بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب در کمین گل سرخ؛ روایتی از زندگی شهید سپهبد علی صیاد شیرازی | صفحه ۱۱ | طاقچه
تصویر جلد کتاب در کمین گل سرخ؛ روایتی از زندگی شهید سپهبد علی صیاد شیرازی

بریده‌هایی از کتاب در کمین گل سرخ؛ روایتی از زندگی شهید سپهبد علی صیاد شیرازی

نویسنده:محسن مومنی
امتیاز:
۴.۴از ۳۳۱ رأی
۴٫۴
(۳۳۱)
مسؤولیت‌ من‌ از فرماندهی‌ منطقه‌ کرمانشاه‌ و کردستان‌، محدود به‌ کردستان‌ شد، سپس‌ از آن‌جا هم‌ محدود به‌ مشاوره‌ شد. تمام‌ یگان‌هایی‌ را که‌ تحت‌ اختیار من‌ بود، از کنترل‌ من‌ درآوردند. البته‌ همه‌ اقداماتی‌ که‌ ما انجام‌ داده‌ بودیم‌، درست‌ بود. می‌توانم‌ بااطمینان‌ بگویم‌ که‌ همه‌اش‌ از روی‌ صداقت‌ و اخلاص‌ بود. باورم‌ نمی‌شد که‌ در جمهوری‌ اسلامی‌، وقتی‌ یک‌ عده‌ دارند مخلصانه‌ و بی‌ریا می‌جنگند و هیچ‌ توقعی‌ از کسی‌ ندارند، با دست‌ خالی‌ هم‌ می‌جنگند و کارها را به‌ لطف‌ خدا پیش‌ می‌برند، آن‌ قدر مورد عنایت‌ نباشند که‌ حداقل‌ بتوانند خدمت‌شان‌ را ادامه‌ بدهند!
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
حالم‌ خوب‌ نبود. شب‌ها بیش‌تر از یک‌ ساعت‌ خوابم‌ نمی‌برد. سه‌ عمل‌ جراحی‌ رویم‌ انجام‌ دادند تا این‌که‌ توانستند وضع‌ آشفته‌ام‌ را سامان‌ بدهند. یک‌ روز خبرنگاران‌ تلویزیون‌ آمدند تا مصاحبه‌ کنند. با این‌که‌ حالم‌ خوب‌ نبود، روی‌ دیوار اتاقم‌ نقشه‌ای را از کردستان‌ چسباندم‌، لباس‌ پلنگی‌ پوشیدم‌ و بر روی‌ یک‌ چهارپایه‌ معمولی‌ نشستم‌ و به‌ صورت‌ کامل‌ اوضاع‌ و احوال‌ آن‌جا را شرح‌ دادم‌. مردم‌ که‌ تا آن‌ زمان‌ کردستان‌ را از دست‌رفته‌ می‌پنداشتند، شنیدن‌ حرف‌‌های من‌ برایشان‌ جالب‌ بود. بعد از این‌، راه‌ به‌ راه‌ خبرنگاران‌ مطبوعات‌ می‌آمدند تا مصاحبه‌ کنند. با این‌که‌ حالم‌ اصلاً خوب‌ نبود، اما تنها برای‌ شرح‌ کارهایی‌ که‌ در آن‌جا شده‌ بود، می‌پذیرفتم‌.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
