بریدههایی از کتاب پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنید
نویسنده:میچ البوم
مترجم:مژگان حسنزاده
انتشارات:كارگاه فيلم و گرافيگ سپاس
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۲از ۴۵ رأی
۴٫۲
(۴۵)
مردم میگویند عشق را «پیدا کردهاند، انگار در زیر کوه پنهان شده بود. اما عشق اشکال مختلف دارد و در افراد مختلف، انواع مختلف عشق وجود دارد. چیزی که مردم پیدا میکنند، عشق «واقعی» است.
کتابخور
هرگز درباره چیزهایی که عمیقاً زجرش میداد حرف نمیزد.
کتابخور
زندگی پایانی دارد، اما عشق هرگز».
کتابخور
«فکر میکنم مثل زندگی آدم و حوا است، مثل همان شب اولی که آدم روی زمین خوابید. درست است؟ او در آن شب نمیدانست که خواب چیست. چشمانش را بست و فکر کرد که دارد دنیا را ترک میکند. درست است؟ اما این طور نبود. صبح روز بعد از خواب بیدار شد و جهان تازهای را برای زندگی پیدا کرد. اما چیز دیگری را هم داشت و آن دیروزش بود».
Minoose
«به من گوش کن پسر، جنگ بازی نیست. آن جا باید شلیک کرد. میشنوی؟ بدون هیچ گناه یا محاکمهای فقط شلیک میکنی و شلیک میکنی. تردید هم ندارد. اصلاً هم مهم نیست که به کی و چرا شلیک میکنی. تنها و تنها به یک چیز فکر میکنی و آن هم بازگشت به خانه است. تمام مدت میکشی تا زودتر به خانه برگردی».
Minoose
عشق مثل باران است. عشق، عشاق را از بالا تغذیه میکند، و بارانِ عشق آنها را در خوشی غرق میکند. اما گاهی، وقتی که روی بد زندگی به آنها چهره نشان میدهد، عشق در سطح خشک میشود. آن وقت باید از پایین تغذیه شوند، از ریشههاشان و زنده بمانند.
دخترِبهار
عشق مثل باران است. عشق، عشاق را از بالا تغذیه میکند، و بارانِ عشق آنها را در خوشی غرق میکند. اما گاهی، وقتی که روی بد زندگی به آنها چهره نشان میدهد، عشق در سطح خشک میشود. آن وقت باید از پایین تغذیه شوند، از ریشههاشان و زنده بمانند.
ملیحه
«این درس را از من داشته باش. کینه در دل راه نده. عصبانیتت را جمع نکن. کینه مثل سم است. از درون تو را میخورد.
ملیحه
«من غمگینم، چرا که در تمام مدت زندگیم هیچ کاری نکردم. من هیچ بودم. هیچ کار مهمی نکردم. احساس پوچی میکنم. همیشه احساس میکردم که بود و نبود من برای این دنیا هیچ فرقی ندارد».
°•. MaryaM .•°
بعضی از والدین بچهها را تنبیه میکنند، برخی شلاق میزنند و برخی آن قدر با شخصیت فرزندشان بازی میکنند، که هرگز قابل ترمیم نخواهد بود.
°•. MaryaM .•°
میعادگاهی در پارک رابیپیر آماده شد، درست همان طوری که میعادگاهی در هر جای دیگر آماده میشد: پنج نفر، با پنج خاطرهٔ مختلف در انتظار دختری به نام امی یا آنی بودند که بزرگ شود، عاشق شود، پیر شود و بمیرد. و سرانجام به همهٔ سؤالاتش پاسخ داده شود چرا و به چه علت زندگی کرده است. و حالا در آن میعادگاه، پیرمردی با کلاه کتانی و دماغی خمیده، در محلی به نام صدف خاک ستاره در انتظارش نشسته است تا بخشی از اسرار بهشت را با او در میان گذارد: که هر کدام بر دیگری و دیگری هم بر بعدی اثر میگذارند. این دنیا سراسر داستان است، اما همهٔ داستانها یکی هستند.
پ. و.
تالا زیر لب گفت: «پنج».
ادی سنگ را پایین آورد و با تعجب گفت: «تو ... تو پنج ساله هستی؟»
تالا سرش را به علامت نفی تکان داد و پنج انگشت دستش را نشان داد. سپس انگشتانش را به سینهٔ ادی فشرد، انگار میخواست بگوید که من پنجمین کسی هستم که تو در این جا میبینی.
