بریدههایی از کتاب در کمین گل سرخ؛ روایتی از زندگی شهید سپهبد علی صیاد شیرازی
۴٫۴
(۳۳۱)
لشگرهای ۲۸ کردستان و ۶۴ ارومیه سخت گرفتار امنیت کردستان و آذربایجان غربی بودند و اگر میتوانستند آرامش را در آن سامان برقرار کنند البته که کاری بزرگ کرده بودند و توقعی دیگری از آنان نبود. لشگر ۸۱ کرمانشاه نیز در منطقه ریجا، اورامانات و کامیاران همین وظیفه را داشت. یگانهایی از لشگر ۱۶ قزوین هم در کردستان با ضدانقلاب درگیر بودند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
حضور من آن روز در آنجا چیزی نبود جز لطف و خواست خداوند. چون فرمانده ستون در تماسهای مکررش با من اصرار داشت دنبال کار خودم بروم و اطمینان میداد که آنها بدون هیچ مشکلی مأموریتشان را انجام خواهند داد، اما من قبول نکردم و درست هنگامی که به ستون رسیدم، آن اتفاق افتاد و من توانستم ستون را هدایت کنم و از خطر نجاتشان بدهم. جالب این بود که طرح مقابله با کمین دشمن در هنگام درگیری به ذهنم رسید و نتیجه آن شد که دشمن با تلفات زیاد عقب نشست.
این یکی از معجزات دلی بود که خداوند به علی داده بود و فرماندهان دفاع مقدس معجزه بزرگتر این دل را در عملیات فتحالمبین هرگز فراموش نخواهند کرد!
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
ه کمینگاه که رسیدیم، دیدم اوضاع خیلی خراب است. دود آتش از همه جا بلند بود. هروقت که در چنین مواردی گیر کرده بودیم، میدانستم که با استقامت و اتکا به خدا، خدا راهی در دل ما خواهد انداخت. این تجربهای بود که من در کردستان بهدست آوردم. اولین کاری که به نظرم رسید، دیدم عجیب است همهچیز در دم دست داریم. یک قبضه توپ ۱۰۵، یک قبضه توپ ۲۳ و هلیکوپتر کبری که ناگهان بالای سرمان پیدا شد.
سریع با او ارتباط بیسیمی برقرار کردم و کنترل آن را بهدست گرفتم. همهاشان را به سمت جلو ستون و کمینگاه هدایت کردم.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
سروان دست دراز کرد و گوشی را برداشت و تنها فرصت کرد بگوید: «علی، ما کمین خوردهایم...» که گلولهای به شصت دستش خورد و گوشی رها شد. گلولههای بعدی به پایش نشستند و دید رسول یاحی و صفوی هم مجروح به زمین افتادهاند. صدای گوشی بیسیم بیقراری میکرد و از آنان میخواست حرف بزنند. سروان در آستانه بیهوشی پاسدار جوانی را دید که آرپیجی برشانه بلند شد، قد راست کرد و بدون توجه به رگبار گلولهها، یکی از سنگرهای کمین را نشانه گرفت و شلیک کرد. سعی کرد نام او را به خاطر بیاورد. حسین خرازی از بچههای اصفهان بود!
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
«گفتم: خدا را شکر!
اینها تا آخری که در منطقه بودند، بسیاری از کارها را میکردند و دیگر به من هم نمیگفتند. نیازی هم نداشتند.
واقعاً پایههای وحدت در قلوب است و نه در ظواهر. البته اگر در ظواهر به تشکیلاتی برسیم که آهنگ وحدت و مقررات، وحدت را نشان دهد، معلوم است که استمرار و پایداری آن فقط به آدمها بستگی ندارد که یکی بخواهد وحدت داشته باشد و یکی نخواهد؛ به وحدت قلبها نیاز است.»
