بریدههایی از کتاب پاییز فصل آخر سال است
۳٫۵
(۷۸۸)
مرا نشاند روبهروی خودش. گفت من کسی نشدم، اما تو و رامین باید بشوید. یادت میماند؟ گفتم آره بابا، یادم میماند. فردایش رفت و دیگر نیامد. چی از بابا به من رسید غیر از این حرف و چشمهای سبزش؟ نیامد که ببیند حرفش زندگی مرا خراب کرده. خودش کسی نشد، من چرا باید میشدم؟
ملیکا بشیری خوشرفتار
زن احمق بزرگترین مشکل زندگیاش دوازده یا سیزده گرفتن پسر چاقِ زشتاش در امتحان ریاضی میانترم است. فکر نمیکند بچهاش خیلی که هنر کند، ده سال دیگر میرود سر ساختمانهای پدرش، دیوارهای پِرپِری میبرد بالا و سر مردم کلاه میگذارد. دو نمرهی بالاتر توی ریاضی به چه دردش میخورد؟ چهقدر خوب است آدم پول لازم نداشته باشد، تف بیندازد توی صورت همهی اینها. کلاس نرود ظهر جمعهای، بگیرد خانه بخوابد. اصلاً نخواهد هیچ جا برود. نه کلاس، نه فرانسه نه تا سر کوچه، نه هیچ جای دیگر. بگیرد ورِ دل مامانش بنشیند تا پیر شود. نمیدانم این «چیزی شدن» را چه کسی توی دهان ما انداخت؟ از کِی فکر کردیم باید کسی شویم یا کاری کنیم. اینهمه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی میکنند. بیدار میشوند و میخورند و میدوند و میخوابند. همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟ بابا گفت جوری زندگی کن که بعد از تو آدمها تو را یادشان بیاید.
ملیکا بشیری خوشرفتار
بقیهی عمرم را مثل همهی آدمهای دیگر زندگی میکنم. مثل ده سال دیگرِ خودم، وقتی که همهی کارهایم را کردهام. دیگر هم هیچوقت آرزوی بزرگ نمیکنم. اینقدر خودم را عذاب دادم که چی بشود آخرش؟ کمی دیرتر بفهمم هیچ گهی نشدهام و تا آخرش هم نمیشوم؟ کاش شوک میدادند بهم و یادم میرفت همهچیز. اصلاً کاش حافظه نداشتم. ماهی میشدم، همانطور که بابا میخواست، و هر روز ریسِت میشدم. صبح که بیدار میشدم یادم میرفت دیروز قرار بود بروم فرانسه یا هر گور دیگری. یادم میرفت چهطور کنکور دادهام، بعد درس خواندهام، بعد پول درآوردهام، بعد فوق خواندهام، بعد پذیرش گرفتهام. آن وقت مثل ممنتو چیزهایی را که میخواستم مینوشتم روی دیوار. مینوشتم هیچی. هر روز فقط همین را مینوشتم. مینوشتم من هیچوقت نمیخواستهام هیچچیز بزرگی بشوم.
ملیکا بشیری خوشرفتار
توی این اوضاع کثافت هوا چرا اینقدر گرفته است؟ نمیدانم پاییز چه دارد غیر از گِلوشُل و هوای گرفته که همه خودشان را میکُشند برایش. روشنفکرهای قلابی با آن اداهای نفرتانگیز.
ملیکا بشیری خوشرفتار
کدام احمقی گفته زمان خطی است؟ دروغ گفته. زمان معادلهی چندمجهولی است. اگر نامهای ننوشته مانده باشد یا کاری نکرده، دو ساعت میشود دو دقیقه. دو ثانیه اصلاً. چشم که بههم بزنی، میگذرد. اما اگر منتظر باشی، مثلاً منتظر جواب یک کارمند احمق در سفارت، دو ماه به اندازهی دویست سال میگذرد. هی پیرتر و پیرتر میشوی در آینه. روزها جانت را میگیرند و شب نمیشوند.