او با بیکاری‌ میانه‌ای نداشت‌. در بیمارستان‌ هم‌ از کردستان‌ غافل‌ نبود. به‌ پیشنهاد آیت‌الله‌ خامنه‌ای تصمیم‌ گرفت‌ از آن‌چه‌ که‌ در این‌ چند ماه‌ در آن‌جا اتفاق افتاده‌ است‌، مردم‌ را آگاه‌ کند. نقشه‌ منطقه‌ را به‌ اتاقش‌ زد و هر روز میزبان‌ خبرنگاران‌ بود که‌ تازه‌ از خواب‌ بیدار شده‌ بودند و می‌آمدند از کردستان‌ گزارش‌ تهیه‌ کنند. هنگام‌ مصاحبه‌ لباس‌ رزم‌ می‌پوشید و می‌کوشید درد را پنهان‌ کند تا کسی‌ نفهمد او در بیمارستان‌ است‌.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
علی‌ وقتی‌ به‌ هوش‌ آمد، متوجه‌ کسی‌ در کنارش‌ شد که‌ با صدای‌ محزون‌ و حال‌ عارفانه‌ای دعایی‌ را زمزمه‌ می‌کرد. لحظاتی‌ دل‌ و جان‌ به‌ آن‌ ندای‌ روح‌بخش‌ داد. وقتی‌ چشم‌ باز کرد، دنبال‌ صاحب‌ صدا گشت‌. آقای‌ رجایی‌ نخست‌وزیر در کنارش‌ نشسته‌ بود. خیلی‌ برایم‌ عجیب‌ بود. او تن‌های تنها بود. حتی‌ محافظ‌ هم‌ نداشت‌. پزشکان‌ و پرستاران‌ متوجه‌ آمدنش‌ نشده‌ بودند و نمی‌دانستند که‌ نخست‌وزیر در بیمارستان‌ است‌.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
وقتی‌ من‌ را در بیمارستان‌ ارتش‌ بستری‌ کردند، روز چهارشنبه‌ بود. پزشک‌ها مانده‌ بودند که‌ با پایم‌ چه‌ کنند. گفتند که‌ روز شنبه‌ شورای‌ پزشکی‌ تشکیل‌ می‌دهیم‌ تا دراین‌باره‌ تصمیم‌ بگیریم‌. یعنی‌ تا دوـ سه‌ روز با من‌ کاری‌ نداشتند. رگ‌ سیاتیک‌ در معرض‌ قطع‌شدن‌ بود. بدجوری‌ درد می‌کشیدم‌ و به‌ خودم‌ می‌پیچیدم‌. عصر بود که‌ پزشکی‌ خوش‌اخلاق وارد اتاق شد و گفت‌: «من‌ از طرف‌ آقای‌ ناطق‌ نوری‌ مأموریت‌ دارم‌ که‌ آقای‌ صیاد شیرازی‌ را ببرم‌.» با تعجب‌ گفتم‌: «شما مرا به‌ کجا می‌خواهید ببرید؟ این‌جا بیمارستان‌ خودمان‌ است‌.» گفت‌: «تا این‌ها تصمیم‌ بگیرند، خیلی‌ دیر می‌شود. من‌ دستور دارم‌ شما را به‌ بیمارستان‌ مخصوص‌ ببرم‌.»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
حضور مجدد سرهنگ‌ صیاد در فرماندهی‌ سنندج‌ خیلی‌ طول‌ نکشید. با آغاز جنگ‌ همه‌ چشم‌ها به‌ جبهه‌ها بود. هرچند غیرت‌ و ایثار نیرو‌های مسلح‌ و مردم‌ باعث‌ شده‌ بود، اوضاع‌ آن‌چنان‌ که‌ حاکم‌ عراق می‌خواست‌ بر وفقِ مرادش‌ نباشد و برخلاف‌ پیش‌بینی‌‌های او و حامیانش‌ با مقاومت‌‌های شگفت‌آوری‌ روبه‌رو شوند، اما برای‌ اهل‌ فن‌ کاملاً محرز بود که‌ این‌ وضع‌ خیلی‌ دوام‌ نخواهد داشت‌ و عراق اغلب‌ شهر‌های سرراهش‌ را تسخیر خواهد کرد؛ زیرا فرماندهی‌ نیرو‌های مسلح‌ ایران‌ هیچ‌ برنامه‌ منطقی‌ برای‌ مقابله‌ نداشت‌. طبیعی‌ است‌ که‌ در چنین‌ وضعی‌ فکر و ذهن‌ همه‌ نیرو‌های وفادار به‌ نظام‌ و کشور مانند صیاد، به‌ جنگ‌ باشد.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