صیاد از امام آموخته بود که وحدت و همدلی رمز پیروزی و موفقیت است و اختلاف از زبان هر کس که باشد، از زبان شیطان است.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
پاکسازی از چندین جهت شروع شد و ۴۸ ساعت طول کشید تا نیروها به هم ملحق شوند. دشمن مقاومت اعجاب برانگیزی از خود نشان داد و به هیچ وجه مایل نبود بانه را از دست بدهد. نهایتاً وقتی از همه طرف عرصه را بر خود تنگ دید به مسجد جامع شهر عقب کشید و در آنجا سنگر گرفت. لحظات حساسی به وجود آمده بود. اراده بعضی از نیروها سست شد و شیطان شروع کرد به وسوسه. داد علی درآمد. بازهم ماجرای قرآن و نیزه فرزندان معاویه در حال تکرار بود. آیا کسانی که چند شب پیش از این، پاسداران را آن گونه سر بریده بودند، اصولاً اعتقادی به خدا دارند؟ آیا کسانی که سنگرهایشان مملو از لوازم فساد بود اصلاً اجازه دارند وارد خانه خدا شوند؟
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
پیش از او تیربارچی به سوی تانک رگباری گرفت که به دنبالش فریاد فرمانده پادگان در آمد: «نزنید، نزنید، خودی است!»
اشک شوق جوشید و از دیدهها لبریز شد. آیا این توسن شتابان، مبشر زندگی است؟
بعد از ۴۴ روز محاصره آنان نخستین کسانی بودند که پا به پادگان بانه میگذاشتند. نیروهای پادگان وقتی که شنیدند سرگرد صیاد خودش به میانشان آمده، همه چیز را فراموش کردند و از سنگرها بیرون ریختند و او و همراهانش را به آغوش کشیدند و غرق بوسه کردند. علی در میان محبتهای آنان به زحمت صدای فرماندهشان را شنید که میگفت پیام مهمی دارد.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
این عملیات شش روزه که در خرداد ماه ۵۹ صورت گرفت، از نظر کارشناسان نظامی به عنوان یک عملیات کلاسیک و منظم ارزیابی شده است. در این عملیات، نیروهای سرگرد صیادشیرازی، نه حدود صد کشته که دشمن مدعی آن بود؛ بلکه تنها دو شهید و شش مجروح داده بودند که جراحت اغلب آنان سطحی بود.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
فردا عصر پیش از این که وارد شهر سنندج شوند، کسی نسخهای از اعلامیه حزب کومله را برایش رساند که نوشته بودند ستون تحت فرماندهی سرگرد صیادشیرازی را منهدم کردهاند و اکثر نیروهای آن یا کشته و مجروح، و یا اسیر شدهاند و...!
دست به دست گشتن این اعلامیه، مایه خنده و انبساط خاطر رزمندگان شد. طبیعی بود دشمن چارهای جز متوسل شدن به دروغ و ایجاد شایعه نداشته باشد. یک کاروان عظیم نظامی توانسته بود از جادههایی که در دست آنها بود به سلامت بگذرد و برود شهر مریوان را از چنگ آنان در بیاورد و به دست نیروهای جمهوری اسلامی بسپارد و حالا هم با عظمت تمام برگردد!
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
وقتی برگشت دادش درآمد. اغلب آنان ریخته بودند تو رودخانه و داشتند شنا و آبتنی میکردند! زورش به سروان هاشمی رسید که دوست و معاونش بود. بر سرش داد زد که: «این بیانضباطیها چه معنا دارد؟ مگر به تفریح آمدهاید؟ مگر نمیدانید ما در دل دشمن هستیم؟....»
