بریدههایی از کتاب چوب نروژی
۳٫۵
(۱۰۴)
کتاب اسپانیایی را از روی میز تحریر برداشتم و گفتم: «اسپانیولی یاد میگیری؟»
«آره. هرچه زبان بیشتری بدانی، بهتر. من در یاد گرفتن زبان مهارت دارم. پیش خودم فرانسوی خواندم و خوب هم یاد گرفتم. زبان مثل بازی است. قواعد یکی را که یاد بگیری، همهشان برایت راحت میشود. چون شبیه همند. مثل زنها.»
گفتم: «آه، زندگی متفکرانه!»
حسین احمدی
کتاب اسپانیایی را از روی میز تحریر برداشتم و گفتم: «اسپانیولی یاد میگیری؟»
«آره. هرچه زبان بیشتری بدانی، بهتر. من در یاد گرفتن زبان مهارت دارم. پیش خودم فرانسوی خواندم و خوب هم یاد گرفتم. زبان مثل بازی است. قواعد یکی را که یاد بگیری، همهشان برایت راحت میشود. چون شبیه همند. مثل زنها.»
گفتم: «آه، زندگی متفکرانه!»
حسین احمدی
همه دست به دست هم دادهاند که باری روی دوشم بگذارند. به محض دیدنم میگویند چه بکنم. لااقل تو نمیخواهی باری رو گردهام بگذاری.»
«من آنقدر نمیشناسمت که بار روی گردهات بگذارم.»
«منظورت این است که اگر مرا بهتر میشناختی، مثل همه روی گُردهام بار میگذاشتی؟»
گفتم: «ممکن است. طرز زندگی مردم در جهان واقعی همین است: بار گذاشتن رو گُردهٔ همدیگر.»
«تو این کار را نمیکردی. شک ندارم. من تو این کار خبرهام که کی بار میگذاری رو گُردهٔ دیگران و کی آنها بار میگذارند رو گُردهات. تو از این قماش نیستی. به همین علت با تو راحتم. هیچ میدانی چقدر آدم تو دنیا هستند که دوست دارند بار رو گُردهٔ دیگران بگذارند و دیگران رو گُردهشان؟ میلیونها نفر! بعد هم چقدر جنجال میکنند که ‘وادارش کردم’ یا ‘تو وادارم کردی!’ خوششان میآید. اما من خوشم نمیآید. فقط وقتی این کار را میکنم که مجبور باشم.»
حسین احمدی
نمیکردم. من علاقهٔ خاصی به جنبههای عجیب و پیچیدهٔ سرشتش داشتم، اما هیچ کدام از خصوصیات دیگرش - نمرههایش، هالهاش، قیافهاش - رویم تأثیر نمیگذاشت
کاربر ۲۱۵۲۲۷۸
روزی به پزشکی که مسئول پروندهٔ من است همین را گفتم و او گفت که احساسم از لحاظی درست است، و ما اینجا نیستیم که نواقص را اصلاح کنیم، بلکه میخواهیم به آن خو بگیریم: یکی از مشکلات ما این است که نمیتوانیم نواقص خود را بشناسیم و بپذیریم. درست مثل اینکه طرز راه رفتن هر کسی خاص اوست، طرز فکر، احساس و دیدن اشیا و امور هم از خصایص فردی هر کس است و هرچند بخواهی اصلاحشان کنی، یکشبه محال است و اگر سعی کنی به ضرب و زور آن را در یک موضوع بگنجانی، یک جای دیگر خراب و مضحک میشود. البته او توضیح خیلی سادهای برایم داد، و این قسمت کوچکی از مشکلی است که داریم، اما خیال میکنم توانستم به منظورش پی ببرم. شاید هرگز نتوانیم به نقایص خود خو بگیریم.
حسین احمدی
اعتصاب که مهار شد و کلاسهای درس تحت اشغال پلیس دایر شد، اولین کسانی که روی صندلیهای کلاس درس نشستند، همان عوضیهایی بودند که اعتصاب را هدایت میکردند. و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، نشستند و یادداشت برداشتند و موقع حضور و غیاب گفتند «حاضر.» برایم باورنکردنی بود. هرچه باشد، قطعنامهٔ اعتصاب هنوز اعتبار داشت.
