بریدههایی از کتاب اثر دریاچهای
۴٫۰
(۲۷)
من هیچوقت با کسی که رابطهش رو باهام بهم بزنه دوست باقی نمیمونم.
سیّد جواد
چون چپدست بودم، آموزشی که بهم داد اینطوری شروع شد: هر کاری که من میکنم انجام بده، فقط برعکس.
سیّد جواد
بابا همیشه میگفت بیشتر زندگی بازیه، پس مهمه که قواعد بازی رو بدونی
میـمْ.سَتّـ'ارے
هیچوقت منکر استعدادت نشو و به خاطر موفقیتت عذرخواهی نکن.
🪆 Maze
زندگی چیزیه که خودت میسازیش.
سیّد جواد
«یادت باشه که شونزده درصد بیستوسه همون بیستوسه درصد شونزدهس.»
سیّد جواد
آخرین خاکسپاریای که رفته بودم مراسم مادرِ مامان بود. اون موقع شش سالم بود. این لیست دستورات مراسم خاکسپاری بود:
پیچوتاب نخور
دماغت رو با آستینت پاک نکن
دستهات رو توی جیبت نکن
دستت رو توی شلوارت نکن
سیّد جواد
چهار سال توی باشگاه کَسکِید بهعنوان کارگر رستوران کار کرده بودم. مثل سگ کار میکردم ولی پولش خوب بود؛ مخصوصاً بعد از مهمونیهای بزرگ. همیشه با شماره تلفنها و انعامهایِ زنهایی که میخواستن دخترهاشون رو ملاقات کنم برمیگشتم خونه. هیچوقت بهشون زنگ نزدم. چی میخواستم بگم؟ بگم «سلام، من پسری هستم که تمام شب ظرفهای کثیف مادرت رو اینطرف و اونطرف میبرده. دوست داری بعضی وقتها بریم بیرون؟»
سیّد جواد
وقتی قایق رو فروختیم، سگ رو هم دادیم رفت. بابا گفت خونهای که داریم میریم داخلش برای یه سگ بزرگ خیلی کوچیکه. همون موقع بود که مامان به خونهی جدید گفت جعبهکفش.
سیّد جواد
میدونست جایی برای شکست وجود نداره.
سیّد جواد
بابا میگفت توی تجارت، دونستن اسم طرف مقابل و محکم دست دادن مهمه. دست دادن من آروم بود. بهم میگفت باید یه روز برم توی سیاست.
سیّد جواد
هر وقت مربی تیم بازندهای رو میدید که از تلاش و عزم بازیکنهاش تعریف میکرد، لبهاش رو جمع میکرد و میگفت: «بازندهی واقعی اینه.»
سیّد جواد
چرا وقتی دارید میرید هیچوقت خداحافظی نمیکنید؟»
«از خداحافظی... متنفرم.»
«زیادی سختن؟»
«زیادی... پر دردسرن.»
کمی لبخند زدم.
پرسیدم: «چرا هیچوقت پشت سرتون رو نگاه نمیکنین؟»
«از کجا... میدونی... نمیکنم؟»
«چون همیشه رفتنتون رو نگاه میکنم.»
چشمهاش رو بست. محکم. وقتی دوباره بازشون کرد به نظر کمی خیس میرسیدن. یه دستمالکاغذی از جیبم بیرون آوردم و گوشه چشمهاش رو خشک کردم.
دستش رو زد به دستم؛ طوری که انگار یعنی کافیه بریگز، عزیزم.
«هیچوقت نمیدونستم... کسی داره... نگاه میکنه. برای همین... هیچوقت... نگاه نمیکردم.»
ساکت
یه جایی توی دو تا اسبابکشی قبلیمون، مامان گوشوارهای رو که مادربزرگ روث بهش داده بود گم کرده بود. بعد از اون مادربزرگ روث برای تولد مامان و کریسمس فقط بهش مربای انگور میداد.
ساکت
به زور فرو دادن مرباهای انگور خونگی مادربزرگم بود که تقریباً مطمئنم از قارچ سمی و ادرار درستشون میکرد.
سیّد جواد
«فکر نمیکنین همهی آدمها یه موقع فراموششدنی میشن؟»
شونههاش رو بالا انداخت و گفت: «آدمهایی که ماهم نیستن فاراموش میشن.»
«کسایی که مهم نیستن؟»
«منم همین رو گفتم. ولی. کسایی که ماهم هستن رو نمیتونی فاراموش کنی چون...» ـ دستهاش رو بالا انداخت ـ «...ماهم هستن.»
SARA
سعی کردم آخرین لقمه رو فرو بدم؛ یه لقمهی بزرگ. وقتی فرو دادم با خودم فکر کردم واقعاً ترجیح میدم توی یه خاکسپاری دیگه بودم
SARA
شونههاش رو بالا انداخت ـ «...زندگی همیشه اینطوری بوده. هیچوقت نمیدونی چی میشه.»
Shirin Rassam
توی راهِ بیرون رفتن گفت: «بریگز، عزیزم، سیاست من نزدیک نشدن به بیمارستانهاس. هیچوقت هیچچیز خوبی توی بیمارستانها اتفاق نمیفته.» خیلی کوتاه به بابا نگاه کرد و گفت: «این رو توی بیمارستان دنیا آوردم.»
بابا خندید.
این دو تا آدم واقعاً جوک بودن.
ساکت
میتونستم تصور کنم که مادربزرگ روث رو از توی یه بسته سر هم میکنن و بعد، اون بابا رو همینطوری سر هم میکنه. قسمت شوخطبعی رو نصب نمیکنه. مال خودش و بابا رو اهدا میکنه به بازارچهی کلیسا. یا با یه جفت کفش چرمی شیک و تمیز عوضشون میکنه. رباتها عاشق کفش چرمی هستن. از مادربزرگ روث بپرس.
ساکت
حجم
۲۹۹٫۴ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۴۲۱ صفحه
حجم
۲۹۹٫۴ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۴۲۱ صفحه
قیمت:
۳,۰۰۰
تومان