در تمام دوره خدمتش، بیانضباطی تنها چیزی بود که آرامش او را برهم میزد و باعث میشد با کسی درگیر شود. با این که با تمام وجود به پاسداران و بعدها به بسیجیان عشق میرزید، اما تنها چیزی که گاهی او را وادار به تندی به آنان میکرد، همین دستکم گرفتن نظم و مقررات بود
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
آنان هنوز حیران الطاف الهی بودند که دیدند زنی بچهای را در بغل گرفته و ناله کنان به طرفشان میآید. تیر به ریه طفل معصوم خورده بود و جلو چشمان مادر نفسش به خرخر افتاده بود. علی به او قول داد نگران نباشد، بچهاش را به زودی به بیمارستان خواهد فرستاد. لحظات بعد هلیکوپتری در خرمنگاهی ده نشست و آن بچه، مادر و پیرمردی را که لابد پدربزرگش بود به سنندج برد و این در دل زنان روستا چنان انقلابی ایجاد کرد که همگی پارچه سفید در دست به طرف نیروهای اسلام آمدند. شرمنده بودند از این که شوهرانشان در بالای ارتفاعات کسانی را تیرباران کردهاند که بیش از آنها دلشان به فرزندان آنان میسوزد!
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
چند ثانیه پیش از این که تانک اسکورپین به آن برسد، منیتور تله را کشیده بود و در نتیجه فقط تانک را لرزانده بود و گودال عمیقی در میان جاده کنده بود. رانندهاش هنگام پیاده شدن تیری از مقابل پیشانیاش گذشته بود و تنها خراشی در پوستش ایجاد کرده بود!
رزمنده دیگری گلوله تنها لاله گوشش را برده بود و پاسداری که کلاه آهنیاش بزرگتر بوده و یک پله بالاتر، گلوله از مقابل خورده بود و از پشت در آمده بود بدون این که یک مو از سرش کم شده باشد!
من در بازنگری حادثه کمین رزاب، هم آن موقع و هم بعد از آن، آنجا را به عنوان رشته ظاهر شدن امدادهای الهی میدانم. چون ارتباط مستقیم با شب قبلش داشت؛ آن حالت عبادی که در تعدادی دیدم و من را هم برانگیخته بود. اثراتش را همانجا دیدم.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
هنگام برگشت بازهم علی شگفتی آفرید و دشمن را غافلگیر کرد! قرار بود موقع برگشتن مجدداً مسیر شمالی را پیش گیرند و از گردنه گارانت بگذرند، اما وقتی از شهر خارج شدند اعلام کرد از مسیر جنوبی میرویم. اهمیت این تصمیم چند روز بعد وقتی مشخص شد که مُخبرها خبر آوردند ضدانقلاب به خیال اینکه آنان از مسیر شمالی برخواهند گشت برایشان در گردنه گارانت کمین سختی را تدارک دیده بود!
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
خاطره جالبی از مریوان دارم. شب دومی بود که شهر را پاکسازی میکردیم و قرار بود روز بعد به طرف سنندج برگردیم. یک ساعتی از نیمهشب گذشته بود که احساس نگرانی کردم. رفتم تا به نیروها سرکشی کنم. اطرافمان بسیار خطرناک بود. پر بود از شیار و درخت و تپه. راه نفوذی زیادی وجود داشت. با صحنه جالبی روبهرو شدم. برای اولین بار دیدم عدهای از رزمندهها، در زیر نور مهتاب، در حال خواندن نماز شب هستند. این تصویر برایم خیلی عالی و دوست داشتنی بود. کار آنها من را هم تحریک کرد و آماده نیایش شدم.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
هر روز با تاریکشدن هوا عملیات را متوقف میکردیم و گروهی برای تأمین به نگهبانی میپرداخت و نیروها استراحت میکردند. سعی ما براین بود که فرماندهان ستون به هیچوجه نخوابند. چون منطقه برایمان ناآشنا بود، سعی میکردیم با سرکشی به نیروها و سنگرها، با اوضاع و احوال بیشتر آشنا شویم. خود من، اولین بار بود که قدم به آنجا میگذاشتم و فقط از روی نقشه با وضعیت فیزیکی آنجا آشنا بودم. راهنما و بلدچی ستون، پیشمرگان مسلمان کرد بودند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
آن روزها در طوفان جنگهای سیاسی که در مرکز و اغلب شهرهای کشور به راه افتاده بود و تهمت و افترا به یاران امام از زمین و زمان میبارید، تعدادی جوان مخلص در جامه ارتشی و پاسداری در سنندج گرد هم آمده بودند و آنچه که در میان آنان رونق داشت صفا بود و صمیمیت و ایثار و آن چیزی را که نمیدیدند «خود» بود. گویی سنندج آن روز قطعهای از بهشت شده بود، هم چنانکه امروز خیلی از آنان در بهشت خدا کنار هماند!
