بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ‫پاییز فصل آخر سال است‬‌‫ | صفحه ۲۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب ‫پاییز فصل آخر سال است‬‌‫

بریده‌هایی از کتاب ‫پاییز فصل آخر سال است‬‌‫

نویسنده:نسیم مرعشی
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۵از ۷۸۸ رأی
۳٫۵
(۷۸۸)
می‌ترسیدم حمام بروم و بوی تن‌ات از تنم پاک شود. می‌ترسیدم پنجره را باز کنم و نفس‌هایت از خانه بیرون برود. لباس‌هایم خیسِ خیس به تنم چسبیده بود. در خانه اکسیژن نبود، سقف ارتفاع نداشت.
ملیکا بشیری خوشرفتار
نمی‌توانستم به کسی بگویم رفته‌ای. رفتن‌ات واقعی می‌شد اگر زبانم در دهان می‌چرخید و صدا از درونم بیرون می‌آمد و می‌گفتم که رفته‌ای. کاش مُرده بودی، اما نرفته بودی. اگر مُرده بودی، چیزهای خوبت برایم زنده می‌ماند و بس بود برای بقیه‌ی عمرم. اما رفته بودی و هیچ‌چیز خوبی از تو باقی نمانده بود.
ملیکا بشیری خوشرفتار
چیزی نمی‌گوید. خوب است که نمی‌گوید. نمی‌خواهم حرف تو را بزنیم. امروز وقتش نیست. خوبیِ چت همین است. هر وقت بخواهی، چیزی می‌گویی و هر وقت نمی‌خواهی، نمی‌گویی و بدون خداحافظی گم می‌شوی. می‌توانی با بغض بخندی و هیچ‌کس نفهمد داری گریه می‌کنی. می‌توانی جواب حرفی را که دوست نداری ندهی، دست‌هایت را زیر چانه بزنی، خیره شوی به مانیتور و بگویی سرم شلوغ است. می‌توانی پشت کامپیوتر بنشینی و خاموش شوی. در یک لحظه اسمت لای اسم آدم‌ها گم شود و هیچ‌کس نگرانت نشود.
ملیکا بشیری خوشرفتار
دیگر نمی‌گفتی لیلی، خیلی وقت بود. فقط می‌گفتی لیلا. دوستم نداشتی و مثل همه‌ی آدم‌های دیگر، برایت لیلا بودم.
ملیکا بشیری خوشرفتار
این‌جا منطقه‌ی امن من است. جای آرام دنیا. جایی که می‌توانم لابه‌لای آدم‌هایش قایم شوم و پناه بگیرم و هیچ‌کس نتواند آزارم دهد. آدم‌ها را نگاه می‌کنم و نفس عمیق شادی می‌کشم که تازه از لابه‌لای خرده‌ریزهای ته قلبم پیدایش کرده‌ام.
ملیکا بشیری خوشرفتار
«نمی‌دانم» را از لای گلوله‌ای گفتم که گلویم را فشار می‌داد. گلوله‌ای که از وقتی رفته بودی توی گلویم مانده بود و هیچ‌جوری پایین نمی‌رفت. نه با آب، نه با نان، نه با آنتی‌بیوتیک‌هایی که ماه‌ها خوردم. گلوله از جایش تکان نمی‌خورد. به اندازه‌ی یک عمر گشت تا جواب را پیدا کرد. نگاهی به کاغذ و نگاهی به من کرد و گفت: «منفی است.»
ملیکا بشیری خوشرفتار
چه‌قدر صفحه‌ام را دوست دارم. صفحه‌ای که بچه‌ی کوچک من است. بچه‌ای که هر روز نو می‌شود و باید لباس تازه‌ای برایش بدوزم. می‌توانم هر روز بنشانمش روی پایم و براندازش کنم. بعد دوباره با لذت آن را حامله‌ شوم و به دنیا بیاورمش و بهش نگاه کنم که چه‌طور یک‌روزه پا می‌گیرد و همراهِ بچه‌های دیگر می‌رود دنبال زندگی خودش.
ملیکا بشیری خوشرفتار
من دوست ندارم برای کسی بگویم که حتا مارگارت تاچر هم، در خانه چیزی نداشت به‌جز زنیت‌اش. که فوقش با آن می‌توانست دل کسی را نگه‌ دارد. تو دلت رفته بود، ماندن نداشتی دیگر. هیچ‌کس نمی‌توانست نگهت دارد، چه برسد به من، که دست‌هایم دور تن‌ات باز بود و خودم پَرَت دادم. مثل کبوتر در آسمان، جلوِ‌ چشمم بال زدی و دور شدی و دور شدی تا دیگر ندیدمت. حالا دیگر هر چه‌قدر هم‌ زل بزنم به آن تکه‌ی آبی‌‌یی که در آن محو شدی و فریاد بزنم من هنوز همه‌ی عاشقانه‌هایم را نخوانده‌ام، برنمی‌گردی.
ملیکا بشیری خوشرفتار
سنگینی آهش روی دلم می‌نشیند. آه واگیر دارد، مثل خمیازه. پخش می‌شود توی هوا و آوار می‌شود روی دل آدم‌هایی مثل من، که گیرنده‌ی غصه دارند.
ملیکا بشیری خوشرفتار
از وقتی روی زمین می‌خوابم، دیگر موقع بیدار شدن دنبالت نمی‌گردم. بهتر است برایم، برای هر دو‌مان.
ملیکا بشیری خوشرفتار
حقوق گرفته بودم و خانم خانه‌ی خودم بودم. خانم بودم و دلم مهمانی می‌خواست. مهمانی دادن انتهای زنانگی است. دلم زنانگی می‌خواست بعد از این‌همه وقت.
ملیکا بشیری خوشرفتار
«این‌قدر خودت را اذیت نکن. قانع نباش، اما راضی باش.»
ملیکا بشیری خوشرفتار
دارد خوابم می‌گیرد، اما شهر انگار تازه بیدار شده.
ملیکا بشیری خوشرفتار
هر چیز بدی را می‌شود تحمل کرد، اگر یواش‌یواش آن را بفهمی.
ملیکا بشیری خوشرفتار
حالم از این زندگی به‌هم می‌خورد که خوشی‌اش هم گیر و گرفت داشت.
ملیکا بشیری خوشرفتار
شیر می‌ریزم توی چایم تا سرد شود. لیوان را سر می‌کشم. قلپ‌های گنده، حرص‌های گنده را هم می‌دهد پایین.
ملیکا بشیری خوشرفتار
صبحانه‌ی مامان صبح را پُر‌رنگ می‌کند. روز را خوب می‌کند. این صبحانه، صبحانه‌ی روزهای مهم است. روز امتحان نهایی، روز اول دبیرستان، روز امتحان رامین و از همه مهم‌تر، روز کنکور. آن روز هم همین صبحانه را خوردم. بعد رفتم سر جلسه و مغزم را ریختم روی کاغذ. آن‌قدر مستطیلِ سیاه و سفید پشت هم قطار کردم تا برگه‌ی پاسخ‌نامه مثل قالیچه‌ی سلیمان، من و مامان را از رشت آورد تهران.
ملیکا بشیری خوشرفتار
انگار ساعت اجازه‌ی من است و باید زنگ بزند تا بتوانم از جا بلند شوم.
ملیکا بشیری خوشرفتار
می‌گویند دخترها پسرهای قوی را دوست دارند. پسرهایی که از آن‌ها حمایت کنند. پسرهای خوش‌تیپ و درشت‌هیکل. پسرهایی که دختر‌بازی نمی‌کنند و چشم‌چران نیستند. پسرهای آرام. پسرهایی که می‌شود برای‌شان نقش مادر را بازی کرد. پسرهایی که شاد‌ند و شوخی می‌کنند. پسرهایی که دائم محبت می‌کنند.
ملیکا بشیری خوشرفتار
بعد گفتم: «برادر من منتال ریتارد است اما احساس می‌کنم استعداد نقاشی زیادی دارد.» با‌تعجب نگاهم کرد. باز بدبختی‌ام شروع شده ‌بود. چرا باید آدم‌ها معنای این دو کلمه‌ی ساده‌ی انگلیسی را ندانند تا من مجبور شوم بگویم منظورم عقب‌مانده‌ی ذهنی است. چه‌قدر از این کلمه‌ متنفرم و چه‌قدر از گفتن‌اش فرار می‌کنم و هیچ‌کس این را نمی‌فهمد.
ملیکا بشیری خوشرفتار

حجم

۱۶۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۸۹ صفحه

حجم

۱۶۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۸۹ صفحه

قیمت:
۴۹,۰۰۰
۲۴,۵۰۰
۵۰%
تومان