بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب اثر دریاچه‌ای | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب اثر دریاچه‌ای

بریده‌هایی از کتاب اثر دریاچه‌ای

نویسنده:ارین مکیهن
انتشارات:سنجاق
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۲۷ رأی
۴٫۰
(۲۷)
«پس اینجا جاییه که می‌خوای بمیری؟» گفتم: «اینجا جاییه که می‌خوام زندگی کنم.» آروم آروم روی صورتش لبخند نشست. سعی کرد لب‌هاش رو بسته نگه داره ولی نتونست. صورتش رو سمت نیم‌دایره‌ی خورشید که توی افق بود برگردوند. با شونه‌ش به شونه‌م ضربه زد و گفت: «جواب خوبی بود.»
ساکت
مامان همیشه با یه لیست یا یه برنامه خداحافظی می‌کرد و باور داشت هر اتفاقی هم که بیفته اسکناس بیست‌دلاری‌ای که برای مواقع ضروری توی کیف پولم می‌ذاشتم نجاتم میده. تصادف ماشین؟ یه بیست‌دلاری به مأمورهای اورژانس میدم و اون‌ها برای نجات دادنم سخت‌تر کار می‌کنن. گردباد؟ بیست دلاریم رو می‌کِشه بالا و من رو ول می‌کنه. دزدیده شدن توسط فضایی‌ها؟ می‌تونم پول آزادیم رو با یه بیست‌دلاری بدم. مامان یه مادر بود. شغلش این بود که نگران چیزهایی باشه که هرگز قرار نبود اتفاق بیفته.
ساکت
آروم گفتم: «خانم بی.» سعی کردم گوشیم رو از دستش در بیارم ولی زورش خیلی زیاد بود. جلوی خنده‌م رو گرفته بودم. منظورم اینه نزدیک پنجاه سانتیمتر از من کوتاه‌تر بود و شصت‌وشش سال پیرتر، ولی عملاً داشت باهام کشتی می‌گرفت. برای چند لحظه واقعاً خنده‌دار بود. من و یه خانم پیر داشتیم سر گوشی دعوا می‌کردیم و کشیش می‌گفت: «من همیشه این سخنان هنری وادزوُرث لانگفلو رو موجب آرامش می‌دونم...»
علیرضا
خانم بی گفته بود مردن دوستش به معنی از دست دادنش نیست.
نازبانو
هیچ‌وقت اونجایی که تو رو نمی‌خوان نمون.
نازبانو
همین‌طور که ساندویچ رو با کم‌ترین گازهایی که ممکن بود به‌زور پایین می‌دادم، مادربزرگ روث گفت: «تعجب می‌کنم که چقدر تو و مادرت مرباهای انگور من رو دوست دارین. نمی‌دونم چرا مادرت هیچ‌وقت سعی نمی‌کنه درست کردنش رو یاد بگیره.» گفتم: «هیچ‌کس نمی‌تونه مثل شما درست کنه مادربزرگ روث.» سعی کردم آخرین لقمه رو فرو بدم؛ یه لقمه‌ی بزرگ. وقتی فرو دادم با خودم فکر کردم واقعاً ترجیح میدم توی یه خاک‌سپاری دیگه بودم.
ساکت
نزدیک بود بگم «چاک» و نزدیک بود باهاش دست بدم. ولی به‌اندازه‌ی کافی آدم‌هایی که تازه ملاقاتشون کرده بودم فکر کرده بودن این جور سلام و خداحافظی کردن نفرت‌انگیزه. پس فقط گفتم: «می‌بینمت.» همون‌طوری که وقتی نمی‌خوای شهردار بشی باید خداحافظی کنی.
ساکت
