بریدههایی از کتاب تکّهای از آسمان؛ بر اساس زندگی شهید محمّد بروجردی (قصهی فرماندهان ۳)
۴٫۵
(۶۳)
ما برای آباد کردن به اینجا آمدهایم، نه خراب کردن.
چڪاوڪ
رو به یکی از نیروهایش گفت: «امروز چه روزیست؟ دل من بدجوری آشوب است!»
ـ مگر نمیدانید؟ امروز عاشورا است!
اشک چشمان محمد را پر کرد. به یاد دوستان شهیدش افتاد؛ به یاد امام حسین (ع) که در چنین روزی و در چنین ساعتی آخرین نمازش را خوانده؛ آنهم زیر باران تیر. مثل امروز که نیروهای او زیر آتش ضدانقلاب بودند. رو به یکی از نیروهایش کرد و گفت: «به بچه ها بگو جمع شوند. میخواهیم عزاداری کنیم.»
او لبخندی زد و گفت: «چه میگویید؟ اینجا و عزاداری؟! سرمان را میآوریم بالا، میزنندمان. چطور جمع شویم؟ مگر خود شما تجمع بیشتر از سه نفر را ممنوع نکردهاید!»
ـ برای عزاداری امام حسین (ع) فرق میکند.
چڪاوڪ
آدم همیشه در سفر است، یک لحظه بعدش را هم خبر ندارد. هرلحظه باید آماده باشد و باید همه را از خود راضی کند.
چڪاوڪ
سرهنگ، کنار محمد ایستاد. نمیدانست چطور از او تشکر کند. از تصور کشتاری که نزدیک بود پیش بیاید، بدنش به لرزش افتاد. دست محمد را گرفت و گفت: «خدا اجرت بدهد، نمیدانم چطور از شما تشکر کنم. اگر یک دقیقه دیر میآمدی، معلوم نبود چه پیش میآمد. بیخود نیست که بچه ها شما را مسیح کردستان لقب دادهاند.»
چڪاوڪ
کاش شماها با دید بازتری به این حوادث نگاه کرده بودید. کاش بهتر دوست و دشمنانتان را شناخته بودید.
چڪاوڪ
جوان همانطور که نشسته بود، به محمد نگاه کرد. از پشت پرده اشک تکهای از آسمان را میدید که پاک بود و آبی و صاف، و محمد که در گوشه آن میخندید.
چڪاوڪ
نمیدانی، وقتی صبر میکنی و در زمان خودش مشکل حل میشود، چه لذتی میبری. توکل به خدا داشته باش. هرچه خیر در آن است، به تو میرسد
کاربر ۹۷۱۳۰۹
محمد با صدایی که اندکی لرزش داشت و با بغض همراه بود، گفت: «ما شرمندهایم. ما را برادر خود بدانید. مردم مسلمان کردستان، ما برای خدمت به شما آمدهایم. کاش ضدانقلاب اجازه میداد تا پول و امکانات این همه لشکرکشی را صرف ساختن مدرسه، درمانگاه، کارخانه و کارگاه میکردیم. انقلاب مال شما است. بیایید دست در دست هم بدهیم و این روستاها را آباد کنیم.»
hajynayeb
جبران اشتباه که یک حُسن است. یک هنر است
14161319
من هم بنده کوچک خدایم. همه از من بهترند!
هدی✌
مصطفی گفت: «هر گروهی اسمی دارد. باید برای گروهمان اسمی انتخاب کنیم.»
همه به فکر فرو رفتند. محمد قرآن کوچکی که در جیبش بود، بیرون آورد و رو به بچه ها گفت: «ما در هر کاری از این کتاب پیروی میکنیم. حالا هم برای انتخاب اسم گروهمان از قرآن راهنمایی و کمک میخواهیم.»
بعد چشمهایش را بست، زیرلب دعایی خواند و بعد قرآن را باز کرد. لبخندی بر لبانش نشست. «اناللّه یحبالذین یقاتلون فیسبیله صفا کانهم بنیان مرصوص.»
صادق گفت: «به به! چه اسمی! گروه صف!»
محمد گفت: «گروه توحیدی صف!»
14161319
از اینکه سرباز کوچک راه خمینی شده بود، خوشحال بود.
14161319
ـ برادر جان، هنوز تو اول راهی! باید طاقت داشته باشی. خداوند با صابرین است. نمیدانی، وقتی صبر میکنی و در زمان خودش مشکل حل میشود، چه لذتی میبری. توکل به خدا داشته باش. هرچه خیر در آن است، به تو میرسد.
هدی
محمد را بردند و روی صندلی الکتریکی بستند و به او شوک عصبی وارد کردند. اما حرف محمد همان بود. وقتی جسم نیمه جان او را به سلولش انداختند، حالت تهوع داشت. سرش داشت از درد میترکید. زیر گلویش خطی به کلفتی یک طناب بالا آمده بود. یادش نمیآمد کی غذا خورده.
روز بعد او را به درمانگاه بردند. اتاق کوچکی با پنجرهای که چند میله آهنی کلفت آن را بسته بود. بازجو نامهای به ساواک اهواز نوشت. گزارشی از دستگیری محمد و مراحل بازجویی را شرح داد و در پایان هم نتیجه گیری کرد: «این یکی هم از بیکارهایی است که برای درآوردن پول دست به قاچاق زده است.»
باب الجواد
انقلاب مال شما است.
علیرضا گلرنگیان
صندلی محکم بود و کنده نمیشد. جوانها زیر بازوی محمد را گرفتند و خواستند از روی صندلی بلندش کنند. ولی پای محمد گیر کرده و درد چهره او را درهم فرو برده بود. هاشمی که یک چشمش به محمد و چشم دیگرش به جوانها بود، داد کشید: «چه کار میکنید؟ پای این بنده خدا شکسته است! مگر نمیبینید چطور درد میکشد!»
بروجردی با همه دردی که داشت، رو به هاشمی گفت: «برادر من! چرا با مردم تندی میکنی؟»
هاشمی با عصبانیت گفت: «آخر ندیدید چطور شما را میکشیدند.»
محمد گفت: «اینها آمدهاند کمک. همه تلاششان را هم میکنند. نباید سرشان داد بکشی.»
شهرام
زندانی گفت: «کاش همه مثل شما بودند.»
محمد گفت: «نه برادر، من هم بنده کوچک خدایم. همه از من بهترند!»
کاربر ۲۰۹۶۰۲۲
در همین لحظه سر و صدایی به گوشش رسید. در حالت نیمخیز به جلو نگاه کرد. چند نفر روستایی به طرف آنها میدویدند. آنها که سقوط هلیکوپتر را دیده بودند، برای کمک میآمدند. هاشمی داد کشید: «کمک کنید! زودتر! تو را خدا، زودتر!»
وقتی روستاییان به نزدیکی هلیکوپتر رسیدند، باتعجب و حیرت به هلیکوپتری که سرش روی زمین و دمش در هوا معلق و به تنه درخت گیر کرده بود، خیره شدند.
ادریس
به چهره بروجردی نگاه کرد. همان لبخند همیشگی را بر لب داشت. انگار در آن حالت هم داشت سفارش میکرد: «کردستان را تنها نگذار!»
Ati
وقتی خدا، مذهب و قانون نباشد، انسان موجود درندهای میشود.
هدی✌
حجم
۴۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۹۲ صفحه
حجم
۴۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۹۲ صفحه
قیمت:
۲۷,۰۰۰
۱۳,۵۰۰۵۰%
تومان