بریدههایی از کتاب دوباره بیدارشدن در زمان مناسب
۳٫۷
(۳۴)
مردم این همه از پدر و مادرشان به خاطر اینکه گندزدهاند به زندگی آنها مینالند اما متوجه نیستند همین که خودشان بچهدار شدند، آن همه قربانی شدن را با کمال میل فراموش میکنند و خودشان هم تبدیل به عاملان جنایت و رنج بیپایان بچهها میشوند.
Saeed Razavi
هیچجای دنیا برای زندگی بهتر از نیویورک نیست. بهترین موزهها، تئاترها، کلوپها، برنامههای سرگرمی، سالنهای رقص و اجرای موسیقی زنده بهعلاوهٔ بهترین رستورانهای دنیا همه اینجا هستند. در مقابل شرابسازیهای نیویورک کل امپراطوری رُم مثل یک مرداب خشک و پرت افتاده است. شگفتیهای اینجا بیپایان است. اما هیچکس وقتی برای استفاده از این همه جذابیت ندارد چون همه مشغول این هستند که به هر طریق ممکن از پس زندگی در نیویورک بربیایند و وقتی هم که مشغول نیستند دیگر کسی انرژیای ندارد.
sahar
من یک انسان بودم نه یک عکس پرسنلی. میخواستند کل زندگیام را در درآمد سالیانه، علاقهمندیها، تجویز دارو و رفتارهای قابل پیشبینی دیگر خلاصه کنند. اما اینکه دیگر زندگی یک انسان نبود بلکه زندگی حیوانی بود در قفس.
morteza_ja97
میگوید: «آخرین بار کی رفتی کلیسا؟» جواب میدهم. میگوید: «من هزاران دلیل برای باور به خدا دارم. من خدا رو توی آسمان و زمین و خیابون میبینم. واقعاً میتونی همینطور بنشینی و بگی خدا رو بالا سر جهان احساس نمیکنی.» جواب میدهم. میگوید: «کسی نمیتونه بیگبنگ رو احساس کنه. چه لزومی داره همیشه وقتی داریم راجع به خدا حرف میزنیم صبحت بیگبنگ رو پیش بکشی.» جواب میدهم. میگوید: «اما نمیشه به خاطر بیگبنگ خوب بود، فقط میشه بهخاطر خدا خوب بود. نمیخوای خوب باشی؟» جواب میدهم. میگوید: «بیخیالِ متافیزیک شو جواب منو بده. فکر میکنی آدم خوبی هستی؟» میگویم: «آره.» چون فکر میکنم آدم خوبی هستم.
Saeed Razavi
همیشه دوست داشتم به خدا اعتقاد داشته باشم. اینطوری چیزی پیدا میشد که میتوانست خیلی مهم باشد، خیلی مهمتر از تمام چیزهای دیگر. با اعتقاد به خدا میتوانستم تسلیم آسایش و راحتی و اطمینان شوم. میتوانستم نترس و بیپروا باشم. ابدیت و جاودانگی از آن من میشد. همه و همه میتوانست برای من باشد؛ صدای فوقالعادهٔ ارگ بادی کلیسا و الهامات اسقفهای کلیسای ملی انگلستان. تنها کاری که باید میکردم این بود که شک را کنار بگذارم و ایمان بیاورم. اما هربار که به آن نزدیک میشدم خودم را از لب مرز صدا میزدم. نهیب میزدم؛ «بپا! به خودت مسلط باش!» چون جهان بسیار لذتبخش بود و دلیلی نداشت که بخواهم این لذت را با اطاعت محض از خدا از خودم بگیرم. همیشه همین افکار و استدلالها و دلایل بدبینانه و لجوجانهام پابرجا بود که متأسفانه همیشه هم تکلیفم را با خدا فوراً یکسره میکرد.
ka'mya'b
«اینکه اواخر عمر، خدا دست رد به سینهٔ آدم بزنه حتماً خیلی وحشتناکه ولی اینکه تمام عمر حس کنی خدا داره دست رد به سینهات میزنه خودِ جهنمه
Abolfazl
لغزش و تیرهبختی از آنجا در دنیا آغاز شد که مردم باور کردند هدف اصلیِ خداوند از آفرینش انسان، ایمانِ موجود انسانی به اوست
Peyman Abdolkarimi
به معنای واقعی نمیفهمم که چرا آن خدایی که احتمالاً به او باور دارم از من میخواهد که قوانین خاصی را پیروی کنم. خدایی که با نان فطیر شاد میشود و با شراب عزاداری و مویه میکند و احتمالاً وابستگیهای دنیوی را بهشدت حقیر میشمارد
DaYaNa
چهکسی میتواند ادعا کند زندگی یک دیندار وظیفهشناس پایبند به مناسک دینی که راهبوار و کاملاً آمادهٔ هر اشاره و تنبیه خداوند گذشته، پر معناتر از آنچه امروز من با شبهای مستی، صبحهای خماری و فقط خواندن خلاصهٔ انجیل دارم بوده؟ یک شرطبندی محتاطانهٔ تمام عیار؛ امکان جاودانگی در مقابل ساعاتِ محدودِ علافی من.
morteza_ja97
مردم این همه از پدر و مادرشان به خاطر اینکه گندزدهاند به زندگی آنها مینالند اما متوجه نیستند همین که خودشان بچهدار شدند، آن همه قربانی شدن را با کمال میل فراموش میکنند و خودشان هم تبدیل به عاملان جنایت و رنج بیپایان بچهها میشوند.