حسین احمدی
با این پسر که فقط دو سال از من بزرگتر بود با لحن احترامآمیزی حرف زدم و پرسیدم: «چه نویسندگانی را دوست داری؟»
بیدرنگ جواب داد: «بالزاک، دانته، جوزف کنراد، دیکنز.»
«چندان امروزی نیستند.»
«برای همین آثارشان را میخوانم. اگر فقط کتابهایی را بخوانی که همه میخوانند، فکرت هم میشود مثل آنها. این دنیای آدمهای هردمبیل است. آدمهای درست و حسابی از اینجور کارها خجالت میکشند. متوجه نشدی، واتانابه؟ من و تو تنها آدم حسابیهای این خوابگاهیم. باقی بروبچهها گهند.»
حسین احمدی
هرچه بیشتر ناگازاوا را میشناختم، عجیبتر به نظر میرسید. به عمرم آدم عجیب و غریب کم ندیدم، اما ناگازاوا از همه عجیبتر بود. کتابخوانی بود خیلی پرولعتر از من، اما برای خودش قاعدهای داشت که به کتابی که حداقل سی سال از مرگ نویسنده نگذشته دست نزند. گفت: «من فقط به اینجور کتابها اعتماد میکنم.»
اضافه کرد: «نه اینکه به ادبیات معاصر عقیده نداشته باشم، اما نمیخواهم وقت باارزش را صرف خواندن هر کتابی کنم که زمانه به آن مهر تأیید نزده باشد. عمر خیلی کوتاه است.»
حسین احمدی
«به نظرت از من هم برمیآید؟»
«چی؟ زندگی تو خوابگاه؟»
«او هوم.»
«بسته به این است که چه جور نگاهش کنی. اگر حساسیت به خرج بدهی، خیلی چیزها آزارت میدهد: مقررات، نفهمهایی که خیال میکنند گهی هستند، هماتاقیهایی که ساعت شش صبح با صدای رادیو نرمش میکنند .... اما اگر حساب کنی به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است، میتوانی باهاش کنار بیایی.»
حسین احمدی
لبخندی زد و رفت و موسیقی به آهنگ بیلی جوئل تبدیل شد. قد راست کردم و از پنجرهٔ هواپیما به ابرهای سیاه بالای دریای شمال نگاه کردم و به فکر افتادم در مسیر زندگی چه چیزهایی را از دست دادهام: زمانی که برای همیشه از دست رفته، دوستانی که مرده یا ناپدید شدهاند، احساساتی که هرگز باز نخواهم شناخت.
حسین احمدی
اگر لگن تمیز کردن را همدردی حساب کنیم، من صد برابر دیگران با مریض همدردی میکنم! به جای دیدن اینها فقط غذا خوردنم را میبینند و نگاه معنیداری میاندازند و میگویند ‘وای، میدوری، چه اشتهای سالمی داری.’ خیال میکنند کیَم، خری که گاری میکشد؟ معمولاً آنقدر از عمرشان گذشته که سر از کار دنیا درآورند، پس چرا اینقدر احمقند؟ حرفهای قلنبه زدن راحت است، اما مهم این است که حاضری لگن بگذاری و برداری؟
هه - نون
چشمانت که به آن چشمها میافتاد، میفهمیدی که به زودی میمیرد. در تنش نشانی از زندگی نبود، فقط بقایای آنچه زمانی زندگی بود وجود داشت. تنش به خانهٔ مخروبهای میمانست که همهٔ در و پیکرش را بردهاند و حالا چشم به راه فرو ریختن نهایی است. دور لبهای خشکش تک و توک موهایی بود مانند علفهای هرز پراکنده. با خودم گفتم که اینطور، حتی وقتی بیشتر نیروی زندگی از دست رفته باشد، هنوز ریش مرد در میآید.
