بریدههایی از کتاب ناطور دشت
۳٫۴
(۵۴)
همهٔ آن مزخرفاتی که بهصورت کاریکاتور در روزنامههای عصر شنبه در مورد مردهایی که بهخاطر دیر آمدن دوست دخترهای خود ناراحت هستند چاپ میشدند، چرت است. اگر دختری را که با او قرار گذاشتهای زیبا باشد، دیگر کسی به دیر کردن او اهمیتی نمیدهد.
mimbaran
گفت: مشکلی که برای تو بهوجود اومده، خطرناکه از نوع خاصش است. از اون دسته مشکلاتی که تو رو به سقوط میکشونه و خودت هم متوجه نیستی. اینقدر غرق مشکل میشی تا نابودت کنه. این میشه عاقبت کسانیکه در زندگی دنبال چیزی میگردن و نمیتونن به اون برسن یا اینکه فکر میکنن زندگی نمیتونه اونو بهشون بده. بههمینخاطر دیگه بیخیالش میشن. قبل از اینکه شروع کنن ناامید میشن و دیگه دنبالش نمیرن.
🍃Moh3n
من گفتم: میشود ناخنهایت را روی میزی یا جای دیگری بریزی؟ دلم نمیخواهد وقتی راه میروم ناخنهایت، زیر پاهایم بچسبند.
ولی اوگوش نکرد و ناخنهایش را روی زمین ریخت. واقعاً شرمآور بود.
Friba
پول لعنتی! همین پول نکبتی و کثیف همیشه آخرش حالگیری میکند.
🍃Moh3n
همهٔ بچههای پنسی به جزء من در آنجا جمع بودند. ولی مدرسهٔ ساکسونهال بهخاطر اینکه افراد زیادی را با خود نمیآوردند، فقط صدای هیاهویی از طرف آنها میآمد. دخترها زیاد به این مسابقات نمیآمدند، فقط شاگردان سال آخری میتوانستند دخترانی را همراه خودشان بیاورند. پنسی مدرسهٔ خیلی بیخودی بود، چون هیچچیز بهدرد بخور و جالبی در آن نبود. من دلم میخواهد در جایی باشم که هر چندوقت یکبار، چندتا دختر ببینم، حتی اگر در حال خاراندن بازوهای خودشان یا در حال بالا کشیدن دماغشون باشند.
سِلما ترمر ـ دختر مدیر مدرسه ـ معمولاً در مسابقات حضور داشت. جزء دخترانی بود که در همان نگاه اول دلبری میکرد. خوشگل هم بود. یکدفعه موقعی که داشتم با اتوبوس به آگرزتان برمیگشتم، کنارش نشستم و کمی با هم گپ زدیم. از او خوشم آمد و به دلم نشست.
عاطفه محمدی
گرچه به عیسیمسیح علاقهمند هستم، ولی اصلاً به مطالب انجیل اهمیتی نمیدهم. واقعیت این است که حواریون باعث ناراحت شدن من میشوند، چون به محض اینکه حضرت عیسی از دنیا رفت، همهٔ آنها سربهراه شدند، ولی تا زمانیکه زنده بود، هیچ منفعتی برایش نداشتند و سودی به او نرساندند و فقط او را آزار میدادند. من در کتاب انجیل همهٔ شخصیتها را دوست دارم به جزء حواریون. بعد از حضرت عیسی از تنها کسی که خوشم میآید، همان دیوانهای بود که در معبد سکونت داشت و با سنگ بدن خود را زخمی میکرد. من از این عوضی حرامزاده بیشتر از حواریون خوشم میآید.
کتاب باز
فت: میگه نشونههای یه آدم بیتجربه اینه که دلش میخواد با شرافت برای هدفی جونش رو فدا کنه، ولی از نشونههای یه آدم باتجربه اینه که با کمال فروتنی در کنار هدفش به زندگی ادامه میده.
