بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب زندانی قلعه هفت حصار؛ زندگی نامه داستانی ابن سینا | طاقچه
تصویر جلد کتاب زندانی قلعه هفت حصار؛ زندگی نامه داستانی ابن سینا

بریده‌هایی از کتاب زندانی قلعه هفت حصار؛ زندگی نامه داستانی ابن سینا

نویسنده:حسین فتاحی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۷از ۱۵ رأی
۳٫۷
(۱۵)
بوعلی رو به مجد گفت: «شب، معجزه است. شب، آرامش است؛ آرامش روح و روان. بعضی شب را به اقیانوسی تشبیه کرده‌اند که سطح آن آرام و بی‌حرکت است؛ ولی اعماق آن پر جوش و خروش.» شاهزاده گفت: «من هم شب را خیلی دوست دارم. در شب همه چیز ناپدید می‌شود. پلیدی‌ها دیده نمی‌شوند. نگاه سنگین دیگران دیده نمی‌شود.»
آرام
بوعلی باز هم فکر کرد و گفت: «جاه‌طلبی هیچ گاه ارزش جان یک انسان را ندارد. ولی فیلسوفی گفته است که وقتی حماقت به شعور سیلی می‌زند، شعور حق دارد احمقانه رفتار کند.»
بلاتریکس لسترنج
من کسانی را می‌شناسم که اگر دست کمک به سویشان دراز کنی، بازویت را قطع می‌کنند.
|قافیه باران|
بوعلی گفت: «برای تحقق عدالت، هر خطری را می‌پذیرم.» ـ باشد. هر طور مایلی عمل کن! ولی به تو نصیحت می‌کنم صبر کن ما به ری برویم و برگردیم، بعد تصمیم بگیر. بوعلی قبول کرد. وقتی می‌خواست از اتاق خارج شود، شمس‌الدوله گفت: «باز هم می‌گویم. این کار، کار خطرناکی است. مواظب خودت باش. شاید آرامش نسبی بهتر از عدالت نسبی باشد.»
بلاتریکس لسترنج
«چطور می‌توانستم بی‌لیاقتی و بی‌سوادی آن‌ها را نادیده بگیرم و سکوت کنم.» ابوبکر گفت: «در این باره مثلی است که می‌گوید: ‘دستی را که نمی‌توانی قطع کنی، ببوس’.» بوعلی گفت: «من نمی‌توانم چنین آدمی باشم. من حق را می‌گویم!»
بلاتریکس لسترنج
بوسهل گفت: «از آن روز که امیر نوح را از چنگال مرگ نجات دادی، کینهٔ تو در دل بعضی از این درباریان جا گرفت؛ همان‌ها که امیر از کاخ خود بیرونشان کرد. آن‌ها بی‌کار ننشستند و هر جا رفتند، تخم نفاق پاشیدند و علیه تو حرف‌های مفسده‌انگیز زدند.» بوعلی خندید و با کنایه گفت: «تا وقتی که مثل ضحاک مار بر دوش‌هایم نروییده است، از این حرف‌ها نمی‌ترسم!»
بلاتریکس لسترنج
فیلسوفی گفته است که وقتی حماقت به شعور سیلی می‌زند، شعور حق دارد احمقانه رفتار کند
Bahar Nesaei
با حرکتی ناگهانی و زیر نگاه‌های وحشت‌زده پدر، پوست گلو را درید و سوراخی به اندازهٔ یک بند انگشت ایجاد کرد. صدای سوت‌مانندی که نشانهٔ خارج شدن هوا از سوراخ بود، شنیده شد. بوعلی برخاست و رو به مرد گفت: «حالا به عسل، دانهٔ خشخاش و یک لوله احتیاج دارم؛ یا یک ساقهٔ نی که بتواند این سوراخ را باز نگه دارد.» مرد با صدای لرزانی جواب داد: «نی! اینجا پر از نیزار است.» بوعلی گفت: «هر کاری می‌کنی، زود باش.» مرد بیرون رفت و به نگهبانی گفت: «برو و از کنار رودخانه نی بیاور!» لحظه به لحظه حال بیمار رو به بهبودی گذاشت. رنگ چهره‌اش عادی و نفس کشیدنش طبیعی شد. بوعلی کنار دیوار نشست و عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. مرد با ترس پرسید: «آیا خطر رفع شده است؟» بوعلی در حالی که با شیر چشمانش را شست‌وشو می‌داد، با سر جواب مثبت داد
