بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب جنابِ خان | صفحه ۲۱ | طاقچه
تصویر جلد کتاب جنابِ خان

بریده‌هایی از کتاب جنابِ خان

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۵۵ رأی
۴٫۳
(۵۵)
هرگز به موقع نرسیدم! به موقعش نرفتم... به موقعش نیامدم...
.
انگار سخت‌ترین کار دنیا ماندن است، وقتی کفش‌ها را برای رفتن درست می‌کنند!
.
سال‌ها طول کشید تا به من بفهماند ... تو تنها می‌توانی مثل آنها نباشی... اما نمی‌توانی عقایدشان را عوض کنی...
.
دستت که به درخت انار رسید، سهمت را بچین و برو... هرگز از تو راضی نخواهند شد! این مردم... حتی اگر ستاره‌ای برایشان بچینی!...
.
من جلو می‌روم و قطعاً جایزهٔ تاس جفتم را خواهم بخشید...
:)
راستی چرا همیشه یکی بود، یکی نبود؟ شاید به همین علت کلاغ قصه‌هایمان هرگز به خانه نرسید و من باز هم مثل هر شب بعد از شنیدن قصه‌های شهرزاد، در کابوس‌هایم یا کلید را گم کردم یا خانه را!...
لیندا
آمدند بردند خوردند زدند رفتند شکستند و ما همچنان لبخند زدیم! آخر مادربزرگ همیشه می‌گفت خنده بر هر درد بی درمان دواست!
لیندا
رفیق من! تو مگر یادت نمی‌آید؟ که من هر روز صبح کیف بزرگ صورتی‌ام را روی نیمکت آخر کلاس می‌گذاشتم تا تو هر روز کنار من بنشینی... و تو هر روز را از ترس دیر رسیدن تا خود حیاط مدرسه می‌دویدی و من نگاهم را به زمین می‌دوختم تا هر وقت بندهای وا شدهٔ کفشی را می‌بینم شصتم خبردار شود که تو آمده‌ای...
لیندا
و آنگاه که زمین ازتو بپرسد چه ارمغان آورده‌ای؟ با گوشهٔ آستینت آن سرخی به جا مانده اطراف لبخندت را پاک می‌کنی و دانهٔ گیلاس از میان مشتت در می‌رود، آنگاه درختی می‌روید و زمین سبز می‌شود...
R.R
وقتی خیلی دیر می‌شود، لبخندهایمان، سرخی قلب‌هایمان، گرمی دست‌هایمان، شکستن غرورمان، ریختن اشک‌هایمان، هیچکدام... باورت بشود هیچکدامشان به قلب پوسیدهٔ او بهار نمی‌آورد ...
R.R
عقیدهٔ آدمی تمام آنچه هست که زندگی کرده ...
R.R
من هم همیشه به او می‌گفتم خان عمو جان...خب من چه می‌دانستم یک لقب با آدم چه ها که نمی‌کند!...
R.R
از آن روز روزهاست که دنیا چرخیده اما چرخ‌های صندلی‌ات هنوز روی همان خط دور آخر چرخیدنت مانده‌اند...
~sahar~
بچه که بودم همیشه با خودم فکر می‌کردم چند نردبان تا آسمان راه است
~sahar~
بخشش انسان را بزرگ می‌کند
~sahar~
من آدم‌های زیادی می‌شناسم... آدم برفی، آدم آهنی، آدم کوکی، آدم چوبی... او از همین آدم معمولی‌ها بود... یک روز صبح در رختخواب گرم و نرمش خوابیده بود که زمستان در گوشهایش فوت کرد و عقل او را برد... سوز شدیدی تمام وجودش را فرا گرفت، سعی کرد چشم‌هایش را باز نگه دارد اما زمستان بالای سرش نشسته بود وقطره قطره از برف‌هایش به درون چشم‌های او می‌ریخت... او نمی‌توانست زمستان را زیر پتو خفه کند و از بارش برف‌هایش خلاصی نداشت، تنها توانست روی پاهایش بایستد و یک آدم برفی تمام عیار شد... خب حداقلش این است که او سفید است، سفید خالص...نه مثل آدم آهنی زنگ میزند نه مثل آدم کوکی کسی کنترلش می‌کند، نه حتی مثل آن آدم چوبی می‌شود که دروغ بگوید و دماغش دراز شود... او هویجی به صورت دارد تا بوی این حوالی مشامش را کثیف نکند...
~sahar~
وقتی دیگران شجاعت پذیرفتن حقیقت را ندارند تو آنقدر شجاع باش که از طرد شدن تنها قوی شدن را بیاموزی...
~sahar~
باران که ببارد، برف را با تمام سپیدی‌اش آب می‌کند! گاهی به چترها ایمان بیاور...
~sahar~
سال‌ها پیش...گوش‌هایش سنگین بود، صدای کسی را نمی‌شنید... مادربزرگش همیشه می‌گفت از من گفتن بود خواه پند گیر، خواه ملال! و قسمت او همیشه بخش دوم بود! برای همین هم او تصمیم گرفته برای همیشه ساکت بماند، چون فکر می‌کند کسی پند نمی‌گیرد! می‌خواهد ملالی هم نداشته باشند جز دوری آنها... همان‌ها که بالای سر آدم می‌ایستند و ریشخند می‌زنند به گوشواره‌های سنگینی که سالهاست به گوشمان آویخته‌اند... آنقدر گوشمان سنگین شده است که اگر کسی هم بخواهد سخنی بگوید اصلاً نمی‌شنویم که پند بگیریم یا ملال...
♡☆♡𝐏𝐀𝐑𝐈𝐒𝐀𝐍♡☆♡
شاید معنای هیچ همین باشد وقتی از جناب خان پرسیدم از دیدن این شهر چه احساسی داری و او یک هیچ گنده تحویلم داد!...
saeedi

حجم

۴۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۷۴ صفحه

حجم

۴۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۷۴ صفحه

قیمت:
رایگان