ملیکا بشیری خوشرفتار
نگاه میکنم توی چشمهایش که نگاه ندارند. اگر گریه میکرد، اگر فقط کمی گریه میکرد، فشار اشکها دور چشمهایش را اینطور کبود نمیکرد. روجا نباید بد باشد تا بتواند همیشه مواظب من و لیلا باشد.
ملیکا بشیری خوشرفتار
میگوید: «نگران نباش، زودتر از چیزی که فکر کنی همهچیز درست میشود.»
ناامیدترین لبخند دنیا را میزند. او هم مثل من میداند هیچچیز هیچوقت قرار نیست درست شود.
ملیکا بشیری خوشرفتار
داشتم فکر میکردم خب خودش کتاب نمیخواند، اما هیچوقت به من نمیگوید تو هم کتاب نخوان. این خوب است دیگر؟ تازه مگر خودم چی هستم؟ من هم یک آدم معمولی بیهیجان هستم مثل بقیه. اصلاً تو میتوانی بفهمی تفاهم داشتن باید سر چیزهای کوچک باشد یا بزرگ؟ من هر چی فکر میکنم نمیفهمم.
ملیکا بشیری خوشرفتار
نمیفهمم. زندگی همهجورش سخت است، هر روز سختتر از روز قبل. دارم توی ابرها زندگی میکنم. مالیخولیایی شدهام. همین کتابها مالیخولیاییام کردهاند، میدانم. همین کتابها که پُر از قهرمان هستند. قهرمانهای سمی. قهرمانهایی که هی توی ذهنم بههم بافتمشان و بزرگوکوچکشان کردم و بالاوپایینشان کردم و آخرش یک قهرمان برای خودم ساختم که هیچجا پیدا نمیشود. دیگر هیچکس اسب سوار نمیشود که من بروم کنار چادر، دهنهی اسبش را بگیرم، برایش چای داغ بریزم و به حرفهایش گوش کنم. هیچکس خسته و خونی از مبارزه با آدمهای بد پیش زنش برنمیگردد. هیچکس معشوقش را از هیچ قلعهی دوری از دست هیچ اژدهایی نجات نمیدهد. هیچکس رستم و آرش و پوریا نیست. چرا این قهرمانها دست از سر من برنمیدارند؟ چرا نمیگذارند از ابرها پایین بیایم و پایم را بگذارم در زندگی واقعی؟ چرا مالیخولیاییام میکنند؟
ملیکا بشیری خوشرفتار
«فقط اینکه، تنهایی خیلی سخت است شبانه. سختتر از زندگی بیرویا است. آدم همیشه توی ابرها زندگی نمیکند. کمکم میآید پایین و آن وقت تنهایی از همهچیز سختتر میشود. میفهمی؟»
ملیکا بشیری خوشرفتار
دیگــر بــزرگ شـدهایم شــبانه. دورهی آرزوهــای بــزرگ و شــادیهــای عجیبوغریبمان گذشته. بهنظرت زندگی باید چهطور باشد؟ همهاش یک مشت چیز کوچک معمولی است. اگر قرار باشد خوشحال باشیم باید با همینها خوشحال باشیم.
ملیکا بشیری خوشرفتار
معمولی است. میفهمی؟ معمولی بودن بد است.
درِ یخچال را باز میکند و برای خودش آب میریزد. آرام میگوید: «معمولی بودن بد نیست، خوب است. اصلاً همین خوب است که روزهایش شبیه هم است. میدانی فردا کجاست و پسفردا و ده سال دیگر. کتاب نمیخواند، اما بهجایش پاهاش روی زمین است. نمیرود از پیشت.»
ملیکا بشیری خوشرفتار
چرا همیشه همهچیز باهم بههم میریزد؟ نمیشود بدیها یکییکی بیایند تا وقت کنم تکهپارههای خودم را از گوشهوکنار دشت بزرگ پُر از گرگ جمع کنم؟
ملیکا بشیری خوشرفتار
تحمل این یکی را دیگر ندارم. دیگر همهی زورم تمام شده. کوچک میشوم. تنها و کوچک در یک دشت بزرگ پُر از گرگ گم میشوم و هیچکس نیست نجاتم دهد. گرگها حمله میکنند. دستم را میبینم که پاره میشود و گرگی آن را به دندانش میگیرد و فرار میکند. پایم را گرگ دیگری میبرد و پهلویم را گرگ بعدی. بعد همه باهم گلویم را به دندان میگیرند و فشار میدهند تا خون بپاشد روی چشمهایشان.
ملیکا بشیری خوشرفتار
دستپخت خوب، ترمودینامیک نیست که از یاد آدم برود.
ملیکا بشیری خوشرفتار
کاش الان ده روز دیگر بود، ده ماه دیگر، ده سال دیگر. آن وقت این روزهای سخت گذشته بود و تکلیف همهچیز معلوم شده بود.
ملیکا بشیری خوشرفتار
مردهای قدبلند نباید گریه کنند. هیچوقت نباید گریه کنند، حتا اگر منتالریتارد باشند یا هر کوفت دیگری. مردهای قدبلند که گریه میکنند، دنیا سست میشود. به تار مویی بند میشود و هر انگشتی میتواند آن را روی خودش آوار کند. دستم را میگذارم روی شانهی بلند ماهان. میبرم و مینشانمش روی تخت. موهای بههمریختهاش را با انگشت شانه میکنم و آرام میگویم: «گریه نکن. الان خودم درستاش میکنم. پنج دقیقهی دیگر که بیایی بیرون، دارد میخندد.»
به سادگی بچگیهایش نیست. حرفم را باور نکرده. از نفسهایش، که هنوز مرتب نشده و سرش، که هنوز آن را بالا نیاورده پیداست.
ملیکا بشیری خوشرفتار
نمیتوانم چیزی بپرسم. نباید بپرسم. اگر امیر چیزی بگوید، همهچیز واقعی میشود. باید بگویم حرف نزند. هیچچیز نگوید، حتا یک کلمه. نمیتوانم. لبهایم بههم قفل شده. لبهایم بههم قفل شده بود. ایستاده بودم کنار در و نمیتوانستم تکان بخورم.
ملیکا بشیری خوشرفتار
باید شروع کنم به کار، هر کاری که باشد. کار که میکنم، حواسم را گم میکنم. در یک اتاقک گرد شیشهای قایم میشوم و فراموش میکنم که چهطور زندهام. آن وقت قلبم آرام میشود و دیگر به سینهام نمیکوبد.
ملیکا بشیری خوشرفتار
امیر حواسپرت نیست. چرا نمیآید؟ مگر نمیداند امروز چهقدر منتظرم؟ انگار قرار است سر صف، کارت هزارآفرینم را بگیرم و قبل از خوردن زنگ، در حیاط مدرسه، دور سنگر سنگی بدوم. دست هم را گرفتهایم و میچرخیم. «دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده.» گم شدن. گم کردن. چرا از بچگی گم کردن را قبل از پیدا کردن یادمان دادند؟ شاید برای همین است که هر روز، تکهبهتکه، چیزهایی را از زندگیمان گم میکنیم که دیگر هیچوقت پیدا نمیشوند. گمشان میکنیم و زندگیمان هر روز خالی و خالیتر میشود تا دیگر جز یک مشت خاطرهی خاکگرفته از گمکردهها، چیزی در آن باقی نمیماند.
ملیکا بشیری خوشرفتار
حجم
۱۶۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۸۹ صفحه
حجم
۱۶۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۸۹ صفحه
قیمت:
۴۹,۰۰۰
۲۴,۵۰۰۵۰%
تومان