باورم نمیشد گوسفندی که تا یک ساعت پیش نفس میکشید، حالا توی دیگ بود و شب، از شکم صد نفر، سر در میآورد!
n re
مثل ورقهای قرآن، بوی گل محمدی میداد.
n re
مالِ مردم، مالِ مردمه؛ حتی اگه یه سیخ کبریت باشه
n re
اگه حالا توی یک تسبیح، به مال مردم خیانت کنی، وقتی بزرگ شدی میخوای چه کنی؟»
n re
من قایقی بودم که در دریای کودکی و نوجوانی، دستخوش تلاطم امواج بودم و وجود ننهآغا برایم مثل برج ساعت یا یک فانوس دریایی بود. هر کجا بودم موقعیت خودم را با توجه به شاخص وجود او به دست میآوردم. روزگاری که ساعت مارکار، دقیق کار میکرد،
n re
وجود نازنین ننهآغا از هر گنج و ثروتی برایمان بهتر بود و حالیمان نبود. این جملهاش از یادم نمیرود که «هر نوشی، نیشی هم داره!» این را وقتی قصه میگفت، زیاد تکرار میکرد.
مهرنوش آیرم
اواخر، راه که میرفت نفسنفس میزد. با وجود این تا مدرسه میآمد و درسمان را میپرسید.
ننهآغا گنجینهای از قصه، خاطره، ضربالمثل، شعرهای عامیانه و سرگذشتهای عجیب و پند آموز گذشتگان بود. حافظهی خوبی داشت. برای همین، حرفزدنش شیرین بود. هر وقت با هم سن و سالهایش خاطره و حکایت، رد و بدل میکرد، ما بچهها کنارش مینشستیم و گوش میدادیم. من احساس میکردم خدا خیلی تواناست که ننهآغا را آنقدر دانا آفریده است!
مهرنوش آیرم
حالا دیگر برای من، جواب معمایش مهم نبود. مهم این بود که فهمیده بودم چهقدر آدمهای بهظاهر ساده و معمولی میتوانند به خاطر درستکاریشان قیمت داشته باشند.
ati_ramos
«میگن من دیوونهم، قبول. شما عاقل، من دیوونه؛ اما شما بگو، من که نمیفهمم. من چهطور دیوونهم که کسیو اذیت نمیکنم؟ سنگ نمیزنم؟ فحش خواهر و مادر نمیدم؟ اما این تخمجنها که سنگ میزنن، فحشهای بد بد میدن، دیوونه نیستن؛ ارواح عمهشون عاقلن! اما من که این کارها رو نمیکنم، شدهم دیوونه؟ خدا رو خوش نمیآد این وسط، فقط من دیوونه باشم!
ati_ramos
به آرامی گنجشک را کوک کرد و اینبار گذاشت کف دستش. گنجشک به کف دستش نوک زد. ننهآغا که قلقلکش شده بود، خندید. خندهی او برای من، یک چیزی بود از آشتی بالاتر.
ati_ramos