بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آقای شهردار | صفحه ۵ | طاقچه
کتاب آقای شهردار اثر داوود امیریان

بریده‌هایی از کتاب آقای شهردار

امتیاز:
۴.۷از ۲۹ رأی
۴٫۷
(۲۹)
هنوز که هنوز است، بسیجیان سوخته‌دل لشکر عاشورا، چشم به آب های جنوب دارند که چه زمانی آقامهدی بازمی گردد؛ اما این آرزوی مهدی بود که پیکرش زمین را اشغال نکند. مهدی به دریا پیوست!
راحیل 🍃
پس از شهادت مهدی، امام خمینی در پیامی از او به عنوان شهید اسلام یاد کرد و آیت‌اللّه خامنه‌ای چنین نوشت: «درود بر روان پاک مؤمن صادق و انقلابی و فداکار و سردار شجاع که عهد پایدار خود با خدا را به سر آورد و خون پاک خود را نثار کرد و به فیض بی بدیل شهادت نایل آمد.» هنوز که هنوز است، بسیجیان سوخته‌دل لشکر عاشورا، چشم به آب های جنوب دارند که چه زمانی آقامهدی بازمی گردد؛ اما این آرزوی مهدی بود که پیکرش زمین را اشغال نکند. مهدی به دریا پیوست!
مهر دلدارها
گفت: «اگر ما بدانیم این غذاها و وسایل چطور به‌دست ما می‌رسد... اگر بفهمیم اینها را بیوه‌زنان، مردم مستضعف و خانواده شهدا از روزی و شکم کودکانشان می‌زنند و به جبهه می فرستند، اینطور اسراف نمی کنیم.»
مرتضی ش.
شما زیر این آفتاب داغ زحمت می کشید و من با چند کلمه زحمتتان را هدر می‌دهم. به من فحش بدهید، اخم کنید و رو برگردانید؛ اما باید کار خوب و درست انجام بشود.
مرتضی ش.
پیرزن گفت: «خیر ببینی پسرم... یکی مثل تو کمکم می کند... آن‌وقت شهردار ذلیل شده از صبح تا حالا پیدایش نیست. مگر دستم بهش نرسد...»
مرتضی ش.
هنوز که هنوز است، بسیجیان سوخته‌دل لشکر عاشورا، چشم به آب های جنوب دارند که چه زمانی آقامهدی بازمی گردد؛ اما این آرزوی مهدی بود که پیکرش زمین را اشغال نکند. مهدی به دریا پیوست!
مرتضی ش.
خدایا، تو قبولم کن. دوست دارم وقتی شهید می شوم، جسدم پیدا نشود تا یک‌وجب از خاک این دنیا را اشغال نکنم.
مرتضی ش.
چقدر لذتبخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربّش؛ اما چه کنم که تهیدستم؟
مرتضی ش.
مدتی هم دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد.
مرتضی ش.
حوصله وحید داشت سرمی‌رفت. نیم ساعت می شد که چشم به جاده دوخته بود. برای هر ماشین که می گذشت، دست بلند می کرد؛ اما هیچکدام ترمز نمی کردند. آسمان در حال تاریک شدن بود و ستاره قطبی در شمال می‌درخشید. ساکش را بر زمین گذاشت. خودخوری می کرد که چرا برای برگشتن به پادگان دیر کرده است. از دور، نور ماشینی را دید که نزدیک می شد. خدا خدا کرد که این ماشین نگه دارد. ماشین نزدیک شد. دست بلند کرد و با صدای بلند گفت: ـ پادگان...
کاربر ۴۸۴۲۲۹۶

حجم

۴۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۴۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۲۸,۰۰۰
۱۹,۶۰۰
۳۰%
تومان
صفحه قبل۱
...
۴
۵
صفحه بعد