از قضا آن‌ روز برای‌ سرهنگ‌ صیاد یک‌ گردان‌ نیرو از لشکر ۷۷ خراسان‌ آمده‌ بود. به‌ درخواست‌ سرهنگ‌ عطاریان‌، او آن‌ گردان‌ را در اختیار قرارگاه‌ گذاشت‌. متأسفانه‌ گردان‌ ۱۱۰ با تمام‌ نیرو‌های خوبی‌ که‌ داشت‌، در برابر هجوم‌ عراق منهدم‌ شد. فرمانده‌ و بیش‌تر افراد آن‌ شهید شدند. بعدها که‌ خیانت‌ سرهنگ‌ عطاریان‌ ثابت‌ شد و وابستگی‌ او به‌ کشور همسایه‌ شمالی‌ لو رفت‌، حتی‌ برای‌ افراد خوش‌بین‌ نیز معلوم‌ شد که‌ بنی‌صدر و مشاورانش‌ با انتخاب او مرتکب‌ اشتباه‌ بزرگی‌ شده‌اند که‌ قابل‌ توجیه‌ نیست‌. مخصوصاً این‌ که‌ معلوم‌ شد آتش‌بیار تمامی‌ توطئه‌‌های علیه‌ صیاد هم‌ او بوده‌ است‌!
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
دو روزی‌ گذشت‌ اما خبر از جلسه‌ نشد. و این‌ زمانی‌ بود که‌ چشم‌ همه‌ دنیا به‌ مرز‌های ایران‌ و عراق معطوف‌ شده‌ بود و گوش‌ها منتظر شنیدن‌ آغاز رسمی‌ جنگ‌ بودند. زیرا شب‌ گذشته‌ صدام‌حسین‌ رئیس‌جمهور عراق قرارداد الجزایر را پاره‌ کرده‌ بود و اعلام‌ کرده‌ بود ما برای‌ گرفتن‌ حقوقمان‌ از راه‌‌های دیگری‌ اقدام‌ خواهیم‌ کرد! سرهنگ‌ صیاد از این‌ همه‌ وقت‌کشی‌ دادش‌ درآمد: ـ ما توی‌ جبهه‌ کار داریم‌، عملیات‌ داریم‌، اگر با ما کاری‌ ندارید، وقت‌ ما را بی‌خودی‌ تلف‌ نکنید....
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
ستوان‌ جوانی‌ روی‌ تانک‌ قرآن‌ می‌خواند: اذا جاءَ نصرالله‌ و الفتح‌. و رأیت‌ الناس‌ یدخلون‌ فی‌ دین‌ الله‌ افواجا. ناگهان‌ هم‌ او گفت‌: کجایند آنانی‌ که‌ می‌گفتند اگر سردشت‌ سقوط‌ کند زنان‌ ما برما حرام‌ خواهد شد.... سرهنگ‌ نگذاشت‌ حرفش‌ تمام‌ شود. داد زد: «چه‌ می‌گویی‌، آقا؟» و به‌ او تاخت‌: ـ برادر، تو که‌ به‌ این‌ زیبایی‌ قرآن‌ می‌خوانی‌ این‌ چه‌ جمله‌ای بود که‌ بر زبانت‌ آمد؟ ما تا وقتی‌ که‌ می‌توانیم‌ با زبان‌ خدا حرف‌ بزنیم‌ چرا باید نیتمان‌ را با کلام‌ جاهلانه‌ای آلوده‌ کنیم‌!
