بریدههایی از کتاب بینوایان (جلد دوم)
۴٫۳
(۶۴)
امپراتور اندیشهای بزرگ در سر داشت و قصد داشت فیلی بزرگ بسازد که به تیتانها شبیه باشد، شگفت و پُرجلال و جبروت بنماید و ازهر سو نگاهش کنند تحسین گر عظمتش گردند. او قصد ساختن نمادی از یک ملت را داشت، اما پروردگار کاری بزرگتر کرد و کودکی را در آن جای داد.
Moho Sheba
این بنای جایگزین، نماد عصری است که قوه و قدرت را در دیگ بُخار میجستند، و این دوران نیز سپری خواهد شد. حتی از هم اکنون نیز باید دوران آن را از آن گذشته پنداشت. کم کم درک این معنی آغاز شده که اگر در دیگ بُخار قوه و قدرتی باشد، برآمده از مغز آدمی است، به عبارتی، چیزی که دنیا را تکان میدهد و از پی خود میکشد و به مقصود میرساند، نه دیگ بُخار که اندیشیدن است. دیگ بُخار را به فکر و اندیشه پیوند زنید! بسیار خوب است، اما اسب را جایگزین سوار نکنید.
Moho Sheba
پسر بیچاره من، تو به راه خطا میروی، بیکارگی به تو اندرزی بد میدهد، دشوارترین کار دزدی است، حرف مرا بپذیر، این کار پُر رنج را که تنبلی است، پیشه خود قرار مده. رذل بودن کار چندان آسانی نیست، با شرف بودن بسی راحتتر است
Moho Sheba
هیچ اهل تفکری جرأت نخواهد داشت بگوید که عطر گیاه ناچیزی همانند عشقه در مجموعه عالم بیتأثیر است. پس کیست که بتواند خط سیر ذرهای را محاسبه کند؟ از کجا میدانیم که پیدایی برخی چیزها در اثر تکان خوردن و افتادن سنگریزهای نیست؟
Moho Sheba
با خود میگفت این بچه پیش از پشت کردن به زندگی باید آن را بشناسد، محروم کردن پیش از تجربه زندگی و تقریباً بدون مشورت با او، او را از تمام لذایذ، به بهانه نجات بخشیدن از بلاها، استفاده از ناآگاهی او و از بیکسیاش برای ایجاد یک ایمان ساختگی در او، به منزله بیرون بردن یک مخلوق انسانی از مسیر طبیعی و این مانند انکار خداست، از آنجا که روزی کوزت چون به حساب همه این چیزها رسیدگی کند و از زندگی دیر بیزار شود، با او دشمن نمیشود؟
Moho Sheba
پرت شدن از قله، خواه از جلو و خواه از پشت ضرورتی ندارد که ما از قله چه از جلو یا پشت به درگاه سقوط کنیم، ما نه استبداد، نه ترور، نه وحشت را خواهانیم، ما آرزومند رسیدن به ترقی و تعالی هستیم، از شیب ملایم نیز میتوان به قله رسید.
نظر خداوند نیز همین است، ملایمت شیبها، از تدابیر پروردگار است.
Moho Sheba
در لحظهای که خواب به سراغ آدم میآید مانند آن پرنده افسانهای که بدل به ماهی میشود تا از دریا بگذرد، کم کم اندیشه آدم در قالب رویا فرو میرود تا از ورای خواب عبور کند
sama65
آنجا که تلسکوپ کارش پایان مییابد، میکروسکپ کار خود را آغاز میکند. کدام یک از آن دو منظرهای عظیمتر را در برابر خود دارند؟ برگزینید!
مریم
کارگری میگفت: «من نام سردستهها را نمیدانم، اما هرگاه ندا دهند تا دو ساعت بعدش ما آماده جنگیم.» کارگر دیگری میگفت: «ما حدود سیصد نفریم، اگر هر یک نیم فرانک رویهم بگذاریم، صد و پنجاه فرانک جمع میشود که میشود با آن باروت و گلوله خرید.» دیگری بر این باور بود که: «شش ماه و حتی دو ماه طولانی است، حداکثر تا پانزده روز دیگر وارد جنگ با دولت میشویم، با بیست و پنج هزار نفر میتوانیم با دولت در بیفتیم.» حرف دیگری این گونه بود: «شبها تا صبح بدون خوابیدن فشنگ میسازم.»
firouzeh
خودم راه بر خودم میبندم و خود را به هر طرف میکشانم، کم خود را میرانم، خود را بازداشت میکنم و خود را به محاکمه میکشم، خود را محکوم میکنم و خودم مجری حکم هستم. وقتی آدم توسط خودش گرفتار شود، خوب گرفتار شده است.»
A.moghtada
فلان فرد را میبینید که همانند همه مردم است، میرود و میآید، کسی نمیداند که دردی در اعماق اوست، دردی که با هزار دندان به جانش نیش میزند و او را به مهلکه نابودی میکشاند. کس نمیداند که این مرد مردابی بیکران است. راکد اما عمیق است. گه گاه نوعی آشفتگی که کسی چیزی از آن در نمییابد بر ظاهرش آشکار میشود. چین و شکنی اسرارآمیز که پس از چندی ناپدید میشود، مدتی بعد از نو ظاهر میشود؛ حبابی از هوا از سطح برمیآید و به بالا میرود و از هم میپاشد، این ناچیز است، اما ترس آور میباشد و نشانههایی از نفس کشیدن دیو ناشناختهای در اعماق است.
