بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مصطفی چمران | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مصطفی چمران

بریده‌هایی از کتاب مصطفی چمران

انتشارات:میراث اهل قلم
امتیاز:
۴.۳از ۳۰ رأی
۴٫۳
(۳۰)
احساس و آرزویی مانند دیگران ندارم
هدی✌
ساواک او را دستگیر می‌کند، شکنجه می‌دهد و زیر فشار، ایشان را قانع می‌کند که دیگر به منبر نروند و آیت الله طالقانی می‌پذیرند؛ ولی به جای این‌که بالای منبر بنشینند، در پای منبر می‌ایستند و فریاد کوبنده خود را طنین‌انداز می‌کنند. ساواک دوباره ایشان را می‌گیرد و به ایشان اعتراض می‌کند که، «مگر قول ندادی به منبر نروی؟» آیت الله طالقانی می‌گویند، «آری قول دادم و وفا کردم. منبر نرفتم، فقط از پایین منبر حرف زدم.» آیت الله باز هم روانه زندان می‌شوند تا نتیجه این جسارت را بچشند. بار دیگر ساواک در زندان از ایشان می‌پرسد، آخر چرا همیشه آیات توده‌ای قرآن را تفسیر می‌کنی؟ مگر آیات قحط است؟ آیت الله طالقانی با تمسخر جواب می‌دهند: آخر قرآن ما آیات شاهنشاهی ندارد، چه کنم؟»
کربلایی
در یک کشور آفریقایی، مسلمانی یقه او را گرفته و با التماس می‌گفته است: شما را به خدا اختلافات داخلی خود را فراموش کنید، همه امید و آرزوی ما به انقلاب اسلامی ایران وابسته است، و اگر به حال خودتان دلتان نمی‌سوزد، لااقل دلتان به حال ما بدبخت‌ها بسوزد...»
کربلایی
این‌طور شد که مصطفی همراه با شماری از جنگاوران امل به ایران برگشت. نخستین کلام‌اش در زمان ورود به وطن این بود: «چه قدر دلم می‌خواهد به مادرم بگویم یک لحظه هم خدا را فراموش نکردم!» آخر بیست و دو سال پیش همان وقت که از ایران به آمریکا می‌رفت، مادرش گفته بود: «مصطفی! من از تو هیچ انتظاری ندارم، الا این که خدا را فراموش نکنی.»
کربلایی
می‌دید مصطفی بعد از هر نماز به سجده می‌رود، صورتش را به خاک می‌مالد و گریه می‌کند. چقدر این سجده‌ها طول می‌کشید! وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار می‌شد، غاده طاقت نمی‌آورد و می‌گفت: «بس است دیگر! استراحت کن، خسته شدی.» ولی مصطفی جواب می‌داد: «تاجر اگر از سرمایه‌اش خرج کند، بالاخره ورشکست می‌شود. باید سود در بیاورد که زندگی‌اش بگذرد. اگر نماز شب نخوانیم ورشکست می‌شویم.»
کربلایی
دستی که به مادرش خدمت کرده ازدواج غاده فشار زیادی به خانواده‌ی او وارد کرد. به نحوی که حال مادرش آن‌قدر بد شد که کارش به بیمارستان کشید. در تمام مدتی که مادر در بیمارستان بستری بود؛ مصطفی به ملاقاتش می‌آمد، دست مادر را می‌بوسید و اشک می‌ریخت. روزهای اول، مادر غاده از ناراحتی چیزی نمی‌گفت؛ اما کم‌کم از این همه محبت شرمنده شد. چند روز بعد که مادر را به خانه برگرداندند، جلوی چشم همه، مصطفی دست غاده را گرفت و بوسید. مادر گفت: «چرا این کار را می‌کنی؟» مصطفی گفت: «دستی که روزها به مادرش خدمت کرده، برای من مقدس است و باید آن را بوسید. کسی که به مادرش خیر ندارد، به هیچ کس خیر ندارد. من از غاده ممنونم که با این محبت و عشق به مادرش خدمت می‌کند».
کاربر ۱۵۴۵۹۴۷
. بزرگ‌ترین اصل اساسی انقلاب که همین چهره سوم است تغییر و تحول درونی در انسان‌هاست.
hanane sadat
مصطفی پایش را گچ گرفته بود، اما دلش را نه. راه رفتن سخت‌اش بود، بنابراین این‌بار با پرواز کردن خودش را به جبهه‌ها رساند.
محسن
عشق که از سخنم و نگاهم و دستم و حرکاتم و حیات و مماتم می‌بارد. در آتش عشق می‌سوزم و هدف حیات را جز عشق نمی‌شناسم. در زندگی جز عشق نمی‌خواهم، و جز به عشق زنده نیستم.
Faezeh Sheykhi
نامبرده گفت: من به آن عده از دوستان که با دیانت و مذهب مخالفت دارند، توصیه می‌نمایم که مخالفت شما با متدینین و مذهب، مثل مخالفت محمد رضا پهلوی نباشد.
Faezeh Sheykhi
اگر عده‌ای فکر کنند که فقط با تغییر و تحول ظاهری، با پول زیادتر دادن به کارگران، با کشیدن راه و جاده در دهات و شهرستان‌ها، با زدن چاه‌های آب در این‌جا و آن‌جا، با تغییر ظاهری ساختمان‌ها یا حتی تغییر ظاهری زن‌ها و غیره می‌توانند انقلاب را به پیروزی برسانند در اشتباهند. بزرگ‌ترین اصل اساسی انقلاب که همین چهره سوم است تغییر و تحول درونی در انسان‌هاست
پرتو
به عکس امام برخوردم، یک‌باره سیل اشکم شروع به ریختن کرد و همه عقده‌ها و فشارها و ناراحتی‌ها آرامش یافت و خوب احساس می‌کردم که فقط یک قدرت روحی بزرگ، در یک ابرمرد تاریخ، قادر است چنین معجزه‌ای کند...
پرتو
همه جوانان شیعه را بچه‌های علی (ع) می‌دید. از نظر او باید حق همه‌شان ادا می‌شد. مصطفی پای صحبت همه‌شان می‌نشست. گاهی جوانانی بودند که از دید دیگران منحرف بودند و نباید در جلسات شرکت می‌کردند. اما دکتر با آن‌ها خوب صحبت می‌کرد و دیگران را هم تشویق می‌کرد که برخورد خوبی با آن‌ها داشته باشند. همین بود که بعد از مدتی، آن جوان به یکی از بهترین افراد گروه تبدیل می‌شد. ایده‌ی اصلی کار این بود که به هر قیمتیجوانان را از دام آن گروه‌ها خارج کنند. یک بار یک نفر گفت: چرا این قدر برای‌شان زور می‌زنید، این‌ها همه‌شان منحرف‌اند. دکتر هم گفت: «هنوز ولایت امیرالمؤمنین در دل‌شان است. ارشادشان کنید.» بارها شده بود که بچه‌های خودشان می‌آمدند و می‌گفتند که بچه‌های فلان گروه روی ما اسلحه کشیدند، باید با آنان درگیر شویم. دکتر جواب می‌داد که: «نه! درگیر نشوید. آن‌ها بچه‌های خودمان در گروه‌های فاسد چپ هستند. فقط باید بتوانیم جذب‌شان کنیم.»
فاطمه اکبری
کم‌کم همه‌ی بچه‌ها مثل خود مصطفی شده بودند؛ لباس پوشیدن،‌ سلاح دست گرفتن و حتی حرف زدنشان. بعضی‌ها هم ریش‌شان را کوتاه نمی‌کردند تا بیش‌تر شبیه مصطفی بشوند. وقتی روی خاک‌ریز راه می‌رفتند، دولا نمی‌شدند، سرشان را هم نمی‌دزدیدند. بعدها که به جاهای مختلف و گروهان‌های دیگر منتقل شدند، آن‌ها را از روی همین ویژگی‌ها می‌شناختند.
Fatemeh Najjar
کم‌کم همه‌ی بچه‌ها مثل خود مصطفی شده بودند؛ لباس پوشیدن،‌ سلاح دست گرفتن و حتی حرف زدنشان. بعضی‌ها هم ریش‌شان را کوتاه نمی‌کردند تا بیش‌تر شبیه مصطفی بشوند. وقتی روی خاک‌ریز راه می‌رفتند، دولا نمی‌شدند، سرشان را هم نمی‌دزدیدند. بعدها که به جاهای مختلف و گروهان‌های دیگر منتقل شدند، آن‌ها را از روی همین ویژگی‌ها می‌شناختند.
Fatemeh Najjar
کم‌کم همه‌ی بچه‌ها مثل خود مصطفی شده بودند؛ لباس پوشیدن،‌ سلاح دست گرفتن و حتی حرف زدنشان. بعضی‌ها هم ریش‌شان را کوتاه نمی‌کردند تا بیش‌تر شبیه مصطفی بشوند. وقتی روی خاک‌ریز راه می‌رفتند، دولا نمی‌شدند، سرشان را هم نمی‌دزدیدند. بعدها که به جاهای مختلف و گروهان‌های دیگر منتقل شدند، آن‌ها را از روی همین ویژگی‌ها می‌شناختند.
Fatemeh Najjar
کم‌کم همه‌ی بچه‌ها مثل خود مصطفی شده بودند؛ لباس پوشیدن،‌ سلاح دست گرفتن و حتی حرف زدنشان. بعضی‌ها هم ریش‌شان را کوتاه نمی‌کردند تا بیش‌تر شبیه مصطفی بشوند. وقتی روی خاک‌ریز راه می‌رفتند، دولا نمی‌شدند، سرشان را هم نمی‌دزدیدند. بعدها که به جاهای مختلف و گروهان‌های دیگر منتقل شدند، آن‌ها را از روی همین ویژگی‌ها می‌شناختند.
Fatemeh Najjar
کم‌کم همه‌ی بچه‌ها مثل خود مصطفی شده بودند؛ لباس پوشیدن،‌ سلاح دست گرفتن و حتی حرف زدنشان. بعضی‌ها هم ریش‌شان را کوتاه نمی‌کردند تا بیش‌تر شبیه مصطفی بشوند. وقتی روی خاک‌ریز راه می‌رفتند، دولا نمی‌شدند، سرشان را هم نمی‌دزدیدند. بعدها که به جاهای مختلف و گروهان‌های دیگر منتقل شدند، آن‌ها را از روی همین ویژگی‌ها می‌شناختند.
Fatemeh Najjar
«من بازیافته‌ام. من رفته بودم. من متعلق به خدایم. من دیگر وجود ندارم، من و منیت‌ای دیگر نیست، دیگر به کسی عصبانی نخواهم شد، دیگر به نام خود و برای خود قدمی برنخواهم داشت، دیگر هوا و هوس در دل نخواهم پرورد، آرزوها را فراموش خواهم کرد، دنیا را سه طلاقه خواهم نمود. همه دردها و شکنجه و زخم زبان‌ها را خواهم پذیرفت. ای خدای بزرگ دست از جهان شسته‌ام، و برای ملاقات تو به کربلای خوزستان آمده‌ام. از تو می‌خواهم که مرا با اصحاب حسین محشور کنی
Fatemeh Najjar
کم‌کم همه‌ی بچه‌ها مثل خود مصطفی شده بودند؛ لباس پوشیدن،‌ سلاح دست گرفتن و حتی حرف زدنشان. بعضی‌ها هم ریش‌شان را کوتاه نمی‌کردند تا بیش‌تر شبیه مصطفی بشوند. وقتی روی خاک‌ریز راه می‌رفتند، دولا نمی‌شدند، سرشان را هم نمی‌دزدیدند. بعدها که به جاهای مختلف و گروهان‌های دیگر منتقل شدند، آن‌ها را از روی همین ویژگی‌ها می‌شناختند.
Fatemeh Najjar

حجم

۲۴۶٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۲۴۶٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۱۶,۰۰۰
۸,۰۰۰
۵۰%
تومان