بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب تمنای بی‌خزان | صفحه ۴ | طاقچه
کتاب تمنای بی‌خزان اثر شیرین زارع‌پور

بریده‌هایی از کتاب تمنای بی‌خزان

امتیاز:
۴.۶از ۲۳ رأی
۴٫۶
(۲۳)
آهی کشیدم و گفتم «می‌دونی زندگی بدون تو چقدر سخته؟» سعی کرد دلداری‌ام بدهد با این جملاتش و گفت «این‌همه شهید رفتن، همسراشون چکار می‌کنن؟ دلت رو بذار کنار اون‌ها. مگه نمی‌گی دوست داری من فدایی حضرت زینب بشم؟» حرف‌هایش را با سرم تأیید کردم و گفتم «می‌دونم. مُهر مدافع حرم خورده به زندگی‌مون. کنار عکس‌مون هم بخوره خیلی قشنگه. ولی قبول کن سخته برام.» آرام با خود زمزمه می‌کردم: این گل را به رسم هدیه... تقدیم نگاهت کردم...
محمدحسین
گفتم «پیکرت باید سالم برگرده. من یه سنگ صبور می‌خوام.» بغض دوباره امانم را برید و به سختی ادامه دادم «یه قولی باید بهم بدی. قولی که نباید زیرش بزنی.» با تعجب نگاهم کرد. مطمئن بودم نمی‌داند خواسته‌ام چیست و برای چه دارم از او قول می‌گیرم. منتظر بود بشنود. گفتم «زن وهب روز عاشورا چی گفت؟» نگاهش دقیق‌تر شد و گفت «خب؟» ادامه دادم «سلام منو به امام‌حسین برسون. بگو یه روسیاهی که سراسر عمرش گناهه و پر از تمایلات زمینیه، یه خواسته‌ای داره.» لبخند پرمهرش را نثارم کرد و گفت «و این آدم زمینی پر از گناه چی می‌خواد؟» گفتم «شهادت! دعا کن با شهادت برم مهدی.» آمدم نزدیک‌تر؛ طوری که نفس‌هایم به صورتش می‌خورد و گفتم «قول بده منو زود ببری پیش خودت. زندگی بدون تو اصلاً قشنگ نیست.» نمی‌دانم چرا با اطمینان خاطر گفت «قول می‌دم.»
محمدحسین
با اشک جواب دادم «جانم مهدی‌جان.» اشکش بیش‌تر شده بود. چشمانش در حرکت چشمانم توقف کرده بود و گفت «بی‌قراری نکن برام.» اشک‌هایم بی‌صدا می‌بارید و نفس‌های عمیقم، تنها صدایی بود که در فضای اتاق شنیده می‌شد. مهدی حرف‌هایش را زده بود و من حسش را لمس کرده بودم. گفتن این حرف‌ها برای او آسان نبود. می‌دانستم همان‌قدر که شنیدنش برای من سخت است، گفتنش برای مهدی سخت‌تر است. من می‌گفتم حرف‌هایت از یادم می‌رود و او می‌گفت یادت می‌ماند.
محمدحسین
با صدایی همراه بغض و اشک پرسیدم «کی باید مراقب من باشه؟» بدون این‌که سعی در آرام کردن دلم داشته باشد، گفت «تو مقاومی!» راست می‌گفت. مقاوم بودم. تجربه‌اش را داشت. از همان روزهای کودکی‌ام. با تمام فراز و نشیب‌هایی که پشت سر گذاشته بودم و این سال‌هایی که همه‌اش به نگرانی و انتظار و سختی گذشته بود. هر روز به امید روز بعد و روزهای بعدی که مهدی بیاید و وقتی می‌آمد، روزها را بشمارم که ساعت رفتنش فرا نرسد.
محمدحسین
با صدای لرزانی گفتم «فکر کردی اگه نباشی، به من چی می‌گذره؟» نفس عمیقی کشید و گفت «حواس خانوم بهت هست. من مطمئنم. قول می‌دم کمک‌حالته.» یاد حرف‌های دوستان هیئتی‌ام می‌افتادم که می‌گفتند «چرا می‌ذاری بره، اگه شهید بشه چکار می‌کنی؟» و یاد جواب خودم که هر بار گفته بودم «اگه نذارم بره جواب حضرت زینب رو چی بدم.» خدا بهترین نگهدارنده است، سپردمش به خدا.
محمدحسین
مهدی انگار فرصت پیدا کرده بود برای حرف زدن. بدون هیچ مقدمه‌ای گفت «خیلی شهید دادیم.» من که فهمیده بودم مقصودش از مطرح کردن این موضوع چیست، گفتم «چی شد یه‌دفعه این فکر رو کردی؟» در آینه نگاهی کرد و گفت «اصلاً از یادم نمی‌رن، که یادشون بیفتم. خیلی‌هاشون مظلومانه شهید شدن؛ مثل علی کنعانی، رسول خلیلی...» نگذاشتم حرفش تمام شود و گفتم «شهادت خیلی خوبه، ولی تو بهش فکر نکنی ها. حالا حالاها بهت احتیاج داریم.»
محمدحسین
شب عاشورا که آماده شدیم برای مراسم راهی حرم شویم، خبر رسید که حرم را زده‌اند. با شنیدن این خبر، تمام غصه‌های عالم روی دلم نشست. دیگر توان فکر کردن هم نداشتم. اشک‌هایم راه باز کرده بود روی گونه‌هایم و همین‌طور پشت سر هم سرازیر می‌شد. از این‌که کاری از دستم برنمی‌آمد، غصه می‌خوردم. هر روز که می‌گذشت، لازمهٔ حضور بچه‌هایی مثل مهدی را این‌جا بیش‌تر احساس می‌کردم. دیگر به خودم قبولانده بودم وجود مهدی بیش‌تر از این‌که کنار همسر و خانواده‌اش لازم باشد، این‌جا ضرورت دارد. مُهر کوچکی خورده بود پای پروندهٔ زندگی‌ام که وقفش کنم برای دفاع از حرم.
محمدحسین

حجم

۱٫۲ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

حجم

۱٫۲ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

قیمت:
۵۰,۰۰۰
تومان
صفحه قبل۱
...
۳
۴
صفحه بعد