد که بر زمین خواهد افتاد.»
بلاتریکس لسترنج
ابونصر عراق پرسید: «مگر جز بیماری جسمانی، بیماری دیگری هم هست؟»
بوعلی گفت: «آری! بیماریهایی وجود دارند که بسیار وحشتناکتر و دردناکتر از بیماریهای جسمانی هستند؛ مثل بیماری روح و روان.»
آیه
او برای مداوای بیماران حتی به روستاهای دور و نزدیک میرفت. از هیچ کس مزدی دریافت نمیکرد و جز از خدا، از کسی انتظار پاداش نداشت.
آیه
از این دسیسهها بترس!»
بوعلی گفت: «من فقط از خدا میترسم!»
آیه
بوعلی با لحن احترامآمیزی گفت: «ای امیر محبوب! برای یک پزشک، بهبودی بیمار بزرگترین پاداش است.»
آیه
«بوعلی کجاست؟»
عبدالله لبخندی زد و گفت: «مثل همیشه، در حال تلاوت قرآن است.»
آیه
حجم
۱۶۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
حجم
۱۶۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
قیمت:
۶۲,۰۰۰
تومان