میخواهمت از جان و دل اما نمیدانی
sama
کیست در کوچۀ دلواپسیام جز غم تو
تا دمی با من غربتزده همراز شود؟
سیّد جواد
ما با در و دریچه و روزن غریبهایم
با ما سخن همیشه ز دیوار گفتهاند
سیّد جواد
اگرچه در نظر خلق اهل پرهیزیم
به یاد گوشۀ چشم تو اشک میریزیم ...
شنیدهایم که فصل بهار میآیی
چقدر برگ به این شاخهها بیاویزیم؟!
tasnim
مرا با آبروداری چه کار؟ ای اشک، راحت باش
که صدها ماجرا دارند با هم عشق و رسوایی
sama
او هم درست مثل غم تو همیشه هست
حتی اثر نکرده مرور زمان به ماه
sama
به فریاد از خدا پرسیدم: آخر چیست فرجامم؟
زمین با پوزخندی گفت: خواهی رفت در کامم!
sama
نه میتوانمت که به یاد آورم درست
نه میشود که بی غم تو سر کنم دمی
ماندهست بعد از این همه داغ از نگاه تو
در چارچوب خاطره تصویر مبهمی
ای کاش با تو بودم و آن سالهای سخت
وقتی نبود با تو به جز درد همدمی
با دستهای کوچک خود میگذاشتم
بر روی زخمهای بزرگ تو مرهمی
مقیاس رنجهای بزرگی که در دلت
کوچک شدهست گسترۀ رنج آدمی
زینب هاشمزاده
گمان مکن دل آتشفشانم از سنگ است
که قلههای جهان قلب شعلهور دارند
sama
پای مرا برای دویدن به سوی تو
پای تو را برای سفر آفریده است
|ݐ.الف