بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ‫پاییز فصل آخر سال است‬‌‫ | صفحه ۲۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب ‫پاییز فصل آخر سال است‬‌‫

بریده‌هایی از کتاب ‫پاییز فصل آخر سال است‬‌‫

نویسنده:نسیم مرعشی
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۵از ۷۸۸ رأی
۳٫۵
(۷۸۸)
متنفرم از آدم‌هایی که بدون خجالت توی صورتم نگاه می‌کنند و در مورد زندگی‌ام حرف می‌زنند.
ملیکا بشیری خوشرفتار
باید ادای آدم‌های خوشبخت را دربیاورم. تنها کاری که مطمئنم خوب بلدم. همه‌مان همیشه ادایش را درآورده‌ایم.
ملیکا بشیری خوشرفتار
باید چیزی می‌گفتم تا چیزی را که دوست نداشتم ‌نگوید.
ملیکا بشیری خوشرفتار
می‌خواستم مثل درخت، خودم را‌ و تو را‌ توی همین زمین بکارم و پای‌مان را همین‌ جا محکم کنم که هیچ‌وقت نتوانی جایی بروی بدون من.
ملیکا بشیری خوشرفتار
خانه‌ی خالی دیوانه‌ام می‌کند. دیوارهایش هر روز به‌هم نزدیک‌تر می‌شوند و آخرش یک روز، که خیلی دور نیست، وسط خودشان دفنم می‌کنند. یا باید تو باشی یا کار. زندگی جور دیگری نمی‌گذرد. باید بروم سر کار، هر چه باشد.
ملیکا بشیری خوشرفتار
این موقعیت‌های نفرت‌انگیز زندگی من کِی قرار است تمام شوند؟ تصمیم‌های زجرآور بین بد و بد، بدتر و بدتر. دوراهی‌هایی که انتهای هر کدام‌شان یک شهر سوخته است. راهِ محکوم‌به‌شکست‌ باید تنها راه باشد تا زجرش فقط زجر شکست باشد. همیشه باید تنها یک راه باشد که بدون عذاب‌وجدان تا تهش بروی و در آن از شکنجه‌ی وسوسه‌ی راهی که انتخاب نشده، هر قدمت لرزان‌تر از قدم بعدی نباشد. باید همیشه تنها یک راه باشد. تنها یک راه. کار باید یا خوب باشد یا بد، که بفهمم باید قبولش کنم یا نه.
ملیکا بشیری خوشرفتار
هوا گرم است. گرم و کثیف. گرمای مانده‌ی مرداد با گرمای تازه‌ی خرداد فرق دارد. گرمای خرداد نو است و آفتاب تمیزش، نور می‌ریزد روی آدم. مرداد اما چرک و چرب است و بوی گند ماندگی می‌دهد. حتا آفتابش هم، از لای کلی کثافت رد می‌شود و می‌چسبد به تن و هیچ راهی برای خلاص شدن از بوی مُرده و خفه‌اش نیست.
ملیکا بشیری خوشرفتار
وقتی سکوت می‌کنم یعنی موافقم؟ نه، نیستم. من وقتی موافق باشم سکوت نمی‌کنم، می‌خندم. دهانم را باز می‌کنم و می‌گویم بله، موافقم. اما سکوت، می‌دانم که نمی‌کنم. شاید آن روز هم سکوت کرده بودم که فکر کردی با رفتن‌ات موافقم.
ملیکا بشیری خوشرفتار
همیشه ترسیده‌ام از این‌که هر کس را دوست نداشته باشم باد بیاید و او را با خود ببرد. انگار دوست داشتن سنگ می‌شود به پای آدم‌ها و سنگین‌شان می‌کند و نمی‌گذارد از روی زمین تکان بخورند.
هیچهایکرِ میان‌ کهکشانی
گم کردن. چرا از بچگی گم کردن را قبل از پیدا کردن یادمان دادند؟ شاید برای همین است که هر روز، تکه‌به‌تکه، چیزهایی را از زندگی‌مان گم می‌کنیم که دیگر هیچ‌وقت پیدا نمی‌شوند. گم‌شان می‌کنیم و زندگی‌مان هر روز خالی و خالی‌تر می‌شود تا دیگر ‌جز یک مشت خاطره‌ی خاک‌گرفته از گم‌کرده‌ها، چیزی در آن باقی نمی‌ماند.
هیچهایکرِ میان‌ کهکشانی
تلخ است و چیزی در سینه‌ام پرپر می‌‌زند. تشنه‌ام. باید یادم بیاید.
کاربر ۲۲۰۸۰۳۲
