بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب تمنای بی‌خزان | صفحه ۳ | طاقچه
کتاب تمنای بی‌خزان اثر شیرین زارع‌پور

بریده‌هایی از کتاب تمنای بی‌خزان

امتیاز:
۴.۶از ۲۳ رأی
۴٫۶
(۲۳)
حرف‌های چند روز پیشش در نماز جمعه را به خاطر آورد. جان ناقابلی دارم... . انگار قاب روی دیوار، با او حرف می‌زد. دلداری‌اش می‌داد. نگران نباش. پرچم را می‌سپاریم دست صاحبش. پس از لحظه‌ای، دیگر چشمانش برقی از رضایت داشت، انگار قوت دلش بیش‌تر شده بود و زیر لب زمزمه می‌کرد: سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم
برای او
من را نگاه کن که دلم شعله‌ور شود بگذار در من، این هیجان بیش‌تر شود قلبم هنوز زیر غزل‌لرزه‌های توست بگذار تا بلرزد و زیر و زبر شود تمام احساسم در قطرات اشکم ریخت بیرون. مهدی لحظاتی چشمانش را بست و از در خارج شد و بیت آخر شعر را دم در زمزمه می‌کرد. دیگر سپرده‌ام به تو خود را که زندگی هر گونه که تو خواستی آن‌گونه سر شود
برای او
خدایا من در تمام روزهایم و لحظاتم از تو کمک می‌خواهم. تو بهترین حافظ و نگهبانی.
math
آمده بود خانه برای خداحافظی آخر، اسفند برایش دود کردم و از زیر قرآن ردش کردم. آب ریختم دنبال مسافر بی‌بدرقه‌ام. حالا هر روز، دوست داشتنت را مرور می‌کنم تا یادت از یادم نرود.
محمدحسین
این‌جا تهران بود. ظهر دوشنبه روز اول محرم سال ۱۳۹۵. تمام صحنه‌ها مثل سکانس‌های فیلم سینمایی از جلوی دوربین رد می‌شدند. حاج‌قاسم سلیمانی آمده بود مقر. به شوخی می‌گفتند «هر کس با حاجی عکس بندازه، شهید می‌شه.» مهدی با فرمانده در قاب دوربین ایستاده و گفته بود «شاید گره شهادت ما هم این‌طوری باز بشه.» سفارش کرده بود برای من کسی مشکی نپوشد و حالا اول محرم بود. همه مشکی عزای حسین به تن می‌کردند. غروب‌هایی که دل زهرا می‌گرفت، می‌گفت «همهٔ ما روزی غروب می‌کنیم و کاش اون غروب رو بنویسن شهادت.»
محمدحسین
در سالن ترانزیت، خانواده‌های شهدا هم بودند. مهدی مثل همیشه، مراقب بود خیلی کنار من دیده نشود. این از مهم‌ترین دغدغه‌هایش بود که حواس‌مان باشد جلوی کسی که همسرش شهید شده، با هم و کنار هم نباشیم. نکند یک‌لحظه باعث سوختن دل همسران شهدا شویم. به نغمه هم یاد داده بود، در آن شرایط، بابا صدایش نکند
محمدحسین
تکیه دادم به دیوار حیاط حرم و چشمم را دوختم به گنبد و اشک‌هایم جاری شد و نجوا کردم. خانوم‌جان! خداحافظی نمی‌کنم. دلم می‌خواد دوباره برگردم. مهدی! خانوم‌جان، مهدی خیلی حرف از شهادت می‌زنه. بخریدش خانوم! بخریدش! حقّشه. نوش جونش. ولی پیکرش رو می‌خوام. به من برش گردونید.
محمدحسین
سلام آقای خوش‌اخلاق من. طعنهٔ زهرا اثر کرد. مهدی شروع کرد به خندیدن. بابا حالا ما یه بار اون گوشی رو از دست شما گرفتیم که به جای این‌که توی دنیای مجازی باشی، کنار عشقت، توی دنیای واقعی باشی. حالا هی بگو. ببخشید خب. اصلاً می‌خواهی برات تلافی کنم؟
محمدحسین
گوشی را برداشتم و وارد تلگرام شدم. صدای آرام مداحی در فضای اتاق به گوش می‌رسید. همان لحظه پیام داد. بیا با ما باش. یه روزی حسرت می‌خوری ها! بدون این‌که نگاهش کنم، تایپ کردم «مراقب باش تو حسرت نخوری، من حسرت نمی‌خورم! خیالت راحت باشه!» نگاهش کردم و گفتم «من این‌جا نشستم کنارت، از تلگرام پیام می‌دی؟» با ناراحتی آمد گوشی را از دستم گرفت و گفت «همه‌ش توی فضای مجازی‌ای. چند لحظه کنار هم هستیم، بیا با ما باش!»
محمدحسین
با خودم می‌گفتم هر وقت جنگ سوریه تمام بشود و بچه‌ها دیگر مسئولیت دفاع از حرم از روی دوش‌شان برداشته شود، این‌جا هم شاید بشود مثل جنوب و غرب. قدم که برداریم، بگویند این‌جا شهید باغبانی زمین افتاد و آن‌طرف شهید صدرزاده، فرمانده‌گردان عمار فاطمیون. این‌جا بدن یکی از شهدا جا ماند و گم‌نام شد و روح‌الله قربانی همین‌جا بدنش سوخت. آن‌جا شهدای خان طومان مظلومانه به شهادت رسیدند... . این‌جا قدمگاه شهداست. «با وضو وارد شوید.»
محمدحسین

حجم

۱٫۲ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

حجم

۱٫۲ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

قیمت:
۵۰,۰۰۰
تومان