بریدههایی از کتاب قصههای بهلول
۴٫۲
(۲۸)
روزی خلیفه بر سبیل ظرافت از بهلول پرسید:
تا به امروز موجودی احمقتر از خود دیدهای؟
بهلول گفت: نه والله، این نخستین بار است که میبینم.
"Shfar"
گفتم: نان بسیار گران شده، برای آن دعا کن.
گفت: از گرانی نان باک ندارم، اگر چه یک دانهٔ گندم یا جو، به مثقالی از طلا یا نقره باشد، چه بر من است که خدای تعالی را بندگی کنم و بر اوست که روزی مرا برساند.
گنجینه
روزی سکّهٔ طلایی در دست داشت و با آن بازی میکرد. شیّادی به او گفت: اگر این سکّه را به من بدهی، در مقابل ده سکّه به همین رنگ به تو میدهم.
چون سکّههای شیّاد را دید، دریافت که آنها از مس است. پس به شیّاد گفت: به این شرط میدهم که سه بار مثل خر، عرعرکنی. شیّاد پذیرفت و سه مرتبه عرعر کرد.
بهلول روی به شیّاد کرده و گفت: تو با این خریت فهمیدی که سکّهٔ من از طلاست، آن وقت توقّع داری من نفهمم که سکّه های تو از مس است؟
Aysan
روزی عدّهای را دید که به دعای باران بیرون میروند و همهٔ اطفال مکتبها را با خود همراه میبرند.
پرسید: این طفلان را کجا میبرید؟
گفتند: تا دعا کنند، که ایشان بیگناهند و دعایشان مستجاب میشود.
گفت: اگر دعای ایشان مستجاب میشد، یک مکتبدار در همهٔ عالم زنده نمیماند.
Aysan
روزی در محضر خلیفه، با کسی درگوشی نجوا میکرد.
خلیفه پرسید: باز چه دروغی با هم میگویید؟
گفت: مدح جناب خلیفه میکنیم.
Aysan
شاعری مهملگوی، بهلول را گفت: چون به خانهٔ «کعبه» رسیدم دیوان شعر خود را برای تبرّک به «حجرالاسود» مالیدم.
بهلول گفت: اگر در آب زمزم میمالیدی بهتر بود.
Aysan
خواجهای توانگر و مغرور خواست با او ظرافتی کند.
پرسید: آیا هیچ شباهتی میان من و خودت میبینی؟
بهلول گفت: میان تو و خودم تشابهی عجیب میبینم و آن اینکه هردو، چیزی تهی و چیزی پر در خود داریم.
خواجه پرسید: آن چیست؟
بهلول گفت: آنچه تهی است جیب من و کلّهٔ توست و آنچه پر است جیب تو و کلّهٔ من.
Aysan
او را پرسیدند: راز طول عمر چیست؟
گفت: در زبان.
گفتند: چگونه است آن راز؟
گفت: هر اندازه زبان آدمی کوتاه باشد، عمرش دراز میگردد و هر چه زبان او دراز گردد، از عمرش کاسته میشود.
"Shfar"
روزی بهلول به حضور خلیفه رفت، در حالیکه خلیفه بر تخت نشسته بود و دیگران ایستاده بودند. گفت:
السلام علیک یا الله
خلیفه گفت: من الله نیستم.
بهلول گفت:
السلام علیک یا جبرئیل.
خلیفه گفت: من جبرئیل نیستم.
گفت: الله نیستی، جبرئیل نیستی، پس چرا آن بالا رفته و نشستهای؟ تو هم به زیر آی و در میان مردمان بنشین.
reza
روزی، خلیفه به بهلول گفت: چرا شکر خدای را بهجا نمیآوری که تا من بر شما حاکم شدهام، طاعون از میان شما برخاسته است؟
گفت: خداوند عادلتر از آن است که در یک زمان دو بلا بر ما گمارد.
منتظر
حجم
۴۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۰
تعداد صفحهها
۹۱ صفحه
حجم
۴۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۰
تعداد صفحهها
۹۱ صفحه
قیمت:
۵,۰۰۰
۲,۵۰۰۵۰%
تومان