یاد غر زدن‌های بابا افتادم، سخنرانی‌های مادربزرگ، مادرم که وسایل رو جمع می‌کرد. یاد وکیل‌هایی که توی خونه بودن افتادم، فحش دادن‌های بابا، خیره شدن مامان به انبوه کاغذها. یاد روزی افتادم که برگشتم خونه و سگمون نبود. یاد روزی افتادم که اومدیم توی جعبه‌کفش. یاد این افتادم که بوی خاک خیس می‌داد. یاد صورت پف‌کرده بابا افتادم و رنگِ پریده‌ی مامان. یاد ساندویچ‌های کره‌ی بادوم زمینی و مربای انگوری افتادم که برای ناهار و شام می‌خوردیم. یاد این افتادم که فکر می‌کردم بابا و مامان خسته و پیر به نظر میان. یادم اومد هیچ‌وقت مثل اون موقع نگرانشون نشده بودم. به ابیگل نگاه کردم و گفتم: «ترسیده بودم.»
ساکت
لبخندهای من: لبخندِ آفرین دخترم لبخندِ چرا، آره، دوست دارم دوباره بغلم کنی لبخندِ سریال نظم و قانون شروع شد... دوباره! لبخندِ نوه‌هاتون خوشگلن لبخندِ باد معده بیرون دادی و همه صداش رو شنیدیم لبخندِ نه، نیکسون دیگه رئیس‌جمهور آمریکا نیست لبخندِ آره، عاشق این هستم که دوباره بشنوم چطور شوهرتون رو ملاقات کردین لبخندِ... کارت؟ من بُر می‌زنم و لبخندِ کلاسیک... آره، روز خوبیه برای زنده بودن.
ساکت
سکوت به‌اندازه‌ی کافی راحت بود. به‌هرحال بهش عادت داشتیم.
:)
«از دیدنت خوشبختم.» «هستی واقعاً؟ از کجا مطمئنی که دیدن من خوبه؟» سؤالش واقعی به نظر می‌رسید؛ این‌قدر که غافلگیرم کرد و به لکنت افتادم. «اممم... فک... فکر کنم نمی‌تونم مطمئن باشم.» «پس نباید می‌گفتی.» «می‌دونی، بیشتر مردم توی جواب به بقیه همین رو می‌گن.» «تو از اون آدم‌هایی هستی که هر چیزی رو که بیشتر مردم بگن تکرار می‌کنی؟» «من از اون آدم‌هایی هستم که وقتی فکر می‌کنن از دیدن کسی خوشبخت هستن، می‌گن "از دیدنت خوشبختم."» خیلی صریح گفت: «ولی تو هنوز چیزی درباره‌ی من نمی‌دونی. ممکنه به این نتیجه برسی که از من متنفری.»
رها
پدرم همیشه می‌گفت این‌قدر وانمود کن تا موفق بشی
:)
زانوهام رو بالا آوردم. سرم رو گذاشتم بینشون و گریه کردم؛ برای خودم، برای مادربزرگ روث، برای پائولین آسترندر، برای ماریا سانتوس، برای دوروتی دی وب، برای جاناتان کارول، برای هاوارد لِوی، برای ادی دِزوان، برای دیدن سگ قدیمیم و اینکه دلم می‌خواست پسش بگیرم. برای ابیگل و دستشویی‌ها گریه کردم. برای لیست‌های احمقانه‌ی مامان و شوخی‌های احمقانه‌ی بابا و اینکه هیچ‌وقت حرف نمی‌زدن گریه کردم. برای از هم جدا شدنشون گریه کردم؛ برای خانم بی که زانوهاش هنوز صدا می‌داد، برای اینکه یه هفته‌ی دیگه باید باهاش خداحافظی می‌کردم، برای اینکه شاید دیگه هیچ‌وقت ابیگل رو نمی‌دیدم. گریه کردم چون هرچقدر هم که سخت کار می‌کردم، باز هم نمی‌تونستم هیچ کدوم از اتفاق‌هایی رو که اون سال تابستون افتاد بود تغییر بدم. تنها کاری که می‌تونستم بکنم این بود که بهشون دستمال‌کاغذی بدم، بزنم روی زانوشون، یا بهشون لبخند بزنم.
ساکت
