بریده‌هایی از کتاب دوبیتی‌های باباطاهر

مو آن رندم که عصیان پیشه دیرم بدستی جام و دستی شیشه دیرم اگر تو بیگناهی رو ملک شو من از حوا و آدم ریشه دیرم

به قبرستان گذر کردم کم وبیش بدیدم قبر دولتمند و درویش نه درویش بیکفن در خاک رفته نه دولتمند برده یک کفن بیش

اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ اگر خود پادشاهی عاقبت هیچ اگر ملک سلیمانت ببخشند در آخر خاک راهی عاقبت هیچ

دوبیتی شمارهٔ ۳ اگر یار مرا دیدی به خلوت بگو ای بی‌وفا ای بیمروت گریبانم ز دستت چاک چاکو نخواهم دوخت تا روز قیامت

دوبیتی شمارهٔ ۷۴ به قبرستان گذر کردم کم وبیش بدیدم قبر دولتمند و درویش نه درویش بیکفن در خاک رفته نه دولتمند برده یک کفن بیش

دوبیتی شمارهٔ ۱۶۲ به صحرا بنگرم صحرا ته وینم به دریا بنگرم دریا ته وینم بهر جا بنگرم کوه و در و دشت نشان روی زیبای ته وینم

دوبیتی شمارهٔ ۲۶۲ اگر شاهین بچرخ هشتمینه کند فریاد مرگ اندر کمینه اگر صد سال در دنیا بمانی در آخر منزلت زیر زمینه

شب تاریک و سنگستان و مو مست قدح از دست مو افتاد و نشکست نگهدارنده‌اش نیکو نگهداشت وگرنه صد قدح نفتاده بشکست

فلک بر هم زدی آخر اساسم زدی بر خمرهٔ نیلی لباسم اگر داری برات از قصد جانم بکن آخر ازین دنیا اساسم

به صحرا بنگرم صحرا ته وینم به دریا بنگرم دریا ته وینم بهر جا بنگرم کوه و در و دشت نشان روی زیبای ته وینم

به خنجر گر برآرند دیدگانم در آتش گر بسوزند استخوانم اگر بر ناخنانم نی بکوبند نگیرم دل ز یار مهربانم

من عاشق زعشقت بیقرارم تو چون لیلی و من مجنونم ای گل

جدا از رویت ای ماه دل افروز نه روز از شو شناسم نه شو از روز وصالت گر مرا گردد میسر همه روزم شود چون عید نوروز

به قبرستان گذر کردم کم وبیش بدیدم قبر دولتمند و درویش نه درویش بیکفن در خاک رفته نه دولتمند برده یک کفن بیش

تن محنت کشی دیرم خدایا دل با غم خوشی دیرم خدایا زشوق مسکن و داد غریبی به سینه آتشی دیرم خدایا

خداوندا بفریاد دلم رس تو یار بیکسان مو مانده بیکس همه گویند طاهر کس نداره خدا یار مو چه حاجت کس

یکی درد و یکی درمان پسندد یکی وصل و یکی هجران پسندد من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد

دلم بی وصل ته شادی مبیناد زدرد و محنت آزادی مبیناد خراب آباد دل بی مقدم تو الهی هرگز آبادی مبیناد

دو چشمم درد چشمانت بچیناد مبو روجی که چشمم ته مبیناد شنیدم رفتی و یاری گرفتی اگر گوشم شنید چشمم مبیناد

زدست دیده و دل هر دو فریاد که هر چه دیده بیند دل کند یاد بسازم خنجری نیشش ز فولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد