بریدههایی از کتاب قصههای بهلول
۴٫۲
(۲۸)
خواجهای توانگر، عمارتی رفیع میساخت و صدها عمله را صبح تا شام به کار داشته بود و به جای دستمزد بدانان نان خشک میداد، کسی از برابر عمارت میگذشت. بهلول را دید که ایستاده و مینگرد.
پرسید: اینجا چه خبر است؟
بهلول گفت: هیچ، نان میدهند و جان میستانند.
reza
مسقطی گوید:
روزی از گورستان میگذشتم. بهلول را دیدم که بر بالای قبری نشسته با خاک بازی میکند. گفتم: سبب چیست که بیشتر اوقات در گورستان به سر میبری؟
گفت: نزد قومی بهسر میبرم که مرا آزار نمیرسانند و اگر از پیش ایشان غایب شوم، مرا غیبت نمیکنند.
گفتم: نان بسیار گران شده، برای آن دعا کن.
گفت: از گرانی نان باک ندارم، اگر چه یک دانهٔ گندم یا جو، به مثقالی از طلا یا نقره باشد، چه بر من است که خدای تعالی را بندگی کنم و بر اوست که روزی مرا برساند.
Aysan
بهلول گفت: آنانکه در آبادی هستند، آخر کجا روند؟
خلیفه گفت: اینجا آیند.
"Shfar"
اصل در طعام آن است که لقمه، حلال باشد وگرنه لقمهٔ حرام را به صد آداب هم تناول کنی، سبب تیرگی دل میشود و امّا سخن گفتن، باید برای رضای خدا باشد که اگر غرض، دنیا باشد، خاموشی بهتر از سخن گفتن است و امّا راجع به خفتن باید که در وقت خوابیدن بغض و کینه و حسد در دلت نباشد و در ذکر حق باشی تا به خواب روی.
Aysan
روزی خلیفه او را گفت: چندی است که سیاهی شب مرا به خوف میاندازد.
بهلول گفت: تا امروز نشنیده بودم کسی از چیزی که بدان مدیون است، بترسد.
"Shfar"
بهلول گفت: همانطور که از ترکیب آب و خاک سر آدم میشکند، از ترکیب آب و انگور هم متاعی به دست میآید که جز شر و فساد، چیزی از آن عاید نمیشود.
خلیفه از پاسخ آموزندهٔ بهلول، منفعل و شرمنده گردید و دستور داد بساط شراب را برچیدند.
Aysan
گفت: سخن راست از دیوانگان باید شنفت
"Shfar"
بهلول گفت: سؤال و جواب قیامت هم به همین طریق است. آنانکه در این جهان درویش بودند و از تجمّلات دنیوی بهرهای نداشتند، آسوده میگذرند و آنانکه پایبند تجمّلات بودند، به مشکلات گرفتار میشوند.
"Shfar"
روزی بهلول به حضور خلیفه رفت، در حالیکه خلیفه بر تخت نشسته بود و دیگران ایستاده بودند. گفت:
السلام علیک یا الله
خلیفه گفت: من الله نیستم.
بهلول گفت:
السلام علیک یا جبرئیل.
خلیفه گفت: من جبرئیل نیستم.
گفت: الله نیستی، جبرئیل نیستی، پس چرا آن بالا رفته و نشستهای؟ تو هم به زیر آی و در میان مردمان بنشین.
"Shfar"
خواجهای توانگر و مغرور خواست با او ظرافتی کند.
پرسید: آیا هیچ شباهتی میان من و خودت میبینی؟
بهلول گفت: میان تو و خودم تشابهی عجیب میبینم و آن اینکه هردو، چیزی تهی و چیزی پر در خود داریم.
خواجه پرسید: آن چیست؟
بهلول گفت: آنچه تهی است جیب من و کلّهٔ توست و آنچه پر است جیب تو و کلّهٔ من.
"Shfar"
حجم
۴۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۰
تعداد صفحهها
۹۱ صفحه
حجم
۴۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۰
تعداد صفحهها
۹۱ صفحه
قیمت:
۵,۰۰۰
۲,۵۰۰۵۰%
تومان