آن شب، نه فقط مغازهٔ محمد، همهٔ مغازههای روانسر از جنس خالی شد. آوارهها زیاد بودند و گرسنه و خسته. مردم روانسر با جان و دل به آنها کمک میکردند. اگر کمکهای آن شب مردم نبود، بسیاری از آوارهها تلف میشدند.
آر-طاقچه
هنگام نان پختن، نوههایم دوروبرم میپلکیدند. فرزندانم فکر میکردند آنها مزاحم کار من میشوند. اما من از حضور آنها لذت میبردم.
آر-طاقچه
مدتها طول کشید تا تاولهای پای محمد خوب شد؛ تاولهایی که برای رضای دل من به جان خریده بود. دستهایم را به آسمان بلند میکردم و میگفتم: «خدایا، از این پسر راضیام. سلامت و سعادت را نصیبش کن.»
آر-طاقچه
ـ دای، تا حالا دیدهای یک درخت توی زمین فروبرود و چال بشود؟ من دیدم. بعد از آنکه شانزده توپ اطراف خانهٔ ما خورد، نجات، یکی از زنهای همسایه، که رفته بود باغچه را آب بدهد، دیده بود بمب به درخت چناری خورده و آن را داخل زمین فروبرده است.
آر-طاقچه
با آنکه وضع مالی خوبی داشتیم، خوراکمان اندک بود؛ نان و شیر یا نان و ماست و گاهی هم ترخینه. اما وقتی میهمان داشتیم بهترینها خوراکها را میپختم. برای هر میهمانی که از راه دور میرسید گوسفندی سر میبریدیم.
آر-طاقچه
هر یک از پسرهایم که عروسی میکردند ابتدا کنار خودمان، در اتاقهایی که ساخته بودیم، زندگی میکردند. عروس جدید که میآمد، عروس و داماد قبلی از ما جدا میشدند و در خانهٔ مستقل زندگی میکردند.
آر-طاقچه
ترخینه گلولههایی درستشده از گندم بود که مردم برای زمستان نگه میداشتند. چون برای درمان سرماخوردگی خوب بود. گندم را میپختند و دوغ مانده را داخلش میریختند. بعد چال میکندند؛ چالی که سی من گندم در آن جا میگرفت. چاله را با پا میمالیدند تا دیوارهایش صاف شود. دوغ و گندم آسیابشده را داخل چال میگذاشتند و سرش را میبستند. هر دو روز یک بار درِ چال را باز میکردند تا گندم هوا بخورد. بعد از هفت روز، ترخینهٔ تر را گلولهگلوله میکردند و روی زیلو، در حیاط یا روی بام، پهن میکردند تا خشک شود. گاهی کشک و پیه هم داخلش میریختند؛ که میشد ترخینهٔ گورانی.
آر-طاقچه