باید از خونه می‌زدم بیرون. پس رفتم که بدوم، ولی هر قدم، هر ضربه‌ای که به آسفالت می‌زدم، عصبانیتم رو بیشتر و بزرگ‌تر می‌کرد، مثل چکشی که روی فولاد داغ می‌کوبیدن. و به طرز عجیبی حس خوبی داشت. تکان‌دهنده و سوزان. وقتی رسیدم به فانوس دریایی هنوز عصبانی بودم، وقتی از وسط شهر برگشتم هنوز عصبانی بودم، وقتی مسیرم رو عوض کردم و از حاشیه‌ی شهر رفتم هنوز عصابی بودم. وقتی توی نورث‌بیچ، بن و برندون و بقیه رو دیدم تا والیبال بازی کنیم هنوز عصبانی بودم. همه‌ش رو سر توپ خالی کردم و تیممون همه‌ی بازی‌ها رو برد. و هنوز عصبانی بودم. یه چیزی درونم خشک بود و خسته و بُرنده.
ساکت
«پس از کجا می‌دونستین دوست دارین باهاش ازدواج کنین؟» «عشق همون دونستنه بریگز بِیبی. عشق کالمه‌ها نیستن.» با دو دست چند بار روی سینه‌ش زد؛ جایی که قلبش بود. لبخند زد و گفت: «دونستن اینجاس.»
ساکت
«پس از کجا می‌دونستین دوست دارین باهاش ازدواج کنین؟» «عشق همون دونستنه بریگز بِیبی. عشق کالمه‌ها نیستن.» با دو دست چند بار روی سینه‌ش زد؛ جایی که قلبش بود. لبخند زد و گفت: «دونستن اینجاس.»
ساکت
اگه می‌دونستم خانم بی همون‌جا اخراجم نمی‌کنه، همون لحظه که توی خانه‌ی خاک‌سپاری بکن‌باوئر استادز جنازه‌ی جاناتان کارول بیچاره روی توی تابوت دیدم برمی‌گشتم و می‌رفتم بیرون. این اولین جنازه‌ای بود که توی عمرم می‌دیدم و واقعاً ناجور بود. توهین بهش نباشه ولی جنازه‌ش شبیه یه مجسمه‌ی مومی ارزون قیمت بود. رنگ صورتش یه نوع آبی مایل به بنفش بود که زیر مقدار زیادی مواد آرایشی، شبیه هیچ رنگ پوستی نبود که توی دنیا وجود داشت. نمی‌دونستم چرا کسی باید بخواد این آخرین تصویرش از کسی باشه که دوستش داشته.
ساکت
طوری به من لبخند می‌زدن که انگار خانم بی بهشون گفته بود سگم مرده ولی من هنوز خبر نداشتم.
ساکت
زن گفت: «بُوسیک اشتباهه. بُوه-زیچ درسته. مثل این...» لب‌هاش رو به سمت بیرون فشار داد. «...طوری بگو که انگار داری کسی رو می‌بوهسی.» «بُ-شیش.» «بُوه-زیچ.» گفتم: «بُ-جیش.» اعضای صورت زن دوباره ناپدید شدن. یاد سم توی کلاس سوم افتادم که وقتی با صداهای کلمه‌ی نگئین کلنجار می‌رفتم، صورتش رو با همه جور شکل خنده‌دار کج‌ومعوج می‌کرد. «...بُج ـ صبر کن ـ بُج-شیش؟ همینه؟ نه؟» دوباره گفت: «انگار داری می‌بوهسی.» لب‌هام رو دادم بیرون و گفتم: «بُهو-جوش.» مثل احمق‌ها شده بودم.
ساکت
رادیو رو خاموش کردم و همه‌ی پنجره‌ها رو کشیدم پایین. اجازه دادم هوای خنک و کمی مرطوب، ماشین رو پر کنه. تقریباً می‌تونستم مزه‌مزه‌ش کنم. مثل آبِ شیرین بود. حتی یه دونه ابر هم توی آسمون نبود. قسم می‌خورم آبی‌ترین آسمونی بود که توی عمرم دیده بودم. یه جور آبی غیرواقعی. مثل آسمون کارت‌پستال‌ها. نور خورشید قسمت‌هایی از رودخانه‌ی سیاه رو مثل نقره سفید کرده بود.
ساکت

حجم

۲۹۹٫۴ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۴۲۱ صفحه

حجم

۲۹۹٫۴ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۴۲۱ صفحه

قیمت:
۳,۰۰۰
تومان