MTA
لغزش و تیرهبختی از آنجا در دنیا آغاز شد که مردم باور کردند هدف اصلیِ خداوند از آفرینش انسان، ایمانِ موجود انسانی به اوست.
Marie Rostami
دوست چیز خیلی خوبیه. واقعاً با هیچچیز دیگه قابل جایگزین کردن نیست. حتی شاید بشه گفت بهتر از خونوادهست. ولی دفعهٔ دیگه که داشتی لیست مخاطبای گوشیت رو بالا پائین میکردی از خودت بپرس چند نفر از این اسامی واقعاً دوستت هستن. شاید یکی یا دوتاشون، که اگه واقعاً دقت کنی می بینی خیلی وقته با اون یکی دو نفرم صحبت نکردی و حالام اونقدر از هم دور شدین که دیگه با هم حرفی ندارین.
azaad
گفت: «یه چیزی هست که فکر کنم تو بهتره بدونی.»
هر وقت کسی فکر میکند بهتر است چیزی را بدانید، معمولاً آن چیزیست که شما اصلاً نمیخواهید بدانید.
Mostafa F
بچه واقعاً میتواند همه چیز آدم باشد و این من را میترساند. چون وقتی بچه همهچیز آدم باشد هم ممکن است ندانسته به او آسیب بزنی و هم اینکه هر بار از جلوی چشمت یک قدم دور شود نگران میشوی که خطری برایش پیش نیاید.
تا ابد زندگی با ترس. بهعلاوه مردم هرگز از سوگ کودکی که از دست برود درنمیآیند. میدانم که برای من هم غیر ممکن خواهد بود. میدانم که بچه داشتن شانس جبران کودکی مزخرفم را به من میدهد. میدانم که میتواند عبور از خودکشی پدرم و جشن گرفتن دوبارهٔ زندگی باشد. اما اگر آن بچه عاشق شدن و عاشق بودن را به من یاد داد و بعد او را هم مثل پدرم از دست دادم چه؟ امکان ندارد بتوانم تحمل کنم، از بین میروم.
ka'mya'b
آخ... برگردید، مردمی که در تاریکی گم شدهاید! برگردید! ارواح! روز به اندازهٔ کافی سخت هست. من را با شب تنها نگذارید. بالاخره توانستم تکان بخورم. از روی صندلی بلند شدم و گوش کردم. صدای همهمهٔ رودخانه میآمد و صدای جزیرهٔ آن طرف رود و صدای آخرین ماشینهایی که از اینجا و آنجا به بزرگراهِ پایین سرازیر میشدند. فقط میتوانم حسی که همهٔ اینها به من میداد را اینطور توصیف کنم، احساس میکردم تمام لحظاتِ راحت و خوشی که در زندگیِ من، همهٔ شهر و کلِ دنیا بوده هرگز هیچ معنایی نداشته.
Peyman Abdolkarimi
مردم این همه از پدر و مادرشان به خاطر اینکه گندزدهاند به زندگی آنها مینالند اما متوجه نیستند همین که خودشان بچهدار شدند، آن همه قربانی شدن را با کمال میل فراموش میکنند و خودشان هم تبدیل به عاملان جنایت و رنج بیپایان بچهها میشوند.
ka'mya'b
به شرکت خدمات تلفن همراه هم زنگ زدم و قراردادم را فسخ کردم. بعد سیم کارت را از تلفنم درآوردم و آنقدر به این طرف و آن طرف خمش کردم تا کاملاً از بین رفت، بعد هم شیر آب داغ را روی گوشی باز کردم و بعد از اینکه چند دقیقه زیر آب ماند، با یک مته سوراخ سوراخش کردم و همهٔ قسمتهایش را از هم باز کردم، آخر هم وقتی برای ناهار بیرون رفته بودم، چند تکه از آن را داخل دریچهٔ فاضلاب خیابان و بقیه را در رودخانه انداختم.
به مطب که برگشتم به شرکت ارائه دهندهٔ خدمات اینترنت زنگ زدم و سرویس خانه و محل کار را هم قطع کردم.
Peyman Abdolkarimi
زندگیای که سراسر شادی نباشد فقط به درد آدمهای ضعیف، افسرده، پیرمرد پیرزنهایی که سوی چشمشان کم شده و بچههایی که وقتی کوچک و خوشگل بودند فیلم بازی کردهاند اما در بزرگسالی از ریخت افتادهاند میخورد. اینجا از این خبرها نیست، تا بَری هالو هست اصلاً چنین خبرهایی نیست.
morteza_ja97
چرا آن خدایی که احتمالاً به او باور دارم از من میخواهد که قوانین خاصی را پیروی کنم. خدایی که با نان فطیر شاد میشود و با شراب عزاداری و مویه میکند و احتمالاً وابستگیهای دنیوی را بهشدت حقیر میشمارد.
Mohammad Zand
زندگیای که سراسر شادی نباشد فقط به درد آدمهای ضعیف، افسرده، پیرمرد پیرزنهایی که سوی چشمشان کم شده و بچههایی که وقتی کوچک و خوشگل بودند فیلم بازی کردهاند اما در بزرگسالی از ریخت افتادهاند میخورد. اینجا از این خبرها نیست
MTA
حجم
۳۱۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۰۷ صفحه
حجم
۳۱۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۰۷ صفحه
قیمت:
۷۵,۰۰۰
تومان