علیسام
واقعاً که آدم نمیتونه از کار این دخترها سر در بیاورد. هروقت آدم دربارهٔ پسری که خیلی عوضی و مغروره با دختری حرف بزند و بگوید که او چطور آدمی است، حتماً در جواب میگوید که او فقط عهدهٔ حقارت دارد.
علیسام
بعضی چیزها باید همانگونه که هستند، باقی بمانند. باید همهٔ آنها را داخل یک اتاقک شیشهای قرار داد و بعد از کنارشان رد شد.
علیسام
هیچوقت به کسی حرفی نزنید و چیزی بهش نگید. اگر بگید، دلتنگش میشید.
سمیه جنگی
اینقدر غرق مشکل میشی تا نابودت کنه. این میشه عاقبت کسانیکه در زندگی دنبال چیزی میگردن و نمیتونن به اون برسن یا اینکه فکر میکنن زندگی نمیتونه اونو بهشون بده. بههمینخاطر دیگه بیخیالش میشن. قبل از اینکه شروع کنن ناامید میشن و دیگه دنبالش نمیرن.
امیر فتاحی
روزهای یکشنبه میشود، همه میآیند و گل روی سینهات میگذارند و گریه میکنند. وقتی آدم زنده نیست گل به چه دردش میخورد؟
امیر فتاحی
نمیدانستم باید کجا بروم. دوست نداشتم با رفتنم به هتل، پولهای فوبی را خرج کنم. بههمین دلیل به سمت خیابان لکسینگتون رفتم و با مترو به سمت سنترال پارک رفتم. همهٔ وسایلم آنجا بودند. با خودم گفتم به آنجا بروم و روی یکی از نیمکتها در سالن انتظار کمی بخوابم. همین کار را انجام دادم. وقتی رفتم، اولش خیلی خلوت بود و هیچ مشکلی وجود نداشت. پاهایم را روی نیمکت بغلی گذاشته بودم، ولی در کل بیخیال شدم. خیلی خوب نبود. از من میشنوید هیچوقت این کار را انجام ندهید. حسابی پشیمان خواهید شد.
زهرا۵۸
اگر به درس خوندنت همینطور ادامه بدی و پیشرفت کنی، به قدرت کشش مغزت پی میبری و اندازهٔ کارآیی آن را متوجه میشوی. اینکه چه چیزی برای آن خوبه و چه چیزی بده. بعد از گذشت مدت زمانی خودت میفهمی که چه افکاری را قبول داری. حداقلش اینه که دیگه نمیخواد برای محک زدن افراد با نظرات و افکار متفاوت وقت خودتو هدر بدی تا بفهمی کدومیک از اونا به دردت میخوره. اون موقع است که میزان و حد و حدود ذهنت به دستت میاد و میتونی افکار مناسب رو داخل اون بگنجونی.
زهرا۵۸
یکدفعه زدم زیر گریه. هر کار کردم نتوانستم جلوی گریهٔ خودم را بگیرم. داشتم بهآرامی گریه میکردم تا کسی بیدار نشود. وقتی داشتم گریه میکردم فوبی ترسیده بود. او پیشم آمد و تلاش کرد که نگذارد گریه کنم، ولی نتوانست. چون در این مواقع هرقدر که سعی میکنی که جلوی خودت را بگیری تا گریه نکنی. نمیشود. همینطوری لبهٔ تخت داشتم گریه میکردم. فوبی دست انداخت دور گردنم، من هم دستم را دور کمرش حلقه کردم. تا حسابی گریه نکردم، آرام نگرفتم. حال بدی داشتم، احساس خفگی میکردم. فوبی از ترس زهرهترک شده بود. پنجره باز بود و فوبی از سرما داشت میلرزید، چون فقط لباس خوابش را پوشیده بود. تلاش کردم او را به تختش برگردانم، ولی نشد. بالأخره گریه را کنار گذاشتم، ولی بعد از مدتی طولانی. آنگاه دکمههای پالتویم را بستم. گفتم که به او زنگ میزنم. گفت اگه دوست داشته باشم، میتوانم همانجا کنارش بخوابم، ولی قبول نکردم و گفتم بهتر است بروم بیرون. آقای آنتولینی منتظرم است.
