بریدههایی از کتاب قصههای بهلول
۴٫۲
(۳۰)
خواجهای توانگر، عمارتی رفیع میساخت و صدها عمله را صبح تا شام به کار داشته بود و به جای دستمزد بدانان نان خشک میداد، کسی از برابر عمارت میگذشت. بهلول را دید که ایستاده و مینگرد.
پرسید: اینجا چه خبر است؟
بهلول گفت: هیچ، نان میدهند و جان میستانند.
reza
مسقطی گوید:
روزی از گورستان میگذشتم. بهلول را دیدم که بر بالای قبری نشسته با خاک بازی میکند. گفتم: سبب چیست که بیشتر اوقات در گورستان به سر میبری؟
گفت: نزد قومی بهسر میبرم که مرا آزار نمیرسانند و اگر از پیش ایشان غایب شوم، مرا غیبت نمیکنند.
گفتم: نان بسیار گران شده، برای آن دعا کن.
گفت: از گرانی نان باک ندارم، اگر چه یک دانهٔ گندم یا جو، به مثقالی از طلا یا نقره باشد، چه بر من است که خدای تعالی را بندگی کنم و بر اوست که روزی مرا برساند.
Aysan
بهلول گفت: آنانکه در آبادی هستند، آخر کجا روند؟
خلیفه گفت: اینجا آیند.
"Shfar"
اصل در طعام آن است که لقمه، حلال باشد وگرنه لقمهٔ حرام را به صد آداب هم تناول کنی، سبب تیرگی دل میشود و امّا سخن گفتن، باید برای رضای خدا باشد که اگر غرض، دنیا باشد، خاموشی بهتر از سخن گفتن است و امّا راجع به خفتن باید که در وقت خوابیدن بغض و کینه و حسد در دلت نباشد و در ذکر حق باشی تا به خواب روی.
Aysan
روزی خلیفه او را گفت: چندی است که سیاهی شب مرا به خوف میاندازد.
بهلول گفت: تا امروز نشنیده بودم کسی از چیزی که بدان مدیون است، بترسد.
"Shfar"
بهلول گفت: همانطور که از ترکیب آب و خاک سر آدم میشکند، از ترکیب آب و انگور هم متاعی به دست میآید که جز شر و فساد، چیزی از آن عاید نمیشود.
خلیفه از پاسخ آموزندهٔ بهلول، منفعل و شرمنده گردید و دستور داد بساط شراب را برچیدند.
Aysan
گفت: سخن راست از دیوانگان باید شنفت
"Shfar"
بهلول گفت: سؤال و جواب قیامت هم به همین طریق است. آنانکه در این جهان درویش بودند و از تجمّلات دنیوی بهرهای نداشتند، آسوده میگذرند و آنانکه پایبند تجمّلات بودند، به مشکلات گرفتار میشوند.
"Shfar"
روزی بهلول به حضور خلیفه رفت، در حالیکه خلیفه بر تخت نشسته بود و دیگران ایستاده بودند. گفت:
السلام علیک یا الله
خلیفه گفت: من الله نیستم.
بهلول گفت:
السلام علیک یا جبرئیل.
خلیفه گفت: من جبرئیل نیستم.
گفت: الله نیستی، جبرئیل نیستی، پس چرا آن بالا رفته و نشستهای؟ تو هم به زیر آی و در میان مردمان بنشین.
"Shfar"
خواجهای توانگر و مغرور خواست با او ظرافتی کند.
پرسید: آیا هیچ شباهتی میان من و خودت میبینی؟
بهلول گفت: میان تو و خودم تشابهی عجیب میبینم و آن اینکه هردو، چیزی تهی و چیزی پر در خود داریم.
خواجه پرسید: آن چیست؟
بهلول گفت: آنچه تهی است جیب من و کلّهٔ توست و آنچه پر است جیب تو و کلّهٔ من.
"Shfar"
خلیفه که به گمان خودش اتّخاد سند کرده بود و خود را پیروز میدید، با قیافهای حق به جانب پرسید: پس چه دلیل دارد که همین آب و انگور را اگر مدّتی در آفتاب بگذارند حرام میشود؟
بهلول گفت: اگر قدری خاک بر سر انسان بریزند آیا صدمهای به او میرسد؟
خلیفه گفت: نه
بهلول پرسید: اگر بعد از خاک قدری آب هم روی آن بریزند، آیا ایجاد زحمت میکند؟
خلیفه گفت: نه
بهلول پرسید: حال اگر همین آب و خاک را بهم مخلوط کنند و از آن خشتی بسازند و بر سر انسان بزنند، آیا صدمه میرساند؟
خلیفه گفت: البتّه، سر انسان میشکند.
