بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب درون تو طلاست؛ عمر کوتاه نیست، ما کوتاهی می‌کنیم | صفحه ۴ | طاقچه
کتاب درون تو طلاست؛ عمر کوتاه نیست، ما کوتاهی می‌کنیم اثر مسعود لعلی

بریده‌هایی از کتاب درون تو طلاست؛ عمر کوتاه نیست، ما کوتاهی می‌کنیم

۴٫۴
(۲۴)
پدربزرگ خدابیامرز من قهوه‌خانه داشت. همیشه شب‌ها که خسته می‌شد و ساعت کار تمام می‌شد و می‌خواست قهوه‌خانه را ببندد، می‌گفت: «به اندازهٔ یک مشتری دیگر صبر می‌کنم و بعد می‌بندم.»
AHMS
انسان پخته و بالغ نه کسی را آرمانی می‌بیند و نه می‌گذارد کسی او را آرمانی کند. «از کتاب من در معنای روان‌شناختی دکتر آذردخت مفیدی»
Mina Hoseiny
به عقیدهٔ من هیچ ارزشی و خصلتی بزرگ‌تر و انسانی‌تر از راست‌گویی نیست ... اعترافِ به «ندانستن» و «نتوانستن» یکی از بزرگ‌ترین سدهایی است که ما در طولِ عمرمان باید از آن بگذریم. اطرافیان اگر بدانند که ما هم مثلِ همهٔ آدم‌های دیگر، یک آدمِ با نیازهای عادی هستیم، هرگز تصورشان از ما، تصوری فراواقعی نخواهد شد ... این‌هایی که گفتم، فقط مخصوصِ هنرجو و مربی نیست، خیی به کارِ عاشق و معشوق‌ها هم می‌آید. به یک دلدادهٔ شیفته باشد گفت: «کسی که تو امروز در بهترین لباس و عطر و قیافه می‌بینی، در خلوتشْ یک شامپانزهٔ تمام‌عیار می‌شود! ... تو با یک آدمِ معمولی طرفی، نه یک ابر قهرمانِ سوپراستار ...!؟» همهٔ ما آدمیم آدم‌های خیلی معمولی.
Mina Hoseiny
در این اقیانوس بی‌پایان هستی، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد هر چقدر هم که رننج ببرد و فریاد بزند، به هیچ کجا نخواهد رسید. قایق آگاهی تو به کجا بسته شده است؟ آیا به بدنت بسته شده؟ به افکارت؟ و یا به عواطفت؟ بدن، افکار و عواطف، این‌ها ساحل‌های تو هستند. در مستی ناآگاهی می‌توانی تمام عمرت را پارو بزنی، برای زندگی بی‌پایان. و پس از این زندگی بی‌نهایت، وقتی که نسیم خنک اندیشهٔ بیدار بوزد و خِرَد تو را لمس کند، وقتی که اشعه‌ای از نور به تو بخورد و بیدار شوی و نگاه کنی، درخواهی یافت که این زندگی را بیهوده پارو زده‌ای و به همان ساحلی که بودی بسته شده‌ای آن وقت این واقعیت ساده را خواهی دید که فراموش کرده‌ای قایق را باز کنی. بیاموز که چگونه قایق را باز کنی. معمولاً باز کردن قایق آسان است و پارو زدن، مشکل؛ ولی وقتی که رودخانهٔ کمال‌گرایی در میان باشد، باز کردن قایق بسیار دشوار است و پارو زدن بسیار آسان.
Mina Hoseiny