زهرا۵۸
موقعیکه داشتم به سمت در میرفتم، فوبی گفت: هولدن!
من هم برگشتم. نشسته بود روی تخت و دلربایی میکرد.
گفت: من از اون دختره فیلیس مارگولیس آروغ زدن رو یاد گرفتم، گوش کن.
من گوش کردم. صدایی شنیدم، ولی خیلی بلند نبود.
گفتم: آفرین.
زهرا۵۸
همیشه در ذهن خودم بچههای کوچکی را مجسم میکنم که در دشت مشغول بازی هستند. هیچ آدم بزرگی هم جزء خودم اون دور و بر نیست. منم لبهٔ یه پرتگاه خیلی بلند ایستادم. کارم هم گرفتن بچههایی است که به سمت پرتگاه میآیند. منظورم اینه که اگر بدوند به سمت پرتگاه و حواسشون پرت باشه، من اونها رو از افتادن نجات میدم. در طول روز، کل کاری که انجام میدادم همین بود. میشدم ناطور دشت. شاید مسخره بهنظر برسه، ولی واقعاً نگهبانی رو دوست دارم.
زهرا۵۸
گفتم: میدونی دلم میخواد چی باشم؟ منظورم اینه که اگه حق انتخاب داشته باشم، میدونی دلم میخواد چی بشم؟
گفت: چی؟ فقط توهین نکن.
گفتم: تا حالا این آهنگ رو گوش دادی؟ «اگه ناطوری، یکی رو میون دشت بگیرد» من اینو دوست دارم...
فوبی گفت: این ترانه رو میگی؟ «اگه ناطوری، یکی دیگه رو میون دشت ببینه.» شعر رابرت برنزه!
گفتم: خودم میدونم شعر کیه؟
زهرا۵۸
آره، وکالت میتونه شغل خوبی باشه، ولی من خوشم نمیاد. منظورم اینه که خیلی خوب میشد، اگر این توانایی رو داشتم که جون آدما رو نجات بدم، ولی خودت شاهدی که هیچوقت یه وکیل از این کارها نمیکنه. فقط کارشون پول دراوردنه، بازی بریج و گلف کردن و ماشین خریدن و گیلاس مارتینی سر کشیدنه و اینکه ادای آدم مهما رو در بیارن. اگر هم زمانی جون کسی رو نجات بدن، معلوم نیست خودشون میخوان یا اینکه چون میخوان شهرت پیدا کنن، این کارو میکنن. بعد از تمام شدن دادگاه، همه بهش تبریک میگن. درست شبیه این فیلمهای چرندی که نشون میده. چهجوری میشه فهمید که این کارها از روی ریا و خودنمایی نیست؟ مشکلی که هست اینه که کسی جرأت نداره به زبون بیاره.
زهرا۵۸
گفتم: من الی رو خیلی دوست دارم. از همین کاری که الآن دارم انجام میدم هم خوشم میاد. اینکه پیش تو باشم و با هم حرف بزنیم و در مورد چیزای گوناگون فکر کنیم...
گفت: ولی، الی مرده. تو همیشه همین حرفو میزنی؛ وقتی کسی مرده، یعنی رفته توی آسمونا و نیستش.
گفتم: خودم میدونم مرده. فکر کردی نمیدونم، ولی من هنوزم اونو دوسش دارم. یعنی بهنظرت نمیتونم دوسش داشته باشم؟ یعنی وقتی کسی مرد دیگه نباید دوسش داشت؟ مخصوصاً اگه کسی که مرده هزار برابر بهتر از زندههایی که در اطرافت هستند، باشه؟
زهرا۵۸
حجم
۱۹۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
حجم
۱۹۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
قیمت:
۱۴,۰۰۰
تومان