بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب تیک‌تاک‌ زندگی؛ بر اساس زندگی شهید یوسف کلاهدوز (قصه‌ی فرماندهان ۱۸) | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب تیک‌تاک‌ زندگی؛ بر اساس زندگی شهید یوسف کلاهدوز (قصه‌ی فرماندهان ۱۸)

بریده‌هایی از کتاب تیک‌تاک‌ زندگی؛ بر اساس زندگی شهید یوسف کلاهدوز (قصه‌ی فرماندهان ۱۸)

امتیاز:
۴.۴از ۳۰ رأی
۴٫۴
(۳۰)
سعی کرد به آنان که بینشان افراد تندرو هم بودند بفهماند اعتقاد و نظم و انضباط و طراحان نقشه‌های جنگی خوب، کنار یکدیگر می‌توانند یک نیروی نظامی قوی شکل بدهند و اعتقاد تنها کافی نیست.
هدی
«تو باید بدانی چه اتفاقاتی و چه جریاناتی در اطرافت می‌گذرد و بعد انتخاب کنی چطور زندگی کردن را. خوردن، خوابیدن، تفریح و گاهی کتابی هم خواندن، کافی نیست.»
هدی
«هر وقت می‌خواهی کاری را شروع کنی، نگذار چراها و فایده‌ها بیایند جلو. چون آن وقت حتما تو می‌روی عقب و یک کار خوب هیچ وقت شروع نمی‌شود.»
هدی
می‌گفت: «متوسط بودن اصلاً خوب نیست. باید ممتاز باشید، در همه چیز: تحصیل، مطالعه، تفکر و حتی آمادگی جسمانی. این‌طوری امین دیگران می‌شوید. برای هر کاری به سراغ شما خواهند آمد. هنرتان در این است که شخصیت مذهبی و طرز فکرتان بر همگان پوشیده باشد. وظیفه ما آموختن اخلاق به دیگران نیست. هر انسانی خوب و بد را می‌شناسد. فقط باید وجدان اخلاقی‌اش بیدار شود و این با حرف نمی‌شود.»
هدی
می‌گفت: «من... من فکر می‌کنم اگر ما سینما داریم، باید بدانیم توی این سینما چه نشان می‌دهند. چی ساخته می‌شود.»
هدی
توی کتابخانه، معمولاً نزدیک قفسه کتاب‌های دین و هنر می‌نشست.
هدی
این دنیا تنها دین و هنر است که می‌تواند به روح انسان تعالی ببخشد و زندگی یکنواخت او را از حرکت در سطح و ظواهر زندگی جدا کند.
zahra.n
یوسف مرد تنهایی بود. هم بین هنرمندها و هم بین مذهبی‌ها. او اعتقاد داشت در این دنیا تنها دین و هنر است که می‌تواند به روح انسان تعالی ببخشد و زندگی یکنواخت او را از حرکت در سطح و ظواهر زندگی جدا کند. یوسف دنیا را فقط برای زندگی خوب کردن دوست داشت والا ارزشی برای آن قائل نمی‌شد. درک او و روحیاتش برای اطرافیان، کار ساده‌ای نبود.
fr
یوسف مرد تنهایی بود. هم بین هنرمندها و هم بین مذهبی‌ها. او اعتقاد داشت در این دنیا تنها دین و هنر است که می‌تواند به روح انسان تعالی ببخشد و زندگی یکنواخت او را از حرکت در سطح و ظواهر زندگی جدا کند. یوسف دنیا را فقط برای زندگی خوب کردن دوست داشت والا ارزشی برای آن قائل نمی‌شد. درک او و روحیاتش برای اطرافیان، کار ساده‌ای نبود.
صلوات
«بزرگ‌ترین خدمت پدر و مادر به فرزندانشان همین است که ذهن آن‌ها را با مسائل اصلی زندگی درگیر کنند تا در بزرگ‌سالی به دنبال پاسخ و هدف برای زندگی‌شان باشند نه ظواهر و دل‌خوشی‌های زود گذر و مقطعی.»
صلوات
بعضی وقت‌ها خسته می‌شد. چون از هر کار یوسف که ایراد می‌گرفت، خیلی زود دلیلش را می‌فهمید و دیگر جایی برای گله و شکایت نمی‌ماند.
صلوات
