بریدههایی از کتاب قصه های من و ننه آغا
۴٫۶
(۱۵۹)
نور و ظلمت، توی وجود همه هست. تو سعی کن همیشه چراغ وجودت روشن باشه
عاطی
زندگی همینه ننه! لباسی که یه روز، تن عروسه، یه روز میشه کهنهی گردگیری.
n re
یادت باشه، کسی نباید بفهمه که چی به چیه. آبروی مردم، اندازهی جونشون احترام داره.
مهرسام
ننهآغا چاق و قدبلند و خوشقیافه بود. در فامیل احترام داشت. آشپزیاش عالی بود! مادرم قالی میبافت و به بچههای قد و نیمقدش میرسید و ننهآغا فکری برای ناهار میکرد. غذاهای سنتی را بلد بود و با ساندویچ، ماکارونی، سوسیس و کالباس، میانهای نداشت. چای را توی پیالهی کوچک چینی میخورد. خواهرزادههای تهرانیاش که به یزد میآمدند، دوست داشتند خانهی ما بمانند و از دستپخت او بخورند. توی حیاط، تنوری هیزمی داشتیم. خودش خمیر میکرد و نان میپخت. برای ورآمدن خمیر، به جای مخمرهای بازاری، از خمیرترش استفاده میکرد. به بابا میگفت آرد سبوسدار بگیرد. روی نان، مخلوطی از زیرهسیاه، سیاهدانه، خشخاش، رازیانه و تخم گشنیز میپاشید. توی اسپندی که دود میکرد، مورد، زاج، کندر و گلپر هم بود. آشجو، آشماش و درهمجوش را دوست داشت. نوشابه نمیخورد.
پناه
«آدمبزرگها مثل شما بچهها نیستن که صبح کتک بخورن، ظهر یادشون نباشه!»
amid :)
به مادرِ پدرم میگفتیم ننهآغا
𝑬𝒍𝒏𝒂𝒛
ملّا، کیسهای گلدار داشت که پر از تسبیحهای چوبی بود. تسبیحها را از مکه خریده بود. چوب بلندِ نوکِ آن تسبیحها، سوراخی داشت که چیزی شیشهای و کوچولو و استوانهایشکل داخلش بود. آن را طرف نور که میگرفتیم، خانهی کعبه و مسجدالنبی و چند مکان مقدس دیگر پیدا بود. بچهها روی روفرشی، گرد مینشستیم و هر کدام تسبیحی تحویل میگرفتیم و صد صلوات میفرستادیم و دوباره تسبیحها را تحویل میدادیم. بچهها در حین تسبیحانداختن و صلواتفرستادن، به آن تصاویر کوچک و دایرهایشکل نگاه میکردند. من عاشق آن عکسها شده بودم.
پناه
نوشتن خاطرات، تمرین خوبی ست برای داستاننویسی. گاهی خاطره چنان خوب نوشته میشود که مرز میان آن و داستان به باریکی مو میرسد و کمکم آن مو، رنگ میبازد و دیگر به چشم نمیآید!
سپیده
به مادرِ پدرم میگفتیم ننهآغا. پدرم تکفرزند بود و ننهآغا با ما زندگی میکرد. شوهرش وقتی پدرم هفتساله بود، از دنیا رفته بود. ننهآغا با آنکه زیبا بوده، دیگر ازدواج نکرده بود.
ما هفت خواهر و برادر بودیم و با پدر و مادر و ننهآغا میشدیم ده نفر. ننهآغا بزرگتر خانواده بود و حرف آخر را او میزد. پدر و مادرم از او حرفشنوی داشتند و میدانستند که حرفها و تصمیمهایش درست و عاقلانه است.
ننهآغا چاق و قدبلند و خوشقیافه بود. در فامیل احترام داشت. آشپزیاش عالی بود! مادرم قالی میبافت و به بچههای قد و نیمقدش میرسید و ننهآغا فکری برای ناهار میکرد. غذاهای سنتی را بلد بود و با ساندویچ، ماکارونی، سوسیس و کالباس، میانهای نداشت.
سپیده
به پشتبام میرفتیم. لحاف و تشکها را پهن میکردیم تا باد بخورد و خنک شود. میوه و شام را همانجا میخوردیم. بین بام ما و بام خانهی خاله، دیوار نبود. گاهی که سینی پر از کاهو را به پشتبام میبردیم، خاله با اصرار و تمنای ما میآمد و همراهی میکرد. بعضی شبها خاله تخمه میآورد و به همه یک مشت میداد. بام خانهی خاله، کاهگلی بود و قسمتهایی گنبدی شکل داشت که سقف اتاقها بودند. کاهگل آبپاشی نمیخواست. خودش زود خنک میشد. ما کولر داشتیم. خاله نداشت. خانهی قدیمی خاله، خودبهخود خنک بود. شبها بعد از شام، خاله میآمد و کنار تشک ننهآغا مینشست. ما هفت بچهی قد و نیمقد، دور آن دو مینشستیم و به قصهها و خاطراتی که میگفتند گوش میکردیم و همراهشان سر تکان میدادیم و میخندیدیم.
🍃🌷🍃
حجم
۱۳۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
حجم
۱۳۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
قیمت:
۱۲,۰۰۰
تومان