وقتی که در برنامه‌ریزی سال نو (کریسمس) همسرم را به زور با کسانی که دوست نداشت به سفر بردم، فکر کردم که بردم، اما باختم. وقتی که پول پس‌انداز مشترک را برای خرید بی. ام. و آخرین مدل خرج کردم، فکر کردم که بردم، اما باختم. وقتی که در جمع خانوادگی جواب دندان‌شکنی به برادر و مادرش دادم و سرجا نشاندمشان، فکر کردم که بردم، اما باختم. وقتی برای خریدهای ریز و درشت زنانه برچسب حماقت به همسرم زدم و وانمود کردم که گریه‌اش را ندیدم و پولش را بودجه‌بندی کردم، فکر کردم که بردم، اما باختم. وقتی در گردش یکروزه جلوی دوستان، عیب‌های همسرم را گفتم و همه خندیدیدم و کمی سر به سرش گذاشتم و کارهایش را مسخره کردم، فکر کردم که بردم، اما باختم. وقتی دلش می‌شکست و ناراحت می‌شد و می‌خواستم زیادی لوس نشود و محلش نمی‌گذاشتم، فکر کردم که بردم، اما باختم. وقتی سعی می‌کردم جلوی دیگران وانمود کنم که من عاقل‌ترم و اشتباهات تقصیر اوست و تنهایش می‌گذاشتم، فکر کردم که بردم، اما باختم. وقتی سعی نمی‌کردم که مانند او شوم و او هم مانند من، فکر می‌کردیم که بردیم، اما هر دو به تساوی باختیم.
Mina Hoseiny
رنجش، عصبانیت و ترس مثلث خودمشغولی را به وجود می‌آورند. تمام نواقص اخلاقی از این سه واکنش سرچشمه می‌گیرند. خودمشغولی منشأ عدم سلامت عقل ماست. رنجش واکنش ما در برابر گذشته‌مان است. از این طریق، ما دوباره به گذشته بازمی‌گردیم و در آن زندگی می‌کنیم. از سوی دیگر، عصبانیت روش رویارویی ما با زمان حال و واکنشی به منظور انکار واقعیت است. ترسْ احساسی است که وقتی ما به آینده‌مان فکر می‌کنیم دچار آن می‌شویم و به بیان دیگر واکنش ما در مقابل ناشناخته‌ها و احساس نگرانی از به وقوع نپیوستن رؤیاهایمان است. هر سهٔ این احساس‌ها عوارض خودمشغولی هستند. این واکنش‌ها در مقابل آدم‌ها و مکان‌ها و وقایع گذشته و حال و آینده زمانی ظاهر می‌شوند که انتظارات ما از آن‌ها برآورده نشود. ما می‌توانیم از خودمشغولی رهایی پیدا کنیم و پذیرش را جایگزین رنجش، محبت را جایگزین عصبانیت و ایمان را جایگزین ترس کنیم.
Mina Hoseiny
توقعت را که از آدم‌ها کم کنی، غصه‌هایت هم کم می‌شوند ... راحت‌تر هم زندگی می‌کنی ...! من زندگی خودم را می‌کنم و برایم مهم نیست چگونه قضاوت می‌شوم. چاقم، لاغرم، قدبلندم، کوتاه‌قدم، سفیدم، سبزه‌ام. همه به خودم مربوط است. مهم بودن یا نبودن را فراموش کن. روزنامهٔ روز شنبه زبالهٔ روز یکشنبه است. زندگی کن به شیوهٔ خودت با قوانین خودت با باورها و ایمان قلبی خودت. مردم دلشان می‌خواهد موضوعی برای گفت‌وگو داشته باشند، برایشان فرقی نمی‌کند چگونه هستی. هر جور که باشی حرفی برای گفتن دارند.
Mina Hoseiny
عقرب سوار شد و قورباغه داخل آب رفت و شناکنان داشت می‌رفت که عقرب نیش خودش را زد، قورباغه گفت: «دیدی که به قولت وفا نکردی!» نیش دوم را زد که قورباغه رفت زیر آب پس از مدتی سرش را بیرون آورد و گفت: «رفیق چطوری؟» عقرب گفت: «رفیق نزدیک بود خفه بشوم.» قورباغه گفت: «عیب ندارد! رفتن زیر آب نه از غرض است ترک عادت موجب مرض است.» عقرب گفت: «رفیق! زدن نیش من نه از ره کین است اقتضای طبیعتم این است.» نیش سوم را که زد، قورباغه زیر آب رفت، ماند و ماند تا عقرب خفه شد. نکته: از هر کسی به اندازهٔ خودش توقع داشته باش ... از عقرب توقع ماچ و بوسه و بغل نداشته باش ... الاغ کارش جفتک انداختن است ... سگ هم گاهی گاز می‌گیرد، گاهی دمی تکان می‌دهد ... گربه هم تکلیفش روشن است ...! حالا تو هی بیا دستت را تا مچ بکن توی کوزه عسل، بگذار دهن آدم نانجیب ...! راست می‌گوید!
