بریدههایی از کتاب قصه های من و ننه آغا
۴٫۶
(۱۶۳)
نور و ظلمت، توی وجود همه هست. تو سعی کن همیشه چراغ وجودت روشن باشه
عاطی
زندگی همینه ننه! لباسی که یه روز، تن عروسه، یه روز میشه کهنهی گردگیری.
n re
یادت باشه، کسی نباید بفهمه که چی به چیه. آبروی مردم، اندازهی جونشون احترام داره.
مهرسام
«آدمبزرگها مثل شما بچهها نیستن که صبح کتک بخورن، ظهر یادشون نباشه!»
amid :)
ننهآغا چاق و قدبلند و خوشقیافه بود. در فامیل احترام داشت. آشپزیاش عالی بود! مادرم قالی میبافت و به بچههای قد و نیمقدش میرسید و ننهآغا فکری برای ناهار میکرد. غذاهای سنتی را بلد بود و با ساندویچ، ماکارونی، سوسیس و کالباس، میانهای نداشت. چای را توی پیالهی کوچک چینی میخورد. خواهرزادههای تهرانیاش که به یزد میآمدند، دوست داشتند خانهی ما بمانند و از دستپخت او بخورند. توی حیاط، تنوری هیزمی داشتیم. خودش خمیر میکرد و نان میپخت. برای ورآمدن خمیر، به جای مخمرهای بازاری، از خمیرترش استفاده میکرد. به بابا میگفت آرد سبوسدار بگیرد. روی نان، مخلوطی از زیرهسیاه، سیاهدانه، خشخاش، رازیانه و تخم گشنیز میپاشید. توی اسپندی که دود میکرد، مورد، زاج، کندر و گلپر هم بود. آشجو، آشماش و درهمجوش را دوست داشت. نوشابه نمیخورد.
پناه
ملّا، کیسهای گلدار داشت که پر از تسبیحهای چوبی بود. تسبیحها را از مکه خریده بود. چوب بلندِ نوکِ آن تسبیحها، سوراخی داشت که چیزی شیشهای و کوچولو و استوانهایشکل داخلش بود. آن را طرف نور که میگرفتیم، خانهی کعبه و مسجدالنبی و چند مکان مقدس دیگر پیدا بود. بچهها روی روفرشی، گرد مینشستیم و هر کدام تسبیحی تحویل میگرفتیم و صد صلوات میفرستادیم و دوباره تسبیحها را تحویل میدادیم. بچهها در حین تسبیحانداختن و صلواتفرستادن، به آن تصاویر کوچک و دایرهایشکل نگاه میکردند. من عاشق آن عکسها شده بودم.
پناه
نوشتن خاطرات، تمرین خوبی ست برای داستاننویسی. گاهی خاطره چنان خوب نوشته میشود که مرز میان آن و داستان به باریکی مو میرسد و کمکم آن مو، رنگ میبازد و دیگر به چشم نمیآید!
سپیده
به مادرِ پدرم میگفتیم ننهآغا
𝑬𝒍𝒏𝒂𝒛
به مادرِ پدرم میگفتیم ننهآغا. پدرم تکفرزند بود و ننهآغا با ما زندگی میکرد. شوهرش وقتی پدرم هفتساله بود، از دنیا رفته بود. ننهآغا با آنکه زیبا بوده، دیگر ازدواج نکرده بود.
ما هفت خواهر و برادر بودیم و با پدر و مادر و ننهآغا میشدیم ده نفر. ننهآغا بزرگتر خانواده بود و حرف آخر را او میزد. پدر و مادرم از او حرفشنوی داشتند و میدانستند که حرفها و تصمیمهایش درست و عاقلانه است.
ننهآغا چاق و قدبلند و خوشقیافه بود. در فامیل احترام داشت. آشپزیاش عالی بود! مادرم قالی میبافت و به بچههای قد و نیمقدش میرسید و ننهآغا فکری برای ناهار میکرد. غذاهای سنتی را بلد بود و با ساندویچ، ماکارونی، سوسیس و کالباس، میانهای نداشت.
سپیده
ننهآغا بارها میگفت: «قبل از اینکه کاریو انجام بدی، خوب فکر کن. لُنگ نبسته نپّر وسط گود!» افسوس که تا آدمیزاد بیاید معنی حرف بزرگترها را درست و حسابی بفهمد، ریشش درآمده و سفید شده!
کوثر
بندهشناس خداس. روی ظاهر نمیشه قضاوت کرد.
amid :)
به پشتبام میرفتیم. لحاف و تشکها را پهن میکردیم تا باد بخورد و خنک شود. میوه و شام را همانجا میخوردیم. بین بام ما و بام خانهی خاله، دیوار نبود. گاهی که سینی پر از کاهو را به پشتبام میبردیم، خاله با اصرار و تمنای ما میآمد و همراهی میکرد. بعضی شبها خاله تخمه میآورد و به همه یک مشت میداد. بام خانهی خاله، کاهگلی بود و قسمتهایی گنبدی شکل داشت که سقف اتاقها بودند. کاهگل آبپاشی نمیخواست. خودش زود خنک میشد. ما کولر داشتیم. خاله نداشت. خانهی قدیمی خاله، خودبهخود خنک بود. شبها بعد از شام، خاله میآمد و کنار تشک ننهآغا مینشست. ما هفت بچهی قد و نیمقد، دور آن دو مینشستیم و به قصهها و خاطراتی که میگفتند گوش میکردیم و همراهشان سر تکان میدادیم و میخندیدیم.
🍃🌷🍃
آبروی مردم، اندازهی جونشون احترام داره.
fatemeh
«میگن من دیوونهم، قبول. شما عاقل، من دیوونه؛ اما شما بگو، من که نمیفهمم. من چهطور دیوونهم که کسیو اذیت نمیکنم؟ سنگ نمیزنم؟ فحش خواهر و مادر نمیدم؟ اما این تخمجنها که سنگ میزنن، فحشهای بد بد میدن، دیوونه نیستن؛ ارواح عمهشون عاقلن! اما من که این کارها رو نمیکنم، شدهم دیوونه؟ خدا رو خوش نمیآد این وسط، فقط من دیوونه باشم! پارسال توی دیوونهخونه که بودم، هر چی فکر کردم نفهمیدم. آخرش فرار کردم. برگردم همونجا بهتره! دیوونههای اونجا اینقدر فحش نمیدادن. باور نمیکنین، برین بپرسین.»
hamtaf
صبحهای جمعه، صندلی چوبی ننهآغا را از پستو میآوردم و میگذاشتم روی ایوان. نمیخواستم روی زمین بنشیند و زانوهایش درد بگیرد. بابا رادیوی بزرگش را بغل میزد و میآورد میگذاشت روی یکی از طاقچهی هلالی حیاط و روشن میکرد. دقیقهای طول میکشید تا ذغال رادیو گرم شود و صدایش درآید.
آسمان
ننهآغا یا روی پله مینشست و یا روی رختخواب جمع شدهاش. بیدار که میشد، پیش از هر کار، موهایش را شانه میزد و میبافت. پیش از خواب، بازشان میکرد. هیچ وقت ندیدم که موهایش آشفته باشد. میز کوچک سماور، کنار دستش بود. صبح که برای نماز بیدارمان میکرد، توی پیاله چینی یا استکان برایمان نباتداغ آماده میکرد. گاهی هم به آن یک قاشق چایخوری اومالتین میزد. اگر گیر میآمد، صبح ناشتا، سیب سرخ بو میکرد و میخورد. چیزی را دور نمیریخت. با میوههای مانده، لواشک، مربا و سرکه درست میکرد. کنارههای نان را اگر خمیر بود، به مرغها میداد.
پناه
گفت: «خوش به حالت! تو نظرکرده شدی! زیارتهایی را که کردی، مُهر زدن و امضا کردن.»
خوشحال شدم و پرسیدم: اینجوری امضا میکنن؟
گفت: شاید برای بچههایی که شیطونن و ننهآغاشونو اذیت میکنن، اینجوریه!
روز بعد یکی از خادمها، که پیرمرد لاغر و مهربانی بود، به ننهآغا دوتا کارت داد که ظهر به مهمانسرای حضرتی رفتیم و چلوکباب خوشمزهای را مهمان حضرت شدیم. توی خیالم اینجور حساب کردم که حضرت میخواهند ماجرای آن کبوتر و مُهر و امضا را از دلم دربیاورند!!
🍃🌷🍃
پیرمرد برگشت سر کارش و حالا دیگر برای من، جواب معمایش مهم نبود. مهم این بود که فهمیده بودم چهقدر آدمهای بهظاهر ساده و معمولی میتوانند به خاطر درستکاریشان قیمت داشته باشند.
Nazanin :)
«نور و ظلمت، توی وجود همه هست. تو سعی کن همیشه چراغ وجودت روشن باشه تا اون دیو سیاه تاریکی، راهشو بگیره و بره ردّ کارش! راهش اینه که قبل از هر کار، خوب فکر کنی.»
کاربر ۱۸۱۵۵۹۱
آبروی مردم، اندازهی جونشون احترام داره.
Fatemeh Kiayi
حجم
۱۳۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
حجم
۱۳۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
قیمت:
۳۵,۰۰۰
۱۰,۵۰۰۷۰%
تومان