F.Z
ماریوس سِر دلش را با کورفراک در میان نمینهاد؛ ذاتاً این گونه بود، اما کورفراک به حدس و گمان چیزهایی فهمیده بود، ذات او نیز چنین بود. گاه به خاطر عاشق شدن ماریوس را تشویق میکرد، اما خود از این موضوع حیرتزده بود. وقتی فهمید که ماریوس گرفتار چه مالیخولیایی شده است، گفت: «میبینم که چه سهل و راحت شعور از کف دادهای، دیگر کافی است، پیش دوستانت برگرد!»
Jolan...
در این ساعت، در چنین مکانی، یاد ماندههای جوانی که به خاطر میآمدند، تک و توک ستارهای که درآسمان میدرخشیدند، آرامش وهمناک این کوچههای دنج، نزدیک شدن حادثهای فراتر از تصور که زمینهاش مهیا میگردید، به این اشعار که ژان پروور آن شاعر شیرین سخن، در پرتو نور شفق به آرامی زمزمه میکردند، لطفی حُزنآلود میبخشید.
Jolan...
آنژولراس پریده روی، با گردنی برهنه، موهایی آشفته، با آن سیمای ملیح و ظریف، در آن لحظه معلوم نبود که چه اثری از تمیس باستانی در خود دارد، پرههای بینیاش باد کرده و چشمان فرو نهادهاش به چهره یونانی نفوذ ناپذیرش حالتی از خشم و جلوهای از پاکدامنی میبخشید که از منظر جهان باستان تناسبی با مظهر عدالت داشت.
Jolan...
من برای اعدام این مرد به ضرورت حکم دادم، اما ضرورت از دیوهای ترسناک دنیای قدیم است، ضرورت نام دیگر قضا و قدر است. اما اگر قصد داریم به سوی تعالی و پیشرفت حرکت کنیم، باید پذیرای این قانون باشیم که میگوید دیوها در برابر فرشتگان باید نابود شوند، قضا و قدر هم باید در برابر یگانگی و دوستی از بین برود. این لحظه برای به زبان آوردن کلمه عشق لحظه بدی است، اما اهمیت ندارد، من آن را به زبان میآورم و ازآن تجلیل میکنم. ای عشق؛ آینده در دستان توست؛ ای مرگ! من از تو استفاده میکنم، اما دشمنت میدارم. هموطنان، درآینده نه تاریکی خواهد بود، نه ضربههای هولناک صاعقه، نه خیلی درنده خو، نه مجازاتی خونریز، چون دیگرشیطانی وجود نخواهد داشت.»
میکاییل هم نخواهد بود،
Jolan...
وحشت وقتی که به چنین مرحلهای برسد، دیگر کلمات توان شرح آن را ندارند. دراین پیکار جهنمی، دیگر اثری از آدمیزادهای برجای نمانده بود، گویی غولها و دیوان افسانهای باهم درگیر بودند و بیشتر دنیای میلتون و دانته را در نظر مجسم میکردند تا دنیای هومر را، دیوها حمله کرده و اشباح پایداری میکردند، قهرمانی به منتهای عظمت خود رسیده بود.
Jolan...
همین که آنژولراس دستها را بر سینه نهاد و مهیای انجام سرنوشت شد، هنگامه جدال در تالار خاتمه یافت. این آشوب، ناگهان در نوعی عظمت مرگبار ساکن شد. گویی شکوه تهدیدگر آنژولراس، بدون اسلحه و بدون حرکت، بار سنگینی بردوش این گروه به خشم آمده نهاده است. این جوان شجاع که تنها فرد بدون زخم بود و ازاین گذشته باشکوه، خون آلود، نمکین و همانند رویین تنی خونسرد بود، تنها در پناه نگاه آرام خود، این گروه متشنج را واداشت که محترمانه او را بکشند. چهره زیبایش دراین دم در سایه غرورش بیشتر جلوه گر شده بود و همانند یک نور باران شده بود و گویی خستگیناپذیر است. پس از بیست و چهار ساعت وحشت خیزی که طی شده بود، اینک چهرهاش گلگونتر از همیشه بود. شاید فردی که بعدها در دادگاه نظامی شهادت داده که: «آنجا یک مرد شورشی بود که شنیدم او را آپولون مینامیدند، آنژولراس رادیده باشد. یک نفر از گارد ملی که با تفنگ آنژولراس را نشانه گرفته بود، تفنگش را پایین آورد و گفت: «به نظر میآید که قصد دارم با گلوله، گلی را هدف بگیرم.»
Jolan...
گاه سادگی و صداقت اثری شگفت و بیش از اندازه میگذارد
MMST
. به حال آن کارگری باید افسوس خورد که تفکر را رها و به تخیل روی میآورد. چنین کسی گمان میکند که رها شدن از چنین گردابی سهل است و به خود میگوید که تخیل و تفکر فرقی با هم ندارند! و خطا نیز همین جاست.
اندیشه، کار دراکه آدمی است و خیال کار هوس و تمایلات وی، جای اندیشه را با خیال عوض کردن، به آن میماند که زهر را به جای غذا بگذاریم.
emroz
من قصد ندارم از این لباس کهنه به این راحتی دست بکشم، ما با هم مأنوسیم، همه تن مرا دربرگرفته است، زحمتی برایم ندارد، تمام بدنماییهای بدنم را پوشش میدهد، با همه حرکاتم سازگاری دارد، چیزی جُز گرمایی که به تنم میدهد از آن احساس نمیکنم، لباسهای کهنه به دوستان قدیمی میمانند.»
A.moghtada
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۸۰۶ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۸۰۶ صفحه
قیمت:
۲۸۱,۰۰۰
۱۹۶,۷۰۰۳۰%
تومان