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
آن‌قدر از ما خبرچینی‌ کرده‌ بودند و پشت‌ سر مان‌ بدگفته‌ بودند که‌ بنی‌صدر آمده‌ بود تا با من‌ برخورد تندی‌ کند و از فرماندهی‌ برکنارم‌ کند. مدام‌ به‌ گوش‌ او خوانده‌ بودند: ـ صیاد شیرازی‌ همه‌ را به‌ کشتن‌ داده‌ است‌! ستون‌ تار و مار شده‌ و همه‌ نیروها به‌ اسارت‌ دشمن‌ در آمده‌اند..! او از شنیدن‌ خبر رسیدن‌ ستون‌ به‌ سردشت‌، چنان‌ تعجب‌ کرد که‌ دیگر ساکت‌ شد و هیچ‌ چیز نپرسید. گویی‌ دیگر هیچی‌ برای‌ گفتن‌ نداشت‌. تازه‌ فهمیدم‌ آن‌ تکبیر بچه‌ها هنگام‌ ورود من‌ برای‌ چه‌ بوده‌ است‌. آن‌ها می‌خواسته‌اند در برابر بدخواهان‌ از من‌ پشتیبانی‌ کنند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
را پرسید. گفت‌: «چرا شکر نکنم‌؟ مگر نه‌ این‌ است‌ که‌ ما در این‌ کوه‌ و بیابان‌ها دنبال‌ دشمن‌ دین‌ خدا می‌گردیم‌ تا زمین‌ را از لوث‌ وجودش‌ پاک‌ سازیم‌؟ مهماتمان‌ که‌ کم‌ است‌ نیروهایمان‌ هم‌ آموزش‌ درست‌ حسابی‌ ندارند و آن‌قدر خسته‌ شده‌اند که‌ توان‌ تو کوه‌ها دویدن‌ را ندارند! حالا که‌ آن‌ها‌ خودشان‌ می‌خواهند هزارتا هزارتا به‌ جنگمان‌ بیایند و ما حداکثر استفاده‌ را از گلوله‌هایمان‌ بکنیم‌ باید خوشحال‌ باشیم‌ و خدا را شکر کنیم‌!»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
با همان‌ روحیه‌، تکبیرگویان‌ تپه‌ها را بالا رفتیم‌. وقتی‌ بالای‌ بلندترین‌ تپه‌ رسیدیم‌، آتش‌ دشمن‌ قطع‌ شد و پا به‌ فرار گذاشت‌. آن‌جا بود که‌ باورم‌ شد که‌ اگر از اول‌ به‌ خدا توکل‌ می‌کردم‌ و با دل‌ شکسته‌ به‌ درگاهش‌ روی‌ می‌آوردم‌، به‌ امدادمان‌ می‌آمد و....
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
تنها چهار نفر حاضر شدند با او به‌ حمله‌ بروند. بقیه‌ چنان‌ به‌ زمین‌ چسبیده‌ بودند که‌ گویی‌ اصلاً التماس‌‌های او را نمی‌شنیدند! وقتی‌که‌ از آنان‌ ناامید شد، تصمیم‌ گرفت‌ با همان‌ چهار نفر به‌ فتح‌ تپه‌ برود. یاعلی‌ گفتند و به‌ راه‌ افتادند اما هنوز چند قدمی‌ بیش‌تر نرفته‌ بودند که‌ صدای‌ تکبیر شنیدند و دیدند تعدادی‌ از جا برخاسته‌اند و به‌ طرفشان‌ می‌آیند. الله‌ اکبر گویان‌ به‌ راه‌ افتادند. نعره‌‌های تکبیر همان‌قدر که‌ به‌ آنان‌ نیرو می‌داد دل‌ دشمن‌ را نیز خالی‌ می‌کرد و قدرت‌ ایستادگی‌ را از او می‌گرفت‌. به‌ راحتی‌ تپه‌ها را فتح‌ کردند. بدون‌ این‌ که‌ با دشمن‌ درگیر شده‌ باشند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
با این‌ تذکری‌ که‌ از زبان‌ یک‌ همرزم‌ شنیده‌ بود، چنان‌ دلش‌ قوت‌ گرفت‌ که‌ دیگر دشمن‌ و آتشش‌ را هیچ‌ می‌انگاشت‌ و حتی‌ به‌ ذهنش‌ رسید باید آن‌ها را به‌ محاصره‌ در آورد و نگذارد فرار کنند. طرح‌ عملیات‌ به‌ ذهنش‌ رسید. باید از دو سو به‌ تپه‌ها حمله‌ می‌کردند. طرحش‌ را با سرگرد آریان‌ در میان‌ گذاشت‌. پسندید و با شجاعت‌ فرماندهی‌ یکی‌ از گروه‌‌های عمل‌ کننده‌ را به‌ عهده‌ گرفت‌. گروه‌ دیگر را هم‌ سرهنگ‌ خودش‌ پذیرفت‌. اما کو نیرو!
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
با تبسم‌ خاصی‌ که‌ برای‌ من‌ در آن‌ اوضاع‌ واحوال‌ خیلی‌ عجیب‌ بود، نگاهم‌ می‌کند. بالهجه‌ اصفهانی‌ رو به‌ من‌ گفت‌: «برادر شیرازی‌، من‌ تا به‌ حال‌ شما را در این‌ وضعیت‌ ندیده‌ بودم‌!» گفتم‌: «مگر نمی‌بینی‌ نیروها هیچ‌ آمادگی‌ ندارند و بلد نیستند درست‌ بجنگند. همین‌طور می‌ایستند تا گلوله‌ می‌خورند. هر چه‌ به‌ آن‌ها می‌گویم‌ این‌ کار را بکنید، آن‌جا نروید، اصلاً گیج‌ هستند و کپ‌ کرده‌اند....» با همان‌ تبسم‌ گفت‌: «برادرجان‌، ناراحت‌ نباش‌ بالاخره‌ چند تا فشنگ‌ داریم‌ و تا آخرش‌ می‌زنیم‌ و دیگر هرچه‌ خدا خواست‌، آن‌ می‌شود!» با این‌ حرف‌ انگار پتکی‌ به‌ سر من‌ زده‌ باشند، خودم‌ را یافتم‌. به‌ خود نهیب‌ زدم‌ که‌: تو مگر برای‌ خدا نمی‌ج
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
از دل‌ آرزان‌ به‌ بعد ما روزی‌ یک‌ کیلومتر بیش‌تر نمی‌توانستیم‌ حرکت‌ کنیم‌. هر لحظه‌ در حال‌ مقابله‌ با کمین‌ها بودیم‌. شوخی‌ نبود یک‌ ستون‌ قوی‌ نظامی‌ می‌خواست‌ به‌ سردشت‌ برود و دشمن‌ هم‌ سعی‌ می‌کرد هر طوری‌ که‌ هست‌ مانع‌ آن‌ شود و به‌ آن‌ تلفات‌ وارد کند. غذایمان‌ فقط‌ نان‌ خشک‌ و پنیر و کنسرو بود. بعد از دل‌آرزان‌ به‌ طرف‌ روستای‌ «بی‌کش‌» رفتیم‌ و پس‌ از پاکسازی‌ مسیر آن‌جا به‌ سمت‌ «داش‌ساوین‌» رفتیم‌. دو روز ستون‌ در آن‌جا ماندگار شد که‌ طی‌ آن‌ چندین‌ شهید و مجروح‌ دادیم‌. ستون‌ هر ساعت‌ ضعیف‌تر می‌شد و نیروهایش‌ از دست‌ می‌رفت‌.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
تصمیم‌گیری‌ مشکل‌ بود. اگر روستا را زیر آتش‌ می‌گرفتند پس‌ تکلیف‌ مردم‌ بی‌گناه‌ و کودکان‌ معصوم‌ چه‌ می‌شد؟ و اگر دست‌ روی‌ دست‌ می‌گذاشت‌، چیزی‌ از ستون‌ باقی‌ نمی‌ماند! فرصت‌ برای‌ چون‌ و چرا نبود اگر به‌ زودی‌ تصمیم‌ منطقی‌ نمی‌گرفت‌ کنترل‌ نیروها را از دست‌ می‌داد. پس‌ دل‌ را به‌ دریا زد و فرمان‌ آتش‌ به‌ روستا را داد. وقتی‌ که‌ آتش‌ دشمن‌ خوابید وارد روستا شدند. اثری‌ از اهالی‌ نبود. خانه‌ها همه‌ خالی‌ بودند و کلون‌ها کشیده‌ شده‌.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