Mina Hoseiny
دو اردک بعد از دعوایی که هیچ وقت زیاد طول نمی‌کشد، از هم جدا می‌شوند و در جهت مخالف هم شنا می‌کنند. بعد هر یک از اردک‌ها چند بار بال‌هایش را به شدت به هم می‌زند و انرژی مادرزادی را که در طول دعوا در او جمع شده، آزاد می‌کند. آن‌ها بعد از به هم زدن بال‌هایشان با آرامش روی آب شناور می‌شوند، مثل این‌که هیچ اتفاقی نیفتاده است. اگر اردکْ ذهن انسان را داشت، این درگیری را با فکر کردن و داستان‌سازی دربارهٔ آن زنده نگه می‌داشت. داستان اردک احتمالاً این می‌شد: «باور نمی‌کنم چنین کاری کرده باشد. تا چند سانتیمتری من جلو آمد. فکر می‌کند برکه مال اوست. اصلاً ملاحظهٔ حریم مرا نمی‌کند. دیگر هرگز به او اعتماد نخواهم کرد. دفعهٔ بعد برای اذیت و آزار من کار دیگری خواهد کرد. مطمئنم از حالا دارد توطئه‌چینی می‌کند؛ ولی من دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. درسی به او می‌دهم که هرگز فراموش نکند.» ... اگر اردک دارای ذهن انسان بود، چقدر زندگی برایش دشوار می‌شد ... درسی که اردک به ما می‌آموزد این است: بال‌هایت را به هم بزن، ماجرا را رها کن و به تنها مکان قدرت یعنی زمان حال برگرد. «رهایی از گذشته»
Mina Hoseiny
موش‌ها داشتند کلافه می‌شدند باز همان سردستهٔ موش‌ها گفت: «من می‌دانم چه کار باید کرد. ما همگی روی سرمان می‌ایستیم در آن صورت درست ایستاده‌ایم» موش‌ها همه اطاعت کردند و روی سرشان ایستادند. بعد از مدتی خون زیادی به مغزشان سرازیر شد و یکی یکی از حال رفتند. صبح روز بعد وقتی لابن وارد اتاق شد موش‌ها را دید که کف اتاق افتاده‌اند. او به سرعت تمام آن‌ها را جمع‌آوری کرد و در یک سبد ریخت. پس چیزی که باید به یاد داشت این است: هر وقت دنیا خیلی وارونه به نظر آمد، شما حواستان را جمع کنید و محکم روی پای خود بایستید.
Mina Hoseiny
کسی داشت راه می‌رفت، پایش به سکه‌ای خورد. فکر کرد سکه طلاست، نور کافی هم نبود، کاغذی را آتش زد و گشت ببیند چی هست، دید یک دو ریالی است. بعد دید کاغذی که آتش زده، هزارتومانی بوده است. گفت: «چی را برای چی آتش زدم! واقعاً این زندگی غالب ما انسان‌هاست. ما چیزهای بزرگی را برای چیزهای بسیار کوچکی آتش می‌زنیم و خودمان هم خبر نداریم!»
Amir

حجم

۱۲۶٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

حجم

۱۲۶٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

قیمت:
۶۴,۰۰۰
تومان
صفحه قبل۱
...
۳
۴
صفحه بعد