بریدههایی از کتاب باغ مادربزرگ خاطرات بانوی کرد، خانزاد مرادی محمدی
۴٫۸
(۲۶)
محصولاتش آنقدر خوب بود که مردم روستا به او غبطه میخوردند. من میدانستم او چه میکند. آن روز که یک مشت دانه برای خودش و یک مشت برای رضای خدا در زمین میکاشت متوجه شدم.
آر-طاقچه
روزی گوسفندی سر بریدیم. زن بارداری که فهمیده بود ما گوسفند سر بریدهایم به سلطنت گفته بود: «گرسنهام. به من گوشت بدهید.» سلطنت هم یکی از رانهای گوسفند را برای او برده بود. گوشت گوسفند را در تشتی گذاشته بودم. وقتی میخواستم آن را بشویم دیدم یکی از رانهای گوسفند نیست. از فرزندانم پرسیدم: «شما نمیدانید ران گوسفند چه شده است؟» سلطنت ماجرا را برایم گفت. بر سرش دست کشیدم و گفتم: «دخترم، خداوند دستت را همیشه در راه خودش نگه دارد. آفرین! هر وقت صلاح دانستی، در راه خدا ببخش.»
آر-طاقچه
میدانستم حاصل زمین ما با مردم نصفنصف است؛ بهخصوص با کسانی که گرفتاری مالی داشتند. وقتی محصول را برداشت میکرد، فرغون را پر میکرد و برای مردم نیازمند میبرد. هر وقت کسی از کنار مزرعه رد میشد فتاح میگفت: «مدیون هستید! به اندازهای که میخواهید بردارید.» همهٔ مردم را آزاد گذاشته بود و میگفت: «اگر از کنار محصولات من رد شدید و دلتان خواست، میتوانید به اندازهٔ خودتان بردارید. بیشتر هم خواستید، بردارید. راضیام.»
کتابدوست
سعی کن مرد باشی. مردانگی به زن یا مرد بودن نیست؛ به غیرت است. دستت به راه خدا باشد. خانزاد، در زندگیات درویشِ خدا باش. همین.»
فواد شایان
باوکم گفت: «خانزاد، ما خیلی ثروت داریم. اما این ثروت امانت است. مال خداست. خدا ثروت را به ما داده تا به دیگران ببخشیم.
فواد شایان
دایکم به خانه رفت و با دامن پر از نخود و کشمش و بژی برگشت. دست در دامنش میکرد و مشتمشت به مردم نخود و کشمش و بژی میداد. یکی از مردها شروع کرد به آواز خواندن و بقیه چپ زدند. چند تا از بچهها هم چوپی گرفتند و رقصیدند.
چه شب خوبی بود! صدای آب رودخانه به گوش میرسید. بعد، یکی از زنهای همسایه راز گفت. صدای زنی که قصه میگفت انگار زیباترین لالایی دنیا بود. سرم را روی دامن دایکم گذاشتم و به پاهای مردهایی که برنج لگد میکردند نگاه کردم. وقتی چشم باز کردم، صبح شده بود و من در خانه خوابیده بودم.
نور خورشید در خانه تابیده بود. صدای نفسهای دایکم میآمد. فهمیدم، مثل هر صبح، خمیر درست میکند. رفتم به ایوان.
کتابدوست
جنگ فقط برداشتن تفنگ و سنگر گرفتن پشت گونیهای پر از خاک نیست. جنگ فقط فروکردن سرنیزه در دل دشمن نیست. جنگ میتواند حمایت زنی در پشت جبهه باشد که دلت را گرم کند. جنگ میتواند تلاش یک زن برای پناه داده به کودکانی باشد که بمباران لرزه بر تنشان انداخته است و به دنبال پناهگاه میگردند. وقتی چشمان کودکان پر از اشک است و قلبشان از ترس میکوبد، کسی باید باشد که آنها را در آغوش بگیرد
m-a
«خانزاد، ما خیلی ثروت داریم. اما این ثروت امانت است. مال خداست. خدا ثروت را به ما داده تا به دیگران ببخشیم.
ادریس
«ما هر دو مثل هم هستیم؛ بندهٔ خداییم. هیچ نداریم و همهچیز داریم. از خدا میخواهم به ما ایمان بدهد.»
ادریس
چه کسی فکر میکرد روزی این درختها پلی بشوند روی رودخانه؛ آن هم به دست مردم ایران و عراق! برای هر کار دیگری درختها را میبریدند حتماً ناراحت میشدم. اما از اینکه قرار بود درختهای باغ ما پل روستا بشوند خوشحال بودم.
آر-طاقچه
آن شب، نه فقط مغازهٔ محمد، همهٔ مغازههای روانسر از جنس خالی شد. آوارهها زیاد بودند و گرسنه و خسته. مردم روانسر با جان و دل به آنها کمک میکردند. اگر کمکهای آن شب مردم نبود، بسیاری از آوارهها تلف میشدند.
آر-طاقچه
هنگام نان پختن، نوههایم دوروبرم میپلکیدند. فرزندانم فکر میکردند آنها مزاحم کار من میشوند. اما من از حضور آنها لذت میبردم.
آر-طاقچه
مدتها طول کشید تا تاولهای پای محمد خوب شد؛ تاولهایی که برای رضای دل من به جان خریده بود. دستهایم را به آسمان بلند میکردم و میگفتم: «خدایا، از این پسر راضیام. سلامت و سعادت را نصیبش کن.»
آر-طاقچه
ـ دای، تا حالا دیدهای یک درخت توی زمین فروبرود و چال بشود؟ من دیدم. بعد از آنکه شانزده توپ اطراف خانهٔ ما خورد، نجات، یکی از زنهای همسایه، که رفته بود باغچه را آب بدهد، دیده بود بمب به درخت چناری خورده و آن را داخل زمین فروبرده است.
آر-طاقچه
با آنکه وضع مالی خوبی داشتیم، خوراکمان اندک بود؛ نان و شیر یا نان و ماست و گاهی هم ترخینه. اما وقتی میهمان داشتیم بهترینها خوراکها را میپختم. برای هر میهمانی که از راه دور میرسید گوسفندی سر میبریدیم.
آر-طاقچه
هر یک از پسرهایم که عروسی میکردند ابتدا کنار خودمان، در اتاقهایی که ساخته بودیم، زندگی میکردند. عروس جدید که میآمد، عروس و داماد قبلی از ما جدا میشدند و در خانهٔ مستقل زندگی میکردند.
آر-طاقچه
ترخینه گلولههایی درستشده از گندم بود که مردم برای زمستان نگه میداشتند. چون برای درمان سرماخوردگی خوب بود. گندم را میپختند و دوغ مانده را داخلش میریختند. بعد چال میکندند؛ چالی که سی من گندم در آن جا میگرفت. چاله را با پا میمالیدند تا دیوارهایش صاف شود. دوغ و گندم آسیابشده را داخل چال میگذاشتند و سرش را میبستند. هر دو روز یک بار درِ چال را باز میکردند تا گندم هوا بخورد. بعد از هفت روز، ترخینهٔ تر را گلولهگلوله میکردند و روی زیلو، در حیاط یا روی بام، پهن میکردند تا خشک شود. گاهی کشک و پیه هم داخلش میریختند؛ که میشد ترخینهٔ گورانی.
آر-طاقچه
حجم
۲٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۴ صفحه
حجم
۲٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۴ صفحه
قیمت:
۸۵,۰۰۰
۴۲,۵۰۰۵۰%
تومان