بریدههایی از کتاب فارسی شکر است
۴٫۳
(۷۲۶)
اگر اینها ایرانی بودند چرا از این زبانها حرف میزنند که یک کلمهاش شبیه به زبان آدم نیست؟
مسافر
هی قربان آن دهنت بروم! والله تو ملائکهای! خدا خودش تو را فرستاده که جان مرا بخری!» گفتم: «پسر جان آرام باش. من ملائکه که نیستم هیچ، به آدم بودن خودم هم شک دارم.
مسافر
«جزاکم الله مؤمن! منظور شما مفهوم ذهن این داعی گردید. الصبر مفتاح الفرج. ارجو که عما قریب وجه حبس به وضوح پیوندد و البته الف البته بای نحو کان چه عاجلا و چه آجلا به مسامع ما خواهد رسید. علیالعجاله در حین انتظار احسن شقوق و انفع امور اشتغال به ذکر خالق است که علی کل حال نعم الاشتغال است»
کتابنخون طاقچه
من هم ساعتهای طولانی هر چه کلهی خود را حفر میکنم آبسولومان چیزی نمییابم نه چیز پوزیتیف نه چیز نگاتیف. آبسولومان آیا خیلی کومیک نیست که من جوان دیپلمه از بهترین فامیل را برای یک... یک کریمینل بگیرند و با من رفتار بکنند مثل با آخرین آمده؟ ولی از دسپوتیسم هزار ساله و بی قانانی و آربیترر که میوهجات آن است هیج تعجبآورنده نیست. یک مملکت که خود را افتخار میکند که خودش را کنستیتوسیونل اسم بدهد باید تریبونالهای قانانی داشته باشد که هیچ کس رعیت به ظلم نشود.
کتابنخون طاقچه
در وهلهی اول گمان کردم گربهی براق سفیدی است که بر روی کیسهی خاکه زغالی چنبره زده و خوابیده باشد ولی خیر معلوم شد شیخی است که به عادت مدرسه دو زانو را در بغل گرفته و چمباتمه زده و عبا را گوش تا گوش دور خود گرفته و گربهی براق سفید هم عمامهی شیفته و شوفتهی اوست
محمدرضا
اگر دزدم بدهید دستم را ببرند، اگر مقصرم چوبم بزنند، ناخنم را بگیرند، گوشم را به دروازه بکوبند، چشمم را درآورند، نعلم بکنند. چوب لای انگشتهایم بگذارند، شمع آجینم بکنند ولی آخر برای رضای خدا و پیغمیر مرا از این هولدونی و از گیر این دیوانهها و جنیها خلاص کنید! به پیر، به پیغمبر عقل دارد از سرم میپرد. مرا با سه نفر شریک گور کردهاید که یکیشان اصلا سرش را بخورد فرنگی است و آدم اگر به صورتش نگاه کند باید کفاره بدهد و مثل جغد بغ کرده آن کنار ایستاده با چشمهایش میخواهد آدم را بخورد. دو تا دیگرشان هم که یک کلمه زبان آدم سرشان نمیشود و هر دو جنیاند و نمیدانم اگر به سرشان بزند و بگیرند من مادر مرده را خفه کنند کی جواب خدا را خواهد داد...؟»
امیرحسین
هیچ جای دنیا تر و خشک را مثل ایران با هم نمیسوزانند
ممد
«جناب شیخ تو را به حضرت عباس آخر گناه من چیست؟ آدم والله خودش را بکشد از دست ظلم مردم آسوده شود!»
rahman radmard
«مؤمن! عنان نفس عاصی قاصر را به دست قهر و غضب مده که الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس...»
عین
«مادر فلان! چه دردت است حیغ و ویغ راه انداختهای. مگر ...ات را میکشند
سينا
چشمها را با دامن قبای چرکین پاک کرده و در ضمن هم چون فهمیده بود قراