دلیل اصلی تنهاییم هم اینه که نمیدونم مال کدوم قصهام. قرار بوده که بخشی از یه قصه باشم اینجوری که میگن، اما مثل یه برگ از اون قصههه افتادم انگار.
فهیم
«هر نقشی یه قصهای داره. سالهاست که نقاشا کتابا رو میخونن و بهترین جای قصهاش رو برا نقاشی کردن انتخاب میکنن: اولین دیدار عاشق و معشوق، صحنهای که رستم سرِ دیوِ سفید رو از تنش جدا میکنه یا غمی که رو صورتش میشینه وقتی که میفهمه کسی رو که بهدست خودش کشته پسرش بوده، صحنهی الفت مجنون با شیرا و شغالا یا اون لحظهای که پرندههای پیشگو به اسکندر میگن که به اولین ساحلی که میرسه بهدست یه عقاب کشته میشه. چشامون از خوندن این کتابا خسته میشن و با دیدن نقاشیاش دوباره جون میگیرن، اگه یه جایی تو قصه هست که با خوندن نمیشه تجسمش کرد اونجاست که باید دست به دامن نقاشی شد، نقاشی رنگ و بوی یه قصه است. هیچ نقشی هم نیست که قصهای نداشته باشه.»
فهیم
قرار بوده که من به کدوم قصه معنا و مفهوم بدم؟
ELNAZ
قرار بوده که من به کدوم قصه معنا و مفهوم بدم؟
ELNAZ
آخه تا تو دلتون چهرهی عزیزی رو داشته باشین هنوز دنیا مال شماست.
ELNAZ
به چهرهی مردم که نگاه میکنم صورتایی رو میبینم که چون هنوز فرصت جنایت براشون پیش نیومده فکر میکنن که خیلی معصومان.
ELNAZ
هر چهقدر هم کسی رو دوست داشته باشین اگه برا مدت طولانی نبینینش چهرهاش از یادتون میره.
ELNAZ
میگن برا مردن وطن خوبه، منم انگار برگشته بودم که بمیرم.
ELNAZ
منو که مثل آب خوردن کشت، هیچ بعید نیست همین امروز یا فردا سراغ تکتک شماها هم بیاد.
ELNAZ
یه موضوع بود که تو هر کدوم از اون کتابهای عجمی حداقل یکی دوتا نقاشی در موردش کشیده شده بود، جنگی که آخرش به مرگ ختم میشد. تو نصف این جنگها هم که یه طرف رستمه دیگه، رستم با دیو سفید، رستم با اسفندیار، رستم با پسر خودش سهراب، رستم با اردوی افراسیاب،... خلاصهاش اینکه تو نقاشیهای اونا هر پهلوان و قهرمان و شاه و شاهزادهای اگه میخواست خودی نشون بده حتماً باید یکی رو میکشت یا یکی اون رو میکشت. صحنههای جنگ و خونریزی و قتل و غارت و چپاول هم که تا دلت بخواد، انگار ناف این ملت رو با جنگ بریدن.
حسین احمدی