بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دختری به نام ویلو کریمبل | صفحه ۳ | طاقچه
کتاب دختری به نام ویلو کریمبل اثر جوزپه بیانکو

بریده‌هایی از کتاب دختری به نام ویلو کریمبل

۴٫۵
(۱۷)
«... من یه برنامه‌ی شکم‌گویی خنده‌دار دارم...»
Aysan
من برای شهرت و ثروت مردم رو سرگرم نمی‌کنم؛ اما اگه بتونم کسایی رو که سالمن یا مریضن تشویق کنم چیز جدیدی رو امتحان کنن که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردن بتونن انجام بدن... آیا اگه سلین دوم بودم خوشحال‌تر بودم؟ نمی‌تونم درباره‌ی چیزی که روش کنترل ندارم حرف بزنم. فقط می‌تونم با چیزهایی که بهم داده‌شده تا اونجایی که می‌تونم پیش برم.
نازبانو
ویلو عاشق دیدن مادربزرگش بود. سعی می‌کرد حداقل ماهی یک بار به دیدنش برود. قبل از اینکه تئو، پدربزرگ ویلو، فوت کند، او و مادربزرگ تریشا هفته‌ای یک‌بار با ماشین برای دیدن ویلو و وات می‌آمدند. از دو سال پیش و بعد از فوت پدربزرگ، ویلو با اتوبوس به دیدن مادربزرگ تریشا می‌رفت چون مادربزرگ به خاطر آرتروز نمی‌توانست رانندگی کند. ویلو حدود ۲۰ دقیقه از ایستگاه اتوبوس تا خانه‌ی مادربزرگ راه می‌رفت تا با او چای بنوشد و درباره‌ی هر چیز جالبی که در زندگی‌شان وجود داشت حرف بزند. گاهی وقت‌ها رازل را هم با خودش می‌برد. مادربزرگ تریشا معمولاً می‌گفت شهامت رازل او را یاد زمانی می‌اندازد که خودش دختر نوجوانی بود.
سپیده
ویلو با خودش فکر کرد داخل برود و به خانواده‌اش صبح‌به‌خیر بگوید ولی نمی‌توانست از کتابش جدا شود. مجبور بود این فصل از کتاب را که تا نصفه خوانده بود تمام کند. همین‌طور که داشت آخرین پاراگراف را می‌خواند، صدای همسایه‌شان کارلو اسپرانکو و سگش لوکا را شنید که از در پشتی خانه‌شان بیرون می‌آمدند. ویلو عاشق لوکا بود. لوکا سه‌ساله بود و از نژاد بیگل و دوست‌داشتنی‌ترین سگی بود که ویلو در عمرش دیده بود. ویلو به مادرش التماس کرده بود که یک سگ بخرند ولی خانم کریمبل گفته بود که به سگ حساسیت دارد. ویلو مطمئن نبود که این موضوع واقعیت داشته باشد، چون به نظر می‌رسید مادرش فقط وقتی به سگ حساسیت داشت که ویلو از او می‌خواست سگ بخرد. به‌هرحال جواب همیشه یک کلمه‌ی قاطع بود: «نه.»
سپیده
چون خانم کریمبل از جمله‌های زشت متنفر بود و اجازه نمی‌داد کسی در خانه‌اش از آن‌ها استفاده کند، وات اصطلاح من‌درآوردی خودش را ساخته بود و وقتی عصبانی و شوکه بود و یا حتی وقتی هیجان‌زده می‌شد از آن استفاده می‌کرد. وات گفت: «چیکلتس مک فارکوس!»
Aysan
با عصبانیت گفت: «به من گوش کن راپانزل! اگه قلبش رو بشکونی، قلبت رو از توی سینه‌ت بیرون می‌کشم و وقتی داره هنوز می‌زنه نشونت میدم!»
Aysan
واقعاً متوجه نیستی چه چیزی داری تا اینکه آن را از دست می‌دهی. کمی کلیشه‌ای است ولی حقیقت دارد.
Aysan
یک پایان و یک شروع
Aysan
ویلو. بی‌نقص بودن محدودیت‌هایی داره. بی‌نقص بودن در یه نقطه تموم میشه چون این‌قدر درست و دقیقه که نمی‌تونه فراتر از محدودیت‌های خودش بره. بی‌نقص بودن درست و بی‌خطره ولی اگه نگران بی‌نقص بودن نباشی اتفاق‌های خوبی برات میفته چون هیچ‌چیزی دست و پات رو نبسته و زنجیرت نکرده.
Aysan
ویلو شب را درست نخوابیده بود چون اتفاق‌های روز قبل را در ذهنش مرور می‌کرد. همه‌چیز به نظرش غیرواقعی می‌رسید. با فاصله‌ی چند دقیقه وضعیت همسایه‌شان از کسی که بی‌جان روی زمین افتاده به آدمی کاملاً سالم تغییر کرده بود. بعد هم اتفاقی که در مغازه‌ی حیوان فروشی افتاده بود. داشت زیادی شلوغش می‌کرد یا اینکه خوکچه‌ی زخمی واقعاً تبدیل به خوکچه‌ای بدون حتی یک خراش شده بود؟ آیا داشت دیوانه می‌شد؟ این‌ها چه معنی‌ای می‌داد؟ وقتی روی نیمکت کلیسا نشستند ویلو هنوز غرق افکارش بود.
سپیده

حجم

۱۶۴٫۵ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۲۸۲ صفحه

حجم

۱۶۴٫۵ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۲۸۲ صفحه

قیمت:
۳,۰۰۰
تومان