هه - نون
چشمانت که به آن چشمها میافتاد، میفهمیدی که به زودی میمیرد. در تنش نشانی از زندگی نبود، فقط بقایای آنچه زمانی زندگی بود وجود داشت. تنش به خانهٔ مخروبهای میمانست که همهٔ در و پیکرش را بردهاند و حالا چشم به راه فرو ریختن نهایی است. دور لبهای خشکش تک و توک موهایی بود مانند علفهای هرز پراکنده. با خودم گفتم که اینطور، حتی وقتی بیشتر نیروی زندگی از دست رفته باشد، هنوز ریش مرد در میآید.
هه - نون
اما از این فراتر نمیروند. دلیلش چیه؟ چون تلاش لازم را نمیکنند. چون انضباط را به خودشان تحمیل نکردهاند. اینجوری ضایع شدهاند. استعداد خوبی دارند، بنابراین میتوانند بدون کوشش چندانی بنوازند و از دوران بچگی مردم بهبه و چهچه تحویلشان میدهند، پس کار سخت به نظرشان احمقانه میرسد.
هه - نون
آدمهایی هستند که میتوانند درِ قلبشان را باز کنند و آدمهایی که نمیتوانند. تو از آنهایی هستی که میتوانند. یا دقیقتر بگویم، اگر بخواهی میتوانی.»
«وقتی کسی درِ قلبش را وا کند، چه میشود؟»
رئیکو که سیگار از لبهایش آویزان بود، دستهایش را روی میز به هم چفت کرد. گفت: «بیشتر به دست میآورند.»
هه - نون
میدانست که جوّ دور و برش را چطور بر اساس لحظه به لحظه هدایت و میزان کند. به علاوه، در پیدا کردن جنبههای جالب تعبیر و تفسیرهای معمولاً غیرجالب آدم مهارتی خاص و استثنایی داشت، چنان که وقتی با او حرف میزدی، خیال میکردی آدمی هستی به طوری استثنایی جالب با زندگی به طور استثنایی جالب.
هه - نون
اولین بار که مرا دید، گفت: «ن ... ن ... نقشه میخوانم.»
پرسیدم: «نقشه دوست داری؟»
«بعله. فارغالتحصیل که بشوم، میخواهم تو یک مؤسسهٔ مسّاحی جغرافیایی کار کنم و ن ... ن ... نقشه بکشم.»
بار دیگر مجذوب تنوع رؤیاها و هدفهایی شدم که زندگی ارائه میداد.
هه - نون
شاید هرگز نتوانیم به نقایص خود خو بگیریم. ما که نمیتوانیم برای درد و رنج واقعی که نقایصمان به بار میآورد جایی در درون خود پیدا کنیم، به اینجا آمدهایم تا از چنین چیزهایی دور باشیم. تا وقتی اینجا هستیم، میتوانیم بدون صدمه زدن به دیگران یا صدمه دیدن از آنها گذران کنیم، چون میدانیم که «ناقصیم». این همان چیزی است که ما را
fateme bakamal
یکی از مشکلات ما این است که نمیتوانیم نواقص خود را بشناسیم و بپذیریم. درست مثل اینکه طرز راه رفتن هر کسی خاص اوست، طرز فکر، احساس و دیدن اشیا و امور هم از خصایص فردی هر کس است و هرچند بخواهی اصلاحشان کنی، یکشبه محال است و اگر سعی کنی به ضرب و زور آن را در یک موضوع بگنجانی، یک جای دیگر خراب و مضحک میشود.
fateme bakamal
هیچ حقیقتی نمیتواند غمی را که در فقدان عزیزی احساس میکنیم برطرف کند. تنها کاری که از دستمان برمیآید، دیدن آن تا انتها و آموختن چیزی از آن است، اما چیزی که میآموزیم در رویارویی با غم بعدی که بیهشدار میآید کمکی به ما نخواهد کرد.
مورا
حجم
۴۲۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۰۰ صفحه
حجم
۴۲۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۰۰ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰۵۰%
تومان