بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب گزیده دیوان سعدی | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب گزیده دیوان سعدی

بریده‌هایی از کتاب گزیده دیوان سعدی

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۸از ۸ رأی
۴٫۸
(۸)
طریقت‌شناسان ثابت‌قدم به خلوت نشستند چندی به هم یکی ز آن میان غیبت آغاز کرد دَرِ ذکرِ بیچاره‌ای باز کرد کسی گفتش ای یار شوریده رنگ تو هرگز غزا کرده‌ای در فرنگ بگفت از پس چاردیوار خویش همه عمر ننهاده‌ام پای پیش چنین گفت درویش صادق نفس ندیدم چنین بخت برگشته کس که کافر ز پیکارش ایمن نشست مسلمان ز جور زبانش نرست
ریحانه باقریه
زخم خونینم اگر به نشود به باشد خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم از اوست غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد ساقیا باده بده شادی آن کاین دم از اوست
tasnim
دانمت آستین چرا پیش جمال می‌بری رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری
ヽ( ´¬`)ノپری
برو شیر درنده باش ای دغل مینداز خود را چو روباه شل ـ بخور تا توانی به بازوی خویش که سعی‌ات بود در ترازوی خویش ـ بگیر ای جوان دست درویش پیر نه خود را بیفکن که دستم بگیر ـ خدا را بر آن بنده بخشایش است که خلق از وجودش در آسایش است ـ کسی نیک بیند به هر دو سرای که نیکی رساند به خلق خدای
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد که رحمت بر آن تربت پاک باد «میازار موری که دانه‌کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است» ـ مزن بر سر ناتوان دست زور که روزی به پایش درافتی چو مور
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
یکی قطره باران ز ابری چکید خجل شد چو پهنای دریا بدید که جایی که دریاست من کیستم گر او هست حقا که من نیستم چو خود را به چشم حقارت بدید صدف در کنارش به جان پرورید سپهرش به جایی رسانید کار که شد نامور لؤلؤ شاهوار بلندی از آن یافت کو پست شد در نیستی کوفت تا هست شد
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
که ای مدعی عشق کار تو نیست که نه صبر داری نه یارای ایست تو بگریزی از پیش یک شعله خام من استاده‌ام تا بسوزم تمام تو را آتش عشق اگر پر بسوخت مرا بین که از پای تا سر بسوخت
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
شبی یاد دارم که چشمم نخفت شنیدم که پروانه با شمع گفت که من عاشقم گر بسوزم رواست تو را گریه و سوز باری چراست
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
یکی روبهی دید بی‌دست و پای فرو ماند در لطف و صنع خدای که چون زندگانی به سر می‌برد بدین دست و پای از کجا می‌خورد درین بود درویش شوریده رنگ که شیری در آمد شغالی به چنگ شغال نگون‌بخت را شیر خورد بماند آنچه روباه از آن سیر خورد
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
به نام خداوند جان‌آفرین حکیم سخن در زبان‌آفرین خداوند بخشنده دستگیر کریم خطابخش پوزش‌پذیر
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
بر آنچه می‌گذرد دل منه که دجله بسی پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد گرت زدست برآید چو نخل باش کریم ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
مال از بهر آسایش عمرست نه عمر از بهر گرد کردن مال.
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
چه خوش گفت زالی به فرزند خویش چو دیدش پلنگ افکن و پیلتن گر از عهد خردیت یاد آمدی که بیچاره بودی در آغوش من نکردی درین روز بر من جفا که تو شیر مردی و من پیرزن
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
حکایت: روزی به غرور جوانی بانگ بر مادر زدم. دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت: «مگر خُردی فراموش کردی که درشتی می‌کنی.»
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این پنج روز دریابی خواب نوشین بامداد رحیل باز دارد پیاده را ز سبیل هر که آمد عمارتی نو ساخت رفت و منزل بر دیگری پرداخت عمر برف است و آفتاب تموز اندکی ماند و خواجه غرّه هنوز
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد اکسیر عشق در عشقم آمیخت زر شدم
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
دستم نداد قوّت رفتن به پیش یار چندی به پای ‌رفتم و چندی به سر شدم
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست ما زبان اندر کشیدیم از حدیث خلق و روی گر حدیثی هست با یارست و با اغیار نیست گر دلم در عشق تو دیوانه شد عیبش مکن بدر بی‌نقصان و زر بی‌عیب و گل بی‌خار نیست دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن من گلی را دوست می‌دارم که در گلزار نیست
itshirin

حجم

۱۰۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۳۸۰ صفحه

حجم

۱۰۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۳۸۰ صفحه

قیمت:
۱۱۴,۰۰۰
۵۷,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل۱
۲
صفحه بعد