من به گذشته فکر میکنم و میدانم نباید به گذشته فکر کنم و باز هم به گذشته فکر میکنم.
بابونه
لازم نیست فرزندی بهدنیا بیاوری تا احساس مادری کنی، بههر حال وقتی زنی، فیالنفسه مادری...
زهرا۵۸
خودم بهم میگوید: «شاید در این لحظه مهمترین چیز روی کرهٔ زمین من باشد.»
تئاتر
فکر میکنم انگار خستهام، انگار این خستگی مال امروز و دیروز نیست، انگار این خستگی مال امسال و پارسال نیست...
دردونه
«فکر، فکر، فکر، همیشه فکر یک چیز بیشتر از خود آن چیز آزارم میدهد.
Mahi
توی دلم میگویم تغییر میدهم، تغییر میدهم، حتا اگر این تغییر هم تقدیر باشد.
aware consciousness
فکر میکنم کاش میشد گذشته را با یک نفس عمیق قورت داد و برای همیشه خوردش...
Zahra_HA
یکهو میایستم، و زل میزنم به خودم توی آن آینهٔ فلانفلانشده، و زل میزنم به این آدمی که گم شده است، گم شده است توی آن آسمان سیاه پرستاره...
.ً..
دکتر پرسید: «چرا با ترسهات اینقدر سر جنگ داری؟ چرا ترسهات را نمیپذیری و باهاشان به صلح نمیرسی؟ آنوقت شاید کمی دست از سرت بردارند.»
دلم میخواست دهانم را کج کنم و سؤال خودش را تکرار کنم، چرا ترسهات را نمیپذیری و باهاشان به صلح نمیرسی... چرا؟ چرا؟ چرا؟ اگر میدانستم چرا که دیگر اینجا چه غلطی میکردم؟
منکسر
دستهای کوچکش را حلقه میکند دور گردنم، سرم را فرو میکنم توی گودی گردنش، بوی جان میدهد...
ن. عادل