بریدههایی از کتاب این داستان یک جورایی بامزهست
۴٫۰
(۱۰۲)
اما میدونین چیه؟ دیگه وقتش رسیده که احساسات دیگران رو مقدم بر احساسات خودم ندونم. وقتشه که با خودم درست رفتار کنم، همونطور که ستارههای پاپ میگن. و خود واقعی من میخواست این موشک رو به هوا بفرسته.
امشب این کارو میکنم. امشب دیروقت. صبح خیلی زود. بیدار میشم و با دوچرخه به پل بروکلین میرم و خودمو ازش میندازم پایین.
کتاب 1984
تو نورِ آینه به خودم نگاه میکنم. آره، خوبم. خوبم، چون یه نقشه و یه راهحل دارم: خودمو میکشم.
همین امشب این کارو میکنم. این قضیه خیلی مسخرهس. فکر میکردم بهترم و بهتر نیستم. سعی کردم محکم باشم و نمیتونم محکم باشم. سعیکردم پیشرفت کنم، اما هیچ پیشرفتی وجود نداره. نمیتونم غذا بخورم، نمیتونم بخوابم و فقط دارم منابع رو هدر میدم.
کتاب 1984
تو نورِ آینه به خودم نگاه میکنم. آره، خوبم. خوبم، چون یه نقشه و یه راهحل دارم: خودمو میکشم.
همین امشب این کارو میکنم. این قضیه خیلی مسخرهس. فکر میکردم بهترم و بهتر نیستم. سعی کردم محکم باشم و نمیتونم محکم باشم. سعیکردم پیشرفت کنم، اما هیچ پیشرفتی وجود نداره. نمیتونم غذا بخورم، نمیتونم بخوابم و فقط دارم منابع رو هدر میدم.
کتاب 1984
«خوشگلی بدتره. هیچکی بهخاطر زرنگی ازت سوءاستفاده نمیکنه
ell
در مورد کار فکر میکنم و از کار وحشتزده میشم و به این فکر میکنم که چقدر درمورد کار فکر میکنم و وحشت میکنم که چقدر به این فکر میکنم که چقدر در مورد کار فکر میکنم و به این فکر میکنم که چقدر از اینکه به این فکر میکنم که چقدر به کار فکر میکنم وحشتزده میشم.
ell
من تقاضای سادگی، خلوص و راحتی در انتخاب و عدم هرگونه فشاری رو دارم. من چیزی میخوام که هیچ سیاستمداری قرار نیست فراهم کنه، چیزیکه احتمالاً فقط تو پیشدبستانی بهتون داده میشه. من پیشدبستانی میخوام.
ell
چیکارداشتی میکردی سرباز؟
داشتم سعی میکردم غذا بخورم قربان!
و چه اتفاقی افتاد؟
مشغولِ فکرکردن به یه موضوع مزخرف شدم.
چهجور موضوع مزحرفی؟
اینکه از سگِ پدرمادرم هم کمتر به زندگی امید دارم.
هنوزم رو دشمن تمرکز کردی سرباز؟
فکر نمیکنم.
اصلاً میدونی دشمن کیه؟
فکر میکنم... خودِ منم.
درسته.
کتاب 1984
بلند شو و بجنگ سرباز! دشمن اینجاس.
دشمن زیادی قویه. من نمیتونم باهاش بجنگم. اونا خیلی زرنگن.
تو هم زرنگی سرباز.
نه به اندازهٔ کافی.
خب، پس میخوای بیخیال شی؟
برنامه اینه.
کتاب 1984
طبق چیزیکه مامان میگه خدا قطعاً قراره یه نقشی تو خوبشدن من داشته باشه، اما از نظر من خدا یه دکتر بیفایدهس. اون تو درمان متدِ "هیچکارینکردن" رو در پیش میگیره. شما مشکلاتتون رو بهش میگین و اون هیچ کاری نمیکنه.
رویاهای مُرده
به مردم کمک کن. آدمایی مثل بابی. برای آدما کتابها و موسیقیهایی رو ببر که وقتی اونجا هستن میخوان. به آدمایی مثل موکتادا کمک کن. بهشون یاد بده نقاشی کنن. بیشتر نقاشی کن. سعی کن یه منظره بکشی. سعی کن یه آدم بِکشی. سفر کن. پرواز کن. شنا کن. ملاقات کن. عاشق شو. برقص. برنده شو. لبخند بزن. بخند. صبر کن. قدم بزن. جستوخیز کن. اسکی کن. سورتمهسواری کن. بسکتبال بازی کن. بدو. بدو. بدو. بدو. بدو خونه. به خونه بدو و لذت ببر. لذت ببر. این فعلها رو به یاد داشته باش و ازشون لذت ببر. اونا مال تو هستن گریگ. تو لیاقتشون رو داری؛ چون انتخابشون کردی. میتونستی همهشو پشت سرت رها کنی، ولی انتخاب کردی که اینجا باشی.
حالا واقعاً زندگی کن گریگ. زندگی کن. زندگی کن. زندگی کن. زندگی کن. زندگی کن.
زهرا۵۸
مغزم دیگه نمیخواد فکر کنه. یه دفعه دلش میخواد فقط انجام بده.
بدو. بخور. بنوش. بیشتر بخور. بالا نیار. در عوض جیش کن. تلفن بزن. درو باز کن. دوچرخهسواری کن. ماشینسواری کن. تو مترو. حرف بزن. با مردم حرف بزن. بخون. نقشه بخون. نقشه درست کن. کار هنری کن. در مورد هنرت حرف بزن. هنرتو بفروش. امتحان بده. وارد یه مدرسه شو. جشن بگیر. مهمونی بگیر. یه یادداشت تشکر برای کسی بنویس. مامانتو بغل کن. باباتو ببوس. خواهر کوچولوتو ببوس. با نوئل عشقبازی کن. دستاشو بگیر. تو خیابون باهاش بدو. اونو به پیکنیک ببر. باهاش غذا بخور. باهاش فیلم ببین. با آرون فیلم ببین. به درک، هر وقت رابطهت با نیا خوب شد با اونم فیلم ببین. رابطهتو با آدمهای بیشتری خوب کن. تو کافیشاپها قهوه بنوش.
زهرا۵۸
من معده و کبد و همهٔ چیزهای مبهم اون تو رو که با غذا سروکار دارن احساس میکنم، که از اینکه مورد استفاده قرار میگیرن خوشحالن، ولی بیشتر از همه مغزم رو احساس میکنم که اون بالا خون رو میگیره و به دنیا نگاه میکنه و متوجهٔ شوخی و روشنایی و بوها و سگها و هر چیز دیگهای تو دنیا میشه. همهٔ چیزهایی که تو زندگی من واقعاً تو مغزم هستن، پس طبیعیه که وقتی مغزم داغون شده، همهٔ زندگیم داغون شه. مغزم رو بالای ستون فقراتم احساس میکنم و حس میکنم یهکم بهسمت چپ متمایل شده. همینه. وقتی بقیهٔ بدنم پیشرفت میکنه تو مغزم هم اتفاق میافته. نمیدونم مغزم کجا رفته. یه جایی یه ضربهٔ کشنده خورده. وسط مزخرفاتی گیر کرده که نتونسته از پسشون بربیاد، اما حالا برگشته، به ستون فقراتم وصله و آمادهٔ قبول مسئولیته.
ای بابا! من چرا میخواستم خودمو بکشم؟
این تغییر خیلی بزرگه، به همون بزرگی که تصورشو میکردم. مغزم دیگه نمیخواد فکر کنه.
زهرا۵۸
من نابالغم، ولی یکچهارم زندگی با عنوان نابالغی سپری میشه، حتا ممکنه بهترین استفاده رو ازش بکنین. من یه آدم نابالغِ آزادم. نفس میکشم. یه روز بهاریه. هوا مثل ورقیه که بهآهستگی بهسمت من موج برمیداره.
من چیزی رو درمان نکردم، اما چیزی متزلزل داره تو وجودم اتفاق میافته. حس میکنم بدنم بههم پیچیده و به ستون فقراتم ضربه زده. قلبم رو که صبح زود روز شنبه میتپه و به من میگه نمیخوام بمیرم احساس میکنم. ریهها رو احساس میکنم که تو بیمارستان کارشون رو انجام میدادن. دستایی که کار هنری انجام میدن و دخترا رو لمس میکنن احساس میکنم. به اونهمه گرفتنیهایی که داری فکر کن. من پاهایی رو احساس میکنم که بهم اجازه میدن به هرجا که میخوام بدوم، به داخل پارک و بیرون از اون و وقتی مامان رو راضی کنم بهسمت دوچرخهم برای رفتن به بروکلین و منهتن.
زهرا۵۸
من بهتر نشدم، میدونین. بار از ذهنم دور نشده. به این فکر میکنم که چقدر راحت میتونم دوباره تو دامش بیفتم، دراز بکشم و چیزی نخورم، وقتمو تلف کنم و وقتتلفکردن رو نفرین کنم، به تکالیفم نگاه کنم و وحشتزده شم و برم پیش آرون و نشئه کنم، به نیا نگاه کنم و دوباره حسادت کنم، با مترو به خونه برم و امیدوار باشم که تصادف کنه، برم دوچرخهمو بردارم و برم پل بروکلین.
همهٔ اینها هنوز تو مغزمه. فقط اینکه دیگه یکی از انتخابهام نیست. فقط یه... احتماله، مثل این احتمال که من ممکنه یه لحظهٔ دیگه تبدیل به غبار شم و بهعنوان آگاهی مطلق تو دنیا منتشر شم. این احتمال چندان قوی نیست.
زهرا۵۸
به درهای دو تایی که پنج روز پیش ازش وارد شدم نگاه میکنم. به نظر پنج روز میآد. طولانیتر یا کوتاهتر به نظر نمیآد، انگار وقتی رو که اینجا گذروندم واقعاً گذروندم. مردم همیشه در مورد زمان واقعی صحبت میکنن - سهام زمان واقعی، اطلاعات زمان واقعی، اخبار تو زمان واقعی - اما فکر میکنم اینجا من زمان واقعیِ واقعی داشتم.
زهرا۵۸
من رو ورودم به دبیرستان آموزشهای حرفهای تمرکز کرده بودم، چون برام یه چالش بود. میخواستم احساس پیروزی داشته باشم. هیچوقت واقعاً به این واقعیت فکر نکردم که مجبورم برم مدرسه.»
مامان میگه: «پس میخوای کار هنری کنی.»
«خب، بیا اینو در نظر بگیریم. من هیچوقت از ریاضی خوشم نمیاومد. ریاضیم خوب بود، ولی فقط چون من از اینکه یه سری اطلاعات پایهای داشته باشم که باهاشون سروکله بزنم خوشم میاومد، تا احساس انجامدادن یه کاری رو پیدا کنم. هیچوقت واقعاً انگلیسی رو دوست نداشتم. این - به نقشهها اشاره میکنم - فرق داره. چیزیه که عاشقشم.»
زهرا۵۸
«چیزیکه اینجا خیلی در اختیارتون میذارن فرصت فکرکردنه. نمیتونم توضیح بدم، وقتی میآین اینجا، زمان کندتر میشه.»
«خب، کسی حواست رو پرت نمیکنه، احتمالاً بهخاطر همینه.»
«همینطور فکر میکنم زمان متوقف میشه.»
دستم رو تکون میدم. «نکته اینه که وقت دارین به این فکر کنین که چطور به اینجا اومدین، چون واضحه که هیچکی دلش نمیخواد برگرده اینجا. من نمیخوام برگردم.»
زهرا۵۸
میخوای مدرسه رو ول کنی؟» بابا ما رو برمیگردونه سر موضوع اصلی.
بهش رو میکنم: «نمیخوام ولش کنم. میخوام عوضش کنم.»
زهرا۵۸
دیگه وحشتزده به نظر نمیآی.»
«قبلاً وحشتزده به نظر میاومدم؟»
مامان رو به هر دومون میگه: «منظورش وحشتزده نیست. منظورش اینه که وقتی ناراحت بودی یهکم ناخوش به نظر میرسیدی. مگه نه سارا؟»
«نه، اون وحشتزده بود.»
لبخند میزنم: «بیتفاوتی احساسی، این چیزیه که دکترا بهش میگن.»
زهرا۵۸
«آدما تو این دنیا داغونن. ترجیح میدم با کسی باشم که داغونه و بتونه در مورد اون حرف بزنه تا کسی که بینقصه و... آمادهٔ انفجار.»
زهرا۵۸
حجم
۲۹۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۲۰ صفحه
حجم
۲۹۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۲۰ صفحه
قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰۷۰%
تومان