با تو میگویم. از شوکران غیبت که هنوز بر جام انتظار میریزد، از بغضهای جمعه شب که گلو میفشارد، سینه میدراند و عبوس مینشیند.
F313
ای شادترین غم!
شکوه تو، چنین مرا به شکوه واداشت و من از صبوری تو در حیرتم.
F313
تو را به انتظاری که میکشی سوگند که نگاه ما را چنین خیره مخواه و بخت ما را چنین تیره مپسند.
دیروز، روزهای غیبتت را میشمردم، روز بیگاه شد و ماه اقبال در چاه.
F313
دردا! که درد و درمان چنان به هم آمیختهاند که از یکی به دیگری گریزی نیست.
F313
با تو، رمز هر رازی گشوده است، بیتو هر کلمه رازی است، هر گرد، کوهی از پوشیدگی است؛ هر قطره دریایی از حیرت و شگفتی است و هر لحظه یک تاریخ حسرت.
F313
تا دیدار، راهی بیش از آنچه پیمودهایم، مانده است، آیا؟
غبار راه خستگی بر سر و رویمان ریخت. ریخت و با اشک درآمیخت. از آن خاک و این آب، گِلی ساختیم و کلبهای و پنجرهای و ایوانی پر از قناریهای آزاد.
F313
عاشقم و جز نام تو، ترجمانی برای عشق نیافتم.
سوختن، پیشۀ من است؛
F313
جمعهها را دوست دارم، نه چون از کار و مشغله فارغم؛ چون همه را مشغول تو میبینم.
F313
بیعمر هم میتوان زندگی کرد و ما این گونه بودن را از «سرداب سامّراء» تا روزگار اکنون پاس داشتهایم.
F313
ای قیامتگاه محشر!
در این غوغای عاشقپیشگیها، کسی هم تو را جست؟
کسی گفت آیا به شَکَرخواری، نباید از شکرساز غفلت کرد؟
F313
فریاد! از این روزهای بیفرهاد.
حسرتا! از شبهای بیمهتاب
فغان! از چشم و دل ناکشیده هجر
آیا هنوز، نوبت مجنون است و دور لیلی؟
F313
کاروان رفت و
تو در خواب و
بیابان در پیش؛
کی روی؟ ره ز که پرسی؟ چه کنی؟
چون باشی؟
F313
خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود
F313