بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مرگ/ خدا | صفحه ۳ | طاقچه
کتاب مرگ/ خدا اثر وودی آلن

بریده‌هایی از کتاب مرگ/ خدا

نویسنده:وودی آلن
انتشارات:نشر بیدگل
امتیاز:
۴.۷از ۲۰ رأی
۴٫۷
(۲۰)
دوریس: (به تماشاگران اشاره می‌کند.) می‌خوای بگی اینا هم خیالی‌اَن؟ (لورنزو سر تکان می‌دهد.) یعنی اونا در مورد انجام خواسته‌هاشون اختیاری ندارن؟ لورنزو: خودشون فکر می‌کنن مختارَن، ولی اونا همیشه کاری رو انجام می‌دن که بِهِشون تکلیف می‌شه.
نورا
جینا: تا اونجایی که ما می‌دونیم، اون ستاره میلیون‌ها سال پیش ناپدید شده، ولی نورش در هر ثانیه ۱۸۶ هزار مایلو طی کرده تا رسیده به ما. کلاینمن: یعنی می‌خوای بگی الآن اون ستاره ممکنه دیگه اونجا نباشه؟ جینا: همین‌طوره. کلاینمن: با اینکه من با چشمای خودم می‌بینمش؟ جینا: همین‌طوره. کلاینمن: این خیلی وحشتناکه، چون اگه من چیزی رو با چشمای خودم ببینم، دلم می‌خواد فکر کنم اون وجود داره. می‌خوام بگم اگه این حقیقت داشته باشه، ممکنه همه‌شون همین‌طور باشن... همه‌شون سوخته باشن، ولی خبرها دیر به ما می‌رسه. جینا: کلاینمن، کی می‌دونه چی واقعیه؟ کلاینمن: چیز واقعی اون چیزیه که می‌شه با دست لمسش کرد.
نورا
دیابتیس: نیویورک؟ همه‌جا همین‌طوره. داشتیم با سقراط تو بخش مرکزیِ آتن قدم می‌زدیم که دوتا جوونکِ اسپارتی از پشتِ آکروپولیس پریدن بیرون و پولامونو خواستن. زن: چطور شد؟ دیابتیس: سقراط با یه منطق ساده بهشون ثابت کرد که شر، فقط جهل نسبت به حقیقته. زن: بعد؟ دیابتیس: بعدم اونا زدن دماغشو شکستن. زن: فقط امیدوارم پیغامی که واسه پادشاه آوردی شامل خبرای خوب باشه.
javadazadi
اما اگه قرار باشه خدا همه رو رستگار کنه، دیگه انسان جوابگوی اعمال خودش نیست. بازیگر: اون وقت تعجب می‌کنی چرا به مهمونی‌های بیشتری دعوت نمی‌شی...
javadazadi
نویسنده: باورنکردنیه، مگه نه؟ ما دوتا یونانیِ باستان توی شهر آتِنیم که داریم نمایشی رو که من نوشته‌ام و تو توش بازی می‌کنی تماشا می‌کنیم،‌ و اونام از محلۀ کوئینز یا یه خراب‌شدۀ دیگه‌ای مثل اون اومدن و دارن ما رو توی یه نمایشِ دیگه تماشا می‌کنن. اگه اونا هم خودشون کاراکترای یه نمایشِ دیگه باشن چی؟ و یکی دیگه هم اونا رو تماشا کنه؟ یا اگه اصلاً وجود خارجی نداشته باشیم و همه‌مون زاییدۀ خیال یه نفر دیگه باشیم چی؟ یا از همه بدتر، اگه فقط اون آقای چاق و چلۀ ردیف سوم وجود خارجی داشته باشه چی؟ بازیگر: حرف منم همینه. اگه دنیا مبتنی به عقل نباشه و مردم اختیار چیزی رو نداشته باشن چی؟ اون وقت می‌تونیم پایانشو عوض کنیم و لازم نیس از هیچ نظر تثبیت‌شده‌ای تبعیت کنیم. متوجه شدی؟
بید مجنون
