بریده‌هایی از کتاب قصه‌های جزیره (جلد اول: دختر قصه‌گو)

وجدان سارا همیشه او را به خاطر انجام دادن کارهایی که می‌داند مورد تأیید مادرش نیست، عذاب می‌دهد، ولی هیچ‌وقت جلوی انجام دادنشان را نمی‌گیرد. فقط لذتش را کم می‌کند.

هروقت ایبرهم و الیزابت صاحب فرزندی می‌شدند، در باغ، درختی برایش کاشته می‌شد. آنها صاحب چهارده فرزند شدند و هر فرزند "درخت تولد" خود را داشت

پشت خانه، بیشه‌ای از کاج و صنوبر بود؛ مکان خنک و نموری که باد، عاشق پیچیدن در آن بود و همواره رایحهٔ چوب از آنجا به مشام می‌رسید. کمی دورتر از آن انبوهی از توسکاهای باریک و نقره‌ای و سپیدارهای زمزمه‌گر قد برافراشته بودند