هوا را آن‌قدر با صدا و عمیق فرو می‌کشد که صدای چرخیدنش را در ریه‌هایش می‌شنوم. «نمی‌دانم، شاید» را هم طوری می‌گوید که نفس غمگینش با گفتن آن فوت می‌شود توی گوشی تلفن و در گوشم سوت می‌زند. انگشت‌ها دلم را فشار می‌دهند. آه کشیدن بهش نمی‌آید. آخرین‌باری که غصه خورد، کِی بود؟ یادم نیست. سنگینی آهش روی دلم می‌نشیند. آه واگیر دارد، مثل خمیازه. پخش می‌شود توی هوا و آوار می‌شود روی دل آدم‌هایی مثل من، که گیرنده‌ی غصه دارند. غصه را از پشت گوشی تلفن گرفته‌ام. وقتی می‌گویم خداحافظ، نفس محکمی، اندوهگین و مسموم، از لای دندان‌هایم می‌آید بیرون که هوای ماشین را پُر از حسرت هزار چیزی می‌کند که باید باشند، اما نیستند.
koko
چرا از بچگی گم کردن را قبل از پیدا کردن یادمان دادند؟ شاید برای همین است که هر روز، تکه‌به‌تکه، چیزهایی را از زندگی‌مان گم می‌کنیم که دیگر هیچ‌وقت پیدا نمی‌شوند. گم‌شان می‌کنیم و زندگی‌مان هر روز خالی و خالی‌تر می‌شود تا دیگر ‌جز یک مشت خاطره‌ی خاک‌گرفته از گم‌کرده‌ها، چیزی در آن باقی نمی‌ماند.
samane
چرا از بچگی گم کردن را قبل از پیدا کردن یادمان دادند؟ شاید برای همین است که هر روز، تکه‌به‌تکه، چیزهایی را از زندگی‌مان گم می‌کنیم که دیگر هیچ‌وقت پیدا نمی‌شوند. گم‌شان می‌کنیم و زندگی‌مان هر روز خالی و خالی‌تر می‌شود تا دیگر ‌جز یک مشت خاطره‌ی خاک‌گرفته از گم‌کرده‌ها، چیزی در آن باقی نمی‌ماند
rozheen eini
وقتی سکوت می‌کنی، یعنی موافقی. وقتی سکوت می‌کنم یعنی موافقم؟ نه، نیستم. من وقتی موافق باشم سکوت نمی‌کنم، می‌خندم. دهانم را باز می‌کنم و می‌گویم بله، موافقم.
Elentari
این موقعیت‌های نفرت‌انگیز زندگی من کِی قرار است تمام شوند؟ تصمیم‌های زجرآور بین بد و بد، بدتر و بدتر. دوراهی‌هایی که انتهای هر کدام‌شان یک شهر سوخته است. راهِ محکوم‌به‌شکست‌ باید تنها راه باشد تا زجرش فقط زجر شکست باشد. همیشه باید تنها یک راه باشد که بدون عذاب‌وجدان تا تهش بروی و در آن از شکنجه‌ی وسوسه‌ی راهی که انتخاب نشده، هر قدمت لرزان‌تر از قدم بعدی نباشد. باید همیشه تنها یک راه باشد. تنها یک راه. کار باید یا خوب باشد یا بد، که بفهمم باید قبولش کنم یا نه.
خاک
دلم می‌خواهد با چند نفر قرار شام بگذارم. در ‌رستورانی نیمه‌تاریک دور میز بنشینیم، غذا بخوریم و با صدای بلند به همه‌چیزِ دنیا بخندیم. آدم‌های میزهای کناری با اخم نگاه‌مان کنند و ما باز بلند‌بلند بخند‌یم
منا
«دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده.» گم شدن. گم کردن. چرا از بچگی گم کردن را قبل از پیدا کردن یادمان دادند؟ شاید برای همین است که هر روز، تکه‌به‌تکه، چیزهایی را از زندگی‌مان گم می‌کنیم که دیگر هیچ‌وقت پیدا نمی‌شوند. گم‌شان می‌کنیم و زندگی‌مان هر روز خالی و خالی‌تر می‌شود تا دیگر ‌جز یک مشت خاطره‌ی خاک‌گرفته از گم‌کرده‌ها، چیزی در آن باقی نمی‌ماند.
ونوشه
خوبیِ چت همین است. هر وقت بخواهی، چیزی می‌گویی و هر وقت نمی‌خواهی، نمی‌گویی و بدون خداحافظی گم می‌شوی. می‌توانی با بغض بخندی و هیچ‌کس نفهمد داری گریه می‌کنی. می‌توانی جواب حرفی را که دوست نداری ندهی، دست‌هایت را زیر چانه بزنی، خیره شوی به مانیتور و بگویی سرم شلوغ است. می‌توانی پشت کامپیوتر بنشینی و خاموش شوی.
ونوشه
لیلی یعنی تجلی معشوق در چشم عاشق. یعنی خلوص عشق، فارغ از معشوق. لیلی، قدح است و عشق، شراب درون آن. باید قدح را در دست گرفت‌ و مست شد با شراب.
ونوشه

حجم

۱۶۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۸۹ صفحه

حجم

۱۶۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۸۹ صفحه

قیمت:
۴۹,۰۰۰
۲۴,۵۰۰
۵۰%
تومان