بریدههایی از کتاب پاییز فصل آخر سال است
۳٫۵
(۷۸۸)
ماهان میگوید: «شبا، نقاشیهایم را بده.»
«شبانه میرود توی اتاق و با یک کلاسورِ بزرگ برمیگردد. ماهان کنار لیلا مینشیند و نقاشیهایش را پخش میکند روی پای لیلا. مینشینم کنارشان.
ــ چه قشنگ کشیدهای پسر!
لیلا انگار که نقاشیهای پسرش است، با عشق نگاه میکند. ماهان همهاش لیلا را کشیده. لیلا با موهای طلایی. لیلا در کوه، لیلا زیر آسمان، لیلا لای درختها، لیلا کنار خانه. لیلا میبیند و ذوق میکند. ذوقش حالم را بههم میزند، بس که غمانگیز است. مثل این آهنگهای شاد است که اگر به شعرشان گوش کنی میبینی روانیها دارند از دلتنگی و فراق و بدبختی میگویند و وسط رقص اشکت را درمیآورند.
helya.B
همهاش دروغ میگویم. ته همهی جملههایم، علامت خنده میگذارم. دونقطه دی، دونقطه دی.
helya.B
لعنت به من. لعنت به من که مثل موش روی این صندلی نشستهام و خیره شدهام به مانیتور. لعنت به من که هیچوقت یاد نگرفتهام مثل بچهی آدم بگویم چه میخواهم و چه نمیخواهم. لعنت به من که هیچوقت حرف، حرف من نبوده. امروز هم مثل هر روز، اینبار هم مثل هزاربار دیگر. نشستهام پشت میزم و خودِ ترسویم را لعنت میکنم.
بردوئی
خیلی وقت است داریم ادا درمیآوریم. ادای خوشبختی سادهای که در این بدبختی محتوم ابدی گمش کردهایم
mahii
کاش میتوانستم کنترل آدمها را بگیرم دستم و نگذارم چیزی بپرسند. اصلاً هر وقت رسیدند به پرسیدن، خاموششان کنم یا بزنمشان جلو یا بزنم خردشان کنم.
Fatima
نمیدانم این «چیزی شدن» را چه کسی توی دهان ما انداخت؟ از کِی فکر کردیم باید کسی شویم یا کاری کنیم. اینهمه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی میکنند. بیدار میشوند و میخورند و میدوند و میخوابند. همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟
Fatima
قلبمان مال گذشته است و مغزمان مال آینده و هر کدام آنقدر ما را از دو طرف میکشند تا دو تکه میشویم.
Fatima
«دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده.» گم شدن. گم کردن. چرا از بچگی گم کردن را قبل از پیدا کردن یادمان دادند؟ شاید برای همین است که هر روز، تکهبهتکه، چیزهایی را از زندگیمان گم میکنیم که دیگر هیچوقت پیدا نمیشوند.
Fatima
خوبیِ چت همین است. هر وقت بخواهی، چیزی میگویی و هر وقت نمیخواهی، نمیگویی و بدون خداحافظی گم میشوی. میتوانی با بغض بخندی و هیچکس نفهمد داری گریه میکنی. میتوانی جواب حرفی را که دوست نداری ندهی، دستهایت را زیر چانه بزنی، خیره شوی به مانیتور و بگویی سرم شلوغ است.
Fatima
رختخوابم را جمع میکنم و میگذارم روی تخت. از وقتی روی زمین میخوابم، دیگر موقع بیدار شدن دنبالت نمیگردم. بهتر است برایم، برای هر دومان.
Fatima
انگار سراب است آرزوهای من. هنوز بهشان نرسیده، دلم یک چیز دیگر میخواهد.
Fatima
همیشه باید تنها یک راه باشد که بدون عذابوجدان تا تهش بروی و در آن از شکنجهی وسوسهی راهی که انتخاب نشده، هر قدمت لرزانتر از قدم بعدی نباشد. باید همیشه تنها یک راه باشد. تنها یک راه.
Fatima
دارم خودم را گول میزنم، مثل عاشقی که بهجای بوسه، سیلی خورده و با خود میگوید اگر با من نبودش هیچ میلی...
Fatima
وقتی سکوت میکنم یعنی موافقم؟ نه، نیستم. من وقتی موافق باشم سکوت نمیکنم، میخندم. دهانم را باز میکنم و میگویم بله، موافقم. اما سکوت، میدانم که نمیکنم. شاید آن روز هم سکوت کرده بودم که فکر کردی با رفتنات موافقم.
Fatima
کاش مُرده بودی، اما نرفته بودی. اگر مُرده بودی، چیزهای خوبت برایم زنده میماند و بس بود برای بقیهی عمرم. اما رفته بودی و هیچچیز خوبی از تو باقی نمانده بود
forooghsoodani
چرا هیچچیزِ این روزها دیگر مرا نمیخنداند؟ به خاطر بیکاری است حتماً. باید چیزی داشته باشم که مرا فرو ببرد توی خودش و نگذارد بفهمم کجا هستم. باید روزهایم را بگذراند. باید حواسم را پرت کند از همهچیز. حواسم که به چیزی پرت نمیشود، فکرها پیدایشان میشود.
forooghsoodani
ــ دیشب خوابش را دیدم.
ــ من که گفتم امروز یک چیزیات شده. یک امروز را بهش فکر نکن لطفاً، هشت ماه گذشته. غذایت را بخور. امروز روز مهمی است، باید به چیزهای خوب فکر کنی.
چیزی قلبم را فشار میدهد. راست میگوید، فکر کردن به تو خیلی وقت است که دیگر خوب نیست. چه اهمیتی دارد که صدایم میکردی لیلی یا لیلا. چه اهمیتی دارد که مبلهای خانهمان قرمز بود یا قهوهای. کت نیلی تنات بود یا سرمهای، غذا خوردن روجا را دوست داشتی یا نه. مهم این است که نباید میرفتی؛ اما رفتی.
KOSAR
ته جملهاش میخندد و یک شیطانک کوچک میشود با دندانهای سفید. من هم با دهان باز میخندم. و فکم بالاوپایین میرود. دایرههای گرد زردی هستیم که هر دو میدانیم داریم با صورتهایی گرفتهتر از همیشه به مانیتور نگاه میکنیم.
فرسا
نمیدانم این «چیزی شدن» را چه کسی توی دهان ما انداخت؟ از کِی فکر کردیم باید کسی شویم یا کاری کنیم. اینهمه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی میکنند. بیدار میشوند و میخورند و میدوند و میخوابند. همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟
m86
این موقعیتهای نفرتانگیز زندگی من کِی قرار است تمام شوند؟ تصمیمهای زجرآور بین بد و بد، بدتر و بدتر. دوراهیهایی که انتهای هر کدامشان یک شهر سوخته است. راهِ محکومبهشکست باید تنها راه باشد تا زجرش فقط زجر شکست باشد. همیشه باید تنها یک راه باشد که بدون عذابوجدان تا تهش بروی و در آن از شکنجهی وسوسهی راهی که انتخاب نشده، هر قدمت لرزانتر از قدم بعدی نباشد. باید همیشه تنها یک راه باشد. تنها یک راه.
m86
حجم
۱۶۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۸۹ صفحه
حجم
۱۶۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۸۹ صفحه
قیمت:
۴۹,۰۰۰
۲۴,۵۰۰۵۰%
تومان