سرگرد، سروان عبادت را با پاسداران همرزمش آشنا کرد و فرمانده آنان را که جوانی بود لاغر و خندهرو، برادر احمد متوسلیان معرفی کرد. آن روز چه کسی میدانست این جوان گمنام به زودی محبوب مریوانیها خواهد شد و یک سال بعد در نبرد با عراق، از فرماندهان کارساز سپاه اسلام خواهد
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
آن روزها در طوفان جنگهای سیاسی که در مرکز و اغلب شهرهای کشور به راه افتاده بود و تهمت و افترا به یاران امام از زمین و زمان میبارید، تعدادی جوان مخلص در جامه ارتشی و پاسداری در سنندج گرد هم آمده بودند و آنچه که در میان آنان رونق داشت صفا بود و صمیمیت و ایثار و آن چیزی را که نمیدیدند «خود» بود. گویی سنندج آن روز قطعهای از بهشت شده بود، هم چنانکه امروز خیلی از آنان در بهشت خدا کنار هماند!
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
صبح او در سر ستون در اولین نفربر نشست و کاروان حرکت کرد. از گردنه گذشت و به سوی روستای صلواتآباد سرازیر شد که او دید، مردمان زیادی از مرد و زن در کنار جاده ایستادهاند. نگرانی در جانها رخنه کرد. آیا باز توطئهای در کار است؟
اینگونه نبود. بلکه مردم روستا و پناهندگان شهری به پیشواز لشگر اسلام آمده بودند. شادی میکردند و احساسات خود را با با سرودهای محلی و شعارهای انقلابی ابراز مینمودند. کاروان ایستاد.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
تصمیم گرفت از سمت دیگری راه بیفتد اما فهمید تک تیراندازهای دشمن از همه طرف به آن معبر تسلط دارند و با تفنگهای دوربیندار هر جنبندهای را میزنند. عرق سردی بر پیشانیش نشست و سعی کرد در برابر دیدگان ناامید نیروهایش خود را کنترل کند و به دنبال راه چارهای باشد. که ناگهان شنید:
ـ الله اکبر! یاعلی!
درجهدار جوانی با این فریاد به طرف تنگه دوید اما در میانه راه تیر به پایش خورد و به زمین افتاد ولی شجاعت او خونها را بهجوش آورد و همه نیروها با فریاد تکبیر به طرف او دویدند و بیتوجه به بارش تیرهای دشمن از معبر گذشتند و به سوی سنگرهای دشمن آتش گشودند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
فرمانده سپاه قبل از او پاسخ داد: «جناب سرگرد، ایشان و تعداد دیگری از نیروهای ما از همافران انقلابی و مؤمن نیروهوایی ارتش هستند که داوطلبانه با ما به کردستان آمدهاند.»
سراسر وجودش لبریز از شوق شد. تجربه او در اصفهان نشان میداد که اگر بین ارتش و سپاه وحدت برقرار باشد هیچ دشمنی توانایی ایستادگی در برابر آنان را نخواهد داشت. او بعدها این را ثابت کرد و از رهگذر این وحدت بزرگترین افتخارات نظامی را در تاریخ ایران ثبت کرد.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
حجم
۹۸۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۸۴ صفحه
حجم
۹۸۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۸۴ صفحه
قیمت:
۱۱۵,۰۰۰
۵۷,۵۰۰۵۰%
تومان