Aysan
روزی بهلول وارد دارالخلافه شد و هارونالرّشید را دید که مشغول صرف شراب است. به منظور اینکه خودش را تبرئه کرده باشد، از بهلول پرسید:
اگر کسی انگور بخورد حرام است؟
بهلول گفت: نه.
خلیفه پرسید:
بعد از خوردن انگور اگر مقداری آب بالای آن بیاشامد چطور است؟
- اشکالی ندارد.
خلیفه پرسید:
بعد از صرف انگور و نوشیدن آب، اگر مدّتی در آفتاب بنشیند چه مانعی دارد؟
بهلول گفت: مانعی ندارد.
Aysan
از شاگردان مخصوص امام صادق (ع) بوده است. بهلول از بستگان نزدیک و به روایتی برادر مادری هارونالرّشید بود که با وجود این قرابت و انتساب، به علیبنابی طالب (ع) و فرزندانش ارادت میورزید
F313
بهلول گفت:
بدان که آنچه گفتی تمامی فرع است و اصل در طعام آن است که لقمه، حلال باشد وگرنه لقمهٔ حرام را به صد آداب هم تناول کنی، سبب تیرگی دل میشود و امّا سخن گفتن، باید برای رضای خدا باشد که اگر غرض، دنیا باشد، خاموشی بهتر از سخن گفتن است و امّا راجع به خفتن باید که در وقت خوابیدن بغض و کینه و حسد در دلت نباشد و در ذکر حق باشی تا به خواب روی.
"Shfar"
روزی، خلیفه به بهلول گفت: چرا شکر خدای را بهجا نمیآوری که تا من بر شما حاکم شدهام، طاعون از میان شما برخاسته است؟
گفت: خداوند عادلتر از آن است که در یک زمان دو بلا بر ما گمارد.
بلاتریکس لسترنج
«المُؤمِنُ مُجاهِدُ به سَیفِهِ وَ لِسانِهِ؛
مؤمن جهاد میکند با شمشیر و زبان خود.»
بهلول از کسانی است که پشتپا به دنیا زده و اعراض از ما سوی الله نمود. او نفس خود را کشت و عقل خود را زنده نمود و به مقامات عالی و ذروهٔ علیای انسانیت نایل گردید و هرگاه به دنیا توجّه میکرد، همه چیز برای او موجود بود؛
مهدی تمدن رستگار
روزی عدّهای را دید که به دعای باران بیرون میروند و همهٔ اطفال مکتبها را با خود همراه میبرند.
پرسید: این طفلان را کجا میبرید؟
گفتند: تا دعا کنند، که ایشان بیگناهند و دعایشان مستجاب میشود.
گفت: اگر دعای ایشان مستجاب میشد، یک مکتبدار در همهٔ عالم زنده نمیماند.
شیلا در جستجوی خوشبختی
روزی عدّهای را دید که به دعای باران بیرون میروند و همهٔ اطفال مکتبها را با خود همراه میبرند.
پرسید: این طفلان را کجا میبرید؟
گفتند: تا دعا کنند، که ایشان بیگناهند و دعایشان مستجاب میشود.
گفت: اگر دعای ایشان مستجاب میشد، یک مکتبدار در همهٔ عالم زنده نمیماند.
گنجینه
روزی بهلول بر هارونالرّشید وارد شد. خلیفه گفت: مرا پندی ده.
بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنگی بر تو غلبه کند چندانکه مشرف به موت شوی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
هارون گفت: صد دینار طلا.
بهلول پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
هارون گفت: نصف پادشاهیام را.
بهلول گفت: حال اگر به حبسالبول مبتلا شوی و رفع آن نتوانی، چه میدهی که آن را علاج کنند؟
هارون گفت: نیم دیگر سلطنت ام را.
بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدا به بدی رفتار کنی.
گنجینه
شاعری مهملگوی، بهلول را گفت: چون به خانهٔ «کعبه» رسیدم دیوان شعر خود را برای تبرّک به «حجرالاسود» مالیدم.
بهلول گفت: اگر در آب زمزم میمالیدی بهتر بود.
شیلا در جستجوی خوشبختی
حجم
۴۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۰
تعداد صفحهها
۹۱ صفحه
حجم
۴۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۰
تعداد صفحهها
۹۱ صفحه
قیمت:
۵,۰۰۰
تومان