بلاتریکس لسترنج
بوعلی رو به او گفت: «ابوعبید! وقتی خداوند آدم درمانده و بیماری را مقابل تو قرار می‌دهد، اگر رویت را بگردانی و توجه نکنی، خشم خداوند را برمی‌انگیزی.»
بلاتریکس لسترنج
بوعلی گفت: «بهترین تشکر از من، سلامت شماست.»
بلاتریکس لسترنج
ـ خوش آمدی پسر سینا! بوعلی نمی‌دانست چه بگوید. امیر جلو آمد، خندان بوعلی را در بغل گرفت و گفت: «علی ابن سینا! تو استاد دانشمندانی. در حالی که هنوز با کودکی فاصلهٔ چندانی نداری.» بوعلی گفت: «استعداد و همهٔ کارهای من از خدای بزرگ است. من خود چیزی ندارم.» امیر گفت: «تو را به اینجا آورده‌ام تا از صمیم قلب از تو سپاسگزاری کنم. اطرافیانم چیزهایی به من گفته‌اند؛ البته بر خلاف میلشان و بیشتر از سر کینه و حسد.» بوعلی گفت: «ما همه باید به درگاه خداوند سپاسگزار و شاکر باشیم. من که هستم که از من سپاسگزاری کنید؟»
بلاتریکس لسترنج
بوعلی گفت: «استعداد و همهٔ کارهای من از خدای بزرگ است. من خود چیزی ندارم.»
آیه
«قدرت لایق خداوند است و بس. قدرت، برای ما آدم‌ها تنهایی می‌آورد.»
|قافیه باران|
ن‌ها به بازدید بیمارستان ادامه دادند. سلیمان گفت: «ما بیماران را هم تقسیم کرده‌ایم. تب‌دارها در یک قسمت هستند، چشم‌دردها در یک قسمت، جراحی‌شده‌ها در قسمت دیگر و کسانی که اسهال خونی دارند، جداگانه معالجه می‌شوند.»
بلاتریکس لسترنج
برایش غذا آوردند؛ کاسه‌ای ماست ترش‌شده. بوعلی به یاد غذاهای مادرش افتاد. او حالا کجا بود تا از آن غذاها، کلوچه‌ها و شیرینی‌ها برایش بپزد. فکر کرد: «چقدر فاصلهٔ خوشبختی و بدبختی کم است.»
بلاتریکس لسترنج
محمود آدم متعصب و خودخواه و پیرو مذهب حنفی است. او تنها دین خود را بر حق می‌داند و می‌خواهد با زور شمشیر همه را به پیروی از خود وادار کند.
بلاتریکس لسترنج
بوعلی گفت: «سرنوشت من در دست کسی نیست. من خود برای زندگی‌ام تصمیم می‌گیرم.» وزیر که سرسختی بوعلی را دید، آهسته در گوشش گفت: «شیخ‌الرئیس! فعلاً آرام باش و به باغ برو. می‌آیم و با تو صحبت می‌کنم. فقط بدان که این تصمیم تو برایت گران تمام می‌شود.» بوعلی گفت: «فقط خداست که سرنوشت مرا تعیین می‌کند.»
بلاتریکس لسترنج
شب، به صورت معجزه‌آسا، موجودات و اشیا را در هم می‌آمیزد. همه چیز شبیه هم می‌شود. رنگ‌ها از بین می‌روند. در شب، شاهی که به خواب رفته است، با خدمتکارش فرقی ندارد. پدر درست مثل کودکش می‌شود. گویی دنیا از نفس کشیدن می‌ایستد. آشوب و غوغا فروکش می‌کند.
|قافیه باران|
«چقدر فاصلهٔ خوشبختی و بدبختی کم است.»
|قافیه باران|
و با هر قدم نگاهی به دوروبَر می‌انداخت و به تعارف‌ها و تشکرهای عبدالله پاسخ می‌داد. وقتی هر دو روی تخت چوبی نشستند، ستاره برایشان چای و میوه آورد. محمود کنار تخت ایستاده بود و به پیرمرد نگاه می‌کرد. پیرمرد پرسید: «بوعلی کجاست؟»
گمنام

حجم

۱۶۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

حجم

۱۶۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

قیمت:
۶۲,۰۰۰
۳۱,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد