باغبانم؛ ولی در باغ من جز نرگس نمیروید.
بنفشهها، از تاب شبهای غیبت، در اضطرابند و سوسن و یاسمن، پیامبران حسن تو.
دلتنگِ ماه
در آن نفس
که بمیرم
در آرزوی تو باشم.
بدان امید دهم جان،
که خاک کوی تو باشم
دلتنگِ ماه
ای همۀ آرزوهایم!
من اگر مشتی گناه و شقاوتم، دلم را چه میکنی؟
با چشمهایم که یک دریا گریستهاند، چه میکنی؟
با سینهام که شرحه شرحۀ فراق است، چه خواهی کرد؟
به ندبههای من که در هر صبح غیبت، از آسمان دلتنگیهایم، فرود میآیند، چگونه خواهی کرد نگاه؟
F313
کاشکی من جز هجر و وصال، غم و شادی نداشتم!
F313
ستارگان تمام شدهاند، دیگر ستارهای برای شمردن نمانده است.
شب را سرِ بیداری نیست و روز بهانۀ آمدن ندارد.
فوج پرندگان، سینۀ آسمان را نمیشکافد.
دیگر دلمردگان نیز به ما طعنه نمیزنند.
F313
هر جا که تویی تفرّج آنجاست
F313
غیبت، منتظر میخواهد، نه عزادار
F313
دیگر به نرگسهای باغ سلام نمیکنم؛
هیچ یاسی را خیره نمیشوم
هیچ اقبالی را نمیبوسم؛
من تمام شدهام؛ بیا
آیا دلتنگ ندبههای من نیستی؟
آیا ندبههای مرا از این دلتنگتر میخواهی؟
من تمام شدهام؛ بیا.
F313
میدانم که تو جمعهها را خوب میشناسی و هر عصر آدینه خود در گوشهای نشستهای.
F313
گفتم: در کنار کدامین برکه بنشینم تا مگر ماه رخسارش در او بتابد؟
F313