بریدههایی از کتاب این داستان یک جورایی بامزهست
۴٫۰
(۱۰۲)
من با یه دختری اینجا آشنا شدم.»
«واقعاً؟»
«آره، اون واقعاً اوضاعش خرابه، به خرابی من، ولی من اینو توهین تلقی نمیکنم. اینو بهعنوان راهی برای برقراری ارتباط میبینم.»
زهرا۵۸
از اینکه اون قرص مصرف میکرد وحشت کردم و یه چند روزی قطع رابطه کردیم.»
«چرا وحشت کردی؟»
«دیگه به همچین چیزایی تو زندگیم نیاز ندارم. میدونی؟ منظورم اینه که بابام به اندازهٔ کافی داغون هست.»
«اون دارو مصرف میکنه؟»
«هر دارویی رو که تو کتابها نوشته مصرف میکنه. مامانمم همینطور. و بعدشم من با ماریجوآنا... وقتی واقعاً به همهٔ اینا فکر میکنی، جز ماهیمون هیچکی تو خاندان نیست که دارو نخوره.»
«و دلت نمیخواست دوستدخترتم دارو بخوره؟»
زهرا۵۸
مجبور نیستم این چیزا رو برای آرون توضیح بدم. اون از سطح صحبتهای دوستانهٔ مهم تنزل پیدا کرده و باید سعی کنه و به دستش بیاره.
زهرا۵۸
«میخوام از مدرسه برم.»
«چیکار کنی؟»
«دیگه بسمه. میخوام برم یه جای دیگه.»
«کجا؟»
«هنوز نمیدونم. میخوام در موردش با پدرمادرم حرف بزنم. یه جاییکه هنر بخونم.»
«میخوای کار هنری کنی؟»
«آره. اینجا یه کارایی کردم. کارم خوبه.»
زهرا۵۸
تا حالا به این فکر کردی که بری به یه مدرسهٔ دیگه؟»
به روبهرو خیره میشم.
فکر نکرده بودم، واقعاً بهش فکر نکرده بودم.
نه یه بار، نه تو کل زندگیم و نه از زمانیکه اونجا شروع به درسخودندن کردم. اونجا مدرسهٔ منه. من برای ورود به اونجا بیشتر از هر چیز دیگهای زحمت کشیدم. به اونجا رفتم؛ چون وقتی بیام بیرون میتونم رییسجمهور شم یا وکیل یا یه آدم ثروتمند، نکتهش اینه. ثروتمند و موفق و ببین منو به کجا رسوند. یه سال احمقانه - حتا یه سالم نه، سهچهارم سال - و اینجام. من نه با یکی، بلکه با دو دستبند رو مچم کنار اتاق دکتر دیوونههایی در مجاورت راهرویی که یه یارو به اسم بشر انسانی داره اونجا راه میره. اگه من این کارو سه سال دیگه ادامه بدم، بعدش به کجا میرسم؟ یه بازندهٔ به تمام معنا میشم.
زهرا۵۸
تو دیوونهخونهم. چطوری میتونم بهدردبخور باشم؟ ممکنه مجبور شم بهدردبخوربودنو فراموش کنم.»
«عالیه گریگ! این میتونه لنگر تو باشه.»
زهرا۵۸
همه انتظار دارن من سریع جوابشون رو بدم و من نمیتونم.»
«کی بهت ایمیل میزنه گریگ؟»
«کسایی که تکالیف خونه رو میخوان، معلمها، انجمنهای مدرسه، اعلامیه در مورد خیریههایی که باید تو اونها داوطلب شم، بازیهای بسکتبال و اسکواش...»
«پس بیشترشون مربوط به مدرسهن.»
«همهشون مربوط به مدرسهن. دوستام ایمیل نمیزنن. اونا تماس میگیرن.»
«خب، چرا به ایمیلهات بیاعتنایی نمیکنی؟»
«نمیتونم!»
«چرا نه؟»
«چون اینطوری به مردم بیاحترامی میشه.»
«و بعدش چی میشه؟»
«خب، نمیتونم به انجمنها بپیوندم، افتخار کسب کنم، تو مسائل مشارکت کنم، افتخار بیشتری کسب کنم... شکست میخورم.»
زهرا۵۸
«آدمها لنگرهای خوبی نمیشن گریگ. اونا عوض میشن. آدمای اینجا قراره عوض شن. مریضا میرن. نمیتونی بهشون تکیه کنی.»
«کی میرن؟»
«نمیدونم.»
«کارکنا چی؟»
«اونا هم عوض میشن. فقط تو مقیاس زمانی متفاوت. مردم همیشه میرن و میآن.»
«نوئل. اون خوشگل و زرنگه و من واقعاً ازش خوشم میآد. اون میتونه یه لنگر باشه.»
دکتر مینروا میگه: «نباید افرادی از جنس مخالفت که مجذوبشون شدی لنگرت باشن. روابط حتا از آدمها هم بیشتر تغییر میکنن. این یعنی تغییر دو نفر. ارتباطات بهشدت ازبینروندهن. خصوصاً بین دو نوجوون.»
زهرا۵۸
این اتاق همون چیزیه که من از یه بیمارستان روانی انتظار دارم باشه. بزرگسالانی که تا حد یه بچه پایین اومدن و با نقاشیهای انگشتی نشستن. یه سرپرست سرخوش بهشون میگه که همهٔ کارهاشون خیلی خوبه، اما مگه این همون چیزی نبود که من موقع انتخاب غذا میخواستم؟
تو پیشدبستانی میخواستی، سرباز، اینم پیشدبستانی.
من راحتی پیشدبستانی رو میخواستم نه محیطش رو.
باید بد و خوبش رو باهم قبول کنی.
زهرا۵۸
شاید بهتر باشه زیاد با بیمارای تو این طبقه صمیمی نشی.»
«چرا که نه؟»
«این میتونه باعث شه از پروسهٔ درمان منحرف شن.»
«چطور؟»
«اینجا بیمارستانه. جای دوستپیداکردن نیست. دوستها فوقالعادهن، اما اینجا در مورد خودته و اینکه احساس بهتری پیدا کنی.»
با بیقراری میگم: «اما... من به هامبل احترام میذارم. به بابی احترام میذارم. من بعد از یه روز و نیم برای اونها بیشتر از اکثر آدمهای... دنیا احترام قائلم. واقعاً.»
«فقط مراقب رابطههای خیلی نزدیک باش، گریگ. رو خودت تمرکز کن.»
«باشه.»
«فقط اونموقع درمان صورت میگیره.»
زهرا۵۸
ایکاش دنیا هم اینجوری بود که بیدار میشدم و غذایی رو که میخوام بخورم علامت میزدم و اونو در طول روز برام میآوردن. فکر میکنم اینجوریه. فقط باید بابت هرچی که میخواین بخورین پول بدین، پس شاید چیزیکه میخوام کمونیسمه، اما فکر میکنم عمیقتر از کمونیسم باشه. من تقاضای سادگی، خلوص و راحتی در انتخاب و عدم هرگونه فشاری رو دارم. من چیزی میخوام که هیچ سیاستمداری قرار نیست فراهم کنه، چیزیکه احتمالاً فقط تو پیشدبستانی بهتون داده میشه. من پیشدبستانی میخوام.
زهرا۵۸
حالا که اینجام هیچ کاری نمیتونم بکنم. نمیتونم با دوچرخهم به پل بروکلین برم، نمیتونم یه عالمه قرص بخورم و به خواب خوب برم، تنها کاری که میتونم بکنم فروبردن سرم تو توالته و حتا مطمئن نیستم این روش جواب بده. اونا همهٔ گزینهها رو ازتون میگیرن و تنها کاری که میتونین انجام بدین زندگیکردنه و درست مثل همونیه که هامبل گفت: من از مردن نمیترسم، از زندگیکردن میترسم.