پ. و.
تو مُردی، در حالی که تنها چهل و هفت سال داشتی. تو بهترین کسی بودی که در زندگی داشتم. تو عزیزترین کس من بودی. تو مُردی و همه چیز را از دست دادی. و من هم همه چیز را از دست دادم. تنها زنی که عاشقش بودم.»
مارگریت گفت: «نه، تو چیزی را از دست ندادی. من این جا بودم. و تو در هر صورت عاشق من بودی. ادی، عشق از دست رفته میتواند عشقی خاموش باشد. عشق همان عشق است، تنها شکل آن عوض میشود، همین. تو با جسم معشوقت تماسی نداری. نمیتوانی به موهایش دست بکشی، لبخندش را دیگر نمیبینی، با او غذا نمیخوری و با او نمیرقصی. اما، وقتی آن حس کم میشود، حس دیگری قوی میشود. یاد و خاطرهٔ معشوق. خاطرهٔ او همراه توست. با آن زندگی خواهی کرد. نگهش میداری و حتی با آن میرقصی.
زندگی پایانی دارد، اما عشق هرگز».
پ. و.
زیر لب گفت: «خدای من! مارگریت، متأسفم، خیلی متأسفم. نمیتوانم بگویم. نمیتوانم بگویم. نمیتوانم بگویم».
سرش را بین دو دست گرفت و آنچه را همه میگویند، به او گفت:
«دلم برایت خیلی تنگ شده بود».
پ. و.
پدر و مادرها، بچهها را رها نمیکنند، اما بچهها این کار را میکنند. آنها میروند. دور میشوند. همهٔ آن دورانی را که با تأیید مادر و سر تکان دادن پدر در خانه محدود بودند، به آزادی و این که هر کار دلشان خواست بکنند میفروشند. اما طولی نمیکشد که پوست چروک میشود و افت میکند، قلب ضعیف میشود، و آن وقت بچهها همه چیز را میفهمند: داستانها و همهٔ پیشرفتهاشان را، و همان راه را ادامه میدهند. زندگی پدر و مادرشان را تکرار میکنند، سنگ روی سنگ، زیر آبهای زندگی آنها.
پ. و.
پیرزن گفت: «همهٔ چیزهایی که قبل از به دنیا آمدن تو اتفاق میافتند، همیشه در زندگی تو نقش خواهند داشت. و آدمهایی که قبل از تو بودهاند هم، به نوعی در زندگیات تأثیر خواهند داشت.
پ. و.
همهٔ پدر و مادرها به فرزندانشان صدمه میزنند. این زندگی آنها بود. بیتوجهی. خشونت. سکوت. و حالا در جایی ورای مرگ، در مقابل دیواری پولادین، در میان برفها، مقابل مردی که همیشه محبت را از او دریغ کرده و نادیدهاش گرفته بود، حتی در بهشت، قرار داشت. پدرش. حالا دیگر دیر شده است، چون صدمه وارد شده بود.
پ. و.
«نکته همین جاست. گاهی وقتی که از چیز باارزشی میگذری و آن را فدای چیز بزرگتری میکنی، در واقع آن را از دست نمیدهی، بلکه آن را به دیگری منتقل میکنی».
پ. و.
کاپیتان گفت: «ایثار! تو ایثار میکنی. من ایثار میکنم. همهٔ ما ایثار میکنیم. اما تو از دست خودت عصبانی هستی. چون تو به چیزی که از دست دادهای فکر میکنی.
اما تو این کار را کردی. ایثار بخشی از زندگی توست. باید باشد. و جای پشیمانی ندارد. این آرزوی هر کسی است. از خودگذشتگیهای کوچک، از خودگذشتگیهای بزرگ. وقتی که مادری با سخت کار کردن پسرش را به مدرسه میفرستد. وقتی که دختری به منزل پدرش میرود از او مراقبت کند. وقتی که مردی به جبهه میرود و ...»
پ. و.
ادی زیر لب گفت: «آیا همهٔ این مدت، این جا منتظرم ماندهای؟»
کاپیتان گفت: «زمان آن چیزی نیست که تو تصورش را میکنی».
پ. و.
حجم
۱۳۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۲۴ صفحه
حجم
۱۳۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۲۴ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
تومان