گفتنی‌ها را به‌ سرگرد فرمانده‌ ستون‌ گفت‌. با آنان‌ خداحافظی‌ کرد و به‌ سوی‌ هلی‌کوپتر رفت‌ تا سوار شود. دید چهره‌ها نگرانند و چشم‌‌های غم‌انگیز سربازان‌ و درجه‌ داران‌ به‌ او خیره‌ است‌. معنی‌ این‌ نگاه‌ها کاملاً مفهوم‌ بود. یعنی‌ که‌ نرو، ما را تنها نگذار! در درونش‌ بازهم‌ میان‌ عقل‌ و دل‌ نبردی‌ در گرفت.‌ او نتوانست‌ دل‌ را مجاب‌ کند و چشم‌ از این‌ نگاه‌‌های ملتمس‌ برگرداند. ناگهان‌ پا سست‌ کرد و برگشت‌ و گفت‌: «بچه‌ها، من‌ هم‌ با شما می‌مانم‌!»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
ترس‌ از مرگ‌ بیچاره‌اش‌ کرده‌ بود و به‌ تقلا افتاده‌ بود. التماس‌ کرد: «به‌ من‌ رحم‌ کنید و از مرگ‌ نجاتم‌ دهید. کمکتان‌ می‌کنم‌...» و به‌ جیبش‌ اشاره‌ کرد که‌ نقشه‌ کمین‌ در آن‌جا بود! وقتی‌ جیبش‌ را گشتیم‌ نقشه‌ کمین‌ را پیدا کردیم‌. در میان‌ درختچه‌ها و بوته‌ها سنگر‌های گود کنده‌ بودند که‌ تا سینه‌ نیروهایشان‌ می‌رسید. آن‌طور که‌ معلوم‌ بود طرح‌ کمینشان‌ خیلی‌ دقیق‌ و حساب‌ شده‌ بوده‌. با این‌ طرح‌، ستون‌ باید در همان‌ ساعت‌ اول‌ منهدم‌ می‌شد، اما رشادت‌ بچه‌ها باعث‌ شده‌ بود آن‌ها آن‌گونه‌ که‌ می‌خواستند موفق‌ نشوند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
اضافه‌ بر این‌ همه‌ این‌ لشگرها و بلکه‌ تمام‌ نیروی‌ زمینی‌، به‌ طور جدی‌ با مشکل‌ کم‌ بود نیرو مواجه‌ بودند. طرح‌ یک‌ ساله‌ کردن‌ سربازی‌ توسط‌ دولت‌ موقت‌ تمامی‌ پادگان‌ها را خالی‌ کرده‌ بود و از سوی‌ دیگر به‌ علت‌ مسائل‌ و شرایط‌ مربوط‌ به‌ انقلاب‌ و تغییر نظام‌ سیاسی‌ در کشور، اغلب‌ فرماندهان‌ یگان‌‌های ارتش‌ فاقد آن‌ اقتدار لازم‌ بودند تا بتوانند از نیرو‌های تحت‌ امرشان‌ به‌ نحو مطلوب‌ استفاده‌ کنند و در نتیجه‌ بی‌نظمی‌، افت‌ آموزش‌ و پایین‌ بودن‌ توان‌ نظامی‌ کاملاً در یگان‌ها مشهود بود. پیشنهاد مشخص‌ قرارگاه‌، مسلح‌ کردن‌ نیرو‌های انقلابی‌ و بسیج‌ عمومی‌ بود.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰

حجم

۹۸۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۸۴ صفحه

حجم

۹۸۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۸۴ صفحه

قیمت:
۱۱۵,۰۰۰
۵۷,۵۰۰
۵۰%
تومان