نویسنده: مادامی که انسان حیوانی ناطقه، و به‌عنوان یه نویسنده، من نمی‌تونم کاراکتری رو داشته باشم که روی صحنه کارایی بکنه که توی زندگی واقعی‌اش نمی کنه. بازیگر: بذار بهت یادآوری کنم که ما در زندگی واقعی وجود نداریم. نویسنده: منظورت چیه؟ بازیگر: محض اطلاعت، خودمون کاراکترهای نمایشی هستیم که همین الآن توی یکی از تئاترهای برادوِی داره اجرا می‌شه. از دستِ من دلخور نباش، اونو من ننوشته‌ام. نویسنده: ما کاراکترهای یه نمایشیم و به‌زودی قراره نمایشِ منو تماشا کنیم که بهش می‌گن نمایش در نمایش. و اونام دارن ما رو تماشا می‌کنن. بازیگر: آره. قضیه خیلی فلسفیه، مگه نه؟ نویسنده: نه تنها فلسفی، بلکه احمقانه‌س!
بید مجنون
نویسنده: دلم می‌خواد واسه یه بارم شده مسابقه رو ببرم. تا نمرده‌ام واسه فقط یه دفعه هم شده دلم می‌خواد جایزۀ اولو برنده بشم. شراب‌های مُفتش برام اهمیتی نداره‌ها، مهم برام افتخارشه. بازیگر: (با الهامی ناگهانی) چطوره پادشاه یهو تغییر عقیده بده؟ این یه ایدۀ امیدوارکننده‌س. نویسنده: اون هیچ‌وقت همچین کاری نمی‌کنه. بازیگر: (گولش می‌زند.) اگه ملکه مجابش کنه؟ نویسنده: نمی‌کنه. اون یه سگه. بازیگر: اگه لشکریان تروا تسلیم بشن چی؟ نویسنده: اونا تا پای مرگ می‌جنگن.
بید مجنون
دیابتیس: نیویورک؟ همه‌جا همین‌طوره. داشتیم با سقراط تو بخش مرکزیِ آتن قدم می‌زدیم که دوتا جوونکِ اسپارتی از پشتِ آکروپولیس پریدن بیرون و پولامونو خواستن. زن: چطور شد؟ دیابتیس: سقراط با یه منطق ساده بهشون ثابت کرد که شر، فقط جهل نسبت به حقیقته. زن: بعد؟ دیابتیس: بعدم اونا زدن دماغشو شکستن.
Hossein Vahidi
دیابتیس: نیویورک؟ همه‌جا همین‌طوره. داشتیم با سقراط تو بخش مرکزیِ آتن قدم می‌زدیم که دوتا جوونکِ اسپارتی از پشتِ آکروپولیس پریدن بیرون و پولامونو خواستن. زن: چطور شد؟ دیابتیس: سقراط با یه منطق ساده بهشون ثابت کرد که شر، فقط جهل نسبت به حقیقته. زن: بعد؟ دیابتیس: بعدم اونا زدن دماغشو شکستن.
Hossein Vahidi
وحشتناک. واسه همین از نمایش خودم زدم بیرون. فرار کردم. اوه، نه اینکه آقای تنسی ویلیامز نویسندۀ بزرگی نباشه‌ها، نه، ولی عزیزجونم، اون منو وسط یه کابوس وحشتناک ول کرد به امان خدا. آخرین چیزی که یادمه اینه که دو نفر غریبه که یکیشون یه استریت جَکِت دستش بود داشتن منو با خودشون می‌بردن. وقتی از خونۀ کووالسکی اومدیم بیرون، دستمو کشیدم و دررفتم. انگار سر از یه نمایش دیگه درآوردم. یه نمایش که توش خدا وجود داره... یه جایی که بالأخره به آرامش برسم. واسه همینه که باید بذارین بیام تو نمایشتون و اجازه بدین زئوس، زئوس جوان و خوش‌تیپ با صاعقه‌هاش جشن و آتیش‌بازی راه بندازه.
Hossein Vahidi

حجم

۷۵٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۶۴ صفحه

حجم

۷۵٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۶۴ صفحه

قیمت:
۵۷,۴۰۰
۴۰,۱۸۰
۳۰%
تومان
صفحه قبل۱۲
۳
صفحه بعد