زهرا۵۸
از پرستاری که کار توزیع دارو رو انجام میده، میپرسم به دارو احتیاج دارم یا نه و اون میگه تو برنامهم چیزی نیست.
ازش میپرسم میشه بهم دارو بده. اون میپرسه اونا رو برای چی میخوام. بهش میگم برای اینکه با این مکان دیوونهکننده کنار بیام. اون میگه اگه برای چنین چیزی قرصی وجود داشت دیگه به همچین مکانی نیاز نبود، بود؟
زهرا۵۸
وقتش رسیده که احساسات دیگران رو مقدم بر احساسات خودم ندونم. وقتشه که با خودم درست رفتار کنم
زهرا۵۸
«بعد از دانشگاه، منم بدبختیهای خودمو داشتم و نتیجه گرفتم که همهٔ رنجهای جسمی دنیا قابل مقایسه با اضطرابهای روانی نیستن. و وقتی خودمو پاک کردم، تصمیم گرفتم به دیگران کمک کنم.»
«خودتو پاک کردی؟»
«آره.»
«چی میکشیدی؟»
آهی کشید و گفت: «همون چیزیکه تو میکِشی.»
«آره؟»
«دقیقاً.»
من به جلو خم شدم. صورتهامون تقریباً نیم متر باهم فاصله داشت. با التماس پرسیدم: «چهجوری این مشکلو حل کردی؟»
گوشهٔ لبش رو کج کرد و گفت: «همونطور که تو قراره حلش کنی. تنهایی.»
زهرا۵۸
به کسایی که کتابها رو نوشته بودن حسودیم میشد. اونا مُرده بودن، ولی هنوز داشتن وقتِ منو میگرفتن.
زهرا۵۸
اونموقع نمیدونستم وقتی از رو چیزی کپی میکنین باید میز مخصوص هم داشته باشین که از زیر کاغذ نور بده و به جای دستهای لرزون یه آدم چهارساله، گیرههایی برای محکمنگهداشتن کاغذ داشته باشین، بنابراین فقط فکر میکردم یه موجود بهدردنخورِ شکست خوردهم.
زهرا۵۸
اوه، درسته، خدا. اونو فراموش کرده بودم. طبق چیزیکه مامان میگه خدا قطعاً قراره یه نقشی تو خوبشدن من داشته باشه، اما از نظر من خدا یه دکتر بیفایدهس. اون تو درمان متدِ "هیچکارینکردن" رو در پیش میگیره. شما مشکلاتتون رو بهش میگین و اون هیچ کاری نمیکنه.
Hamidreza Joshaghani
بدترین قسمتِ افسردگی بهطور قطع غذاس. رابطهٔ انسانها با غذا از مهمترین روابطه. فکر نمیکنم رابطهتون با والدینتون به اون مهمی باشه. بعضی از افراد هیچوقت پدرمادرشونو نمیشناسن. فکر نمیکنم رابطهتون با دوستاتون اونقدر مهم باشه؛ اما رابطهتون با هوا - اون نکتهٔ کلیدیه - نمیتونین با هوا قطعِ رابطه کنین. یهجورایی گیرِ هم هستین. فقط رابطهتون با آبه که کمتر اهمیت داره و بعدش غذا. نمیتونین بیخیال غذا شین و به جاش با کس دیگهای وقت بگذرونین. باید باهاش به توافق برسین.
Hamidreza Joshaghani
«آدما تو این دنیا داغونن. ترجیح میدم با کسی باشم که داغونه و بتونه در مورد اون حرف بزنه تا کسی که بینقصه و... آمادهٔ انفجار.»
.ً..
حجم
۲۹۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۲۰ صفحه
حجم
۲۹۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۲۰ صفحه
قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰۷۰%
تومان