تهران را دوست نداشت. مردمش دیر با هم صمیمی می‌شدند و برایشان مهم نبود تو امروز خوشحالی یا ناراحت! او زن توداری بود. کمتر شکایت می‌کرد. مدام به خودش می‌گفت: «کم‌کم به همه چیز عادت می‌کنی، باید صبر کنی.» اما یوسف زود می‌فهمید. کمتر پیش آمد به او بگوید: «چرا ناراحتی؟ اتفاقی افتاده؟» ولی کارهایی می‌کرد که زهرا می‌فهمید می‌خواهد او را از حال خودش دربیاورد. مثلاً همین طور که داشت با حامد بازی می‌کرد، یک دفعه بلند می‌شد می‌رفت سراغ کمد فیلم‌هایش و یک فیلم از چارلی چاپلین می‌گذاشت. بعضی وقت‌ها هم هماهنگ با او حرکاتش را تقلید می‌کرد و آن‌قدر خوب این کار را انجام می‌داد که حامد و زهرا حسابی می‌خندیدند و بعد، شام می‌بردشان رستوران یا می‌رفتند پارک و حامد را بازی می‌دادند.
صلوات
یوسف را برای افسری گارد شاهنشاهی انتخاب کردند. با استاد نامجو و چند نفر دیگر که جلسات مخفی داشتند، مشورت کرد. همه نظرشان این بود که نباید این موقعیت از دست برود. به وسیله یوسف، گروه می‌توانست به مرکز نظامی حکومت نزدیک‌تر بشود.
صلوات
یوسف کم‌حرف بود. توی خانه کمتر راجع به کارش یا اتفاقاتی که بیرون برایش می‌افتاد، صحبت می‌کرد. زهرا از این حالتش خسته شده بود و این را به او گفت. یوسف حرفش را تصدیق کرد و گفت: «حق با تو است. از این به بعد سعی می‌کنم در خانه این‌طور نباشم تا فاصله روحی که احساس می‌کنی بینمان هست را از بین ببرم.»
صلوات
یوسف مرد سخت‌گیری نبود. حقوق هر ماهش را می‌گذاشت توی کمد و می‌گفت: «هرچه لازم داشتی از روی این پول بردار. باید تا آخر ماه بکشد.» در خانه نظم ارتشی نداشت. حتی خوشحال‌تر بود زهرا کتاب بخواند تا با پخت و پز و رفت و روب خانه وقت بگذراند. این را بارها به او گفت و برایش از کتابخانه کتاب آورد.
صلوات
اولین کتابی که به زهرا داد بخواند، «سووشون» اثر سیمین دانشور بود. چند روزی بیشتر از ازدواجشان نمی‌گذشت. خندید و به زهرا گفت: «شخصیت‌های این داستان هم مثل من و تو اسمشان یوسف و زهراست.»
صلوات
اولین سؤالی که زهرا از او پرسید این بود: «شما با شاه موافقید؟» یوسف غافلگیر شده بود. او اصلاً عادت نداشت راجع به اعتقاداتش به راحتی حرف بزند. از طرفی از صراحت این دختر هم خیلی خوشش آمده بود. کمی فکر کرد و بعد گفت: «خانم پیش خودتان بماند، اگر می‌بینید من توی ارتش هستم، دلیل دارد و الا من این سیستم را فاسد می‌بینم.»
صلوات
می‌گفت: «متوسط بودن اصلاً خوب نیست. باید ممتاز باشید، در همه چیز: تحصیل، مطالعه، تفکر و حتی آمادگی جسمانی. این‌طوری امین دیگران می‌شوید. برای هر کاری به سراغ شما خواهند آمد. هنرتان در این است که شخصیت مذهبی و طرز فکرتان بر همگان پوشیده باشد. وظیفه ما آموختن اخلاق به دیگران نیست. هر انسانی خوب و بد را می‌شناسد. فقط باید وجدان اخلاقی‌اش بیدار شود و این با حرف نمی‌شود.»
صلوات
او با این لطافت روح و دغدغه‌اش برای سینما، وقتی خبر شهادتش به سپاه رسید، پاسدارها گریه می‌کردند و می‌گفتند: «سپاه یتیم شده است.»
صلوات
در زمان حیاتش برای تأسیس یک شهرک سینمایی تلاش زیادی کرد. به مؤسسات خصوصی و دولتی مراجعه کرد. سعی کرد متقاعدشان کند برای زدن یک شهرک سینمایی بزرگ سرمایه‌گذاری کنند که متأسفانه موفق نشد.
صلوات

حجم

۴۳٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

حجم

۴۳٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

قیمت:
۲۴,۰۰۰
۱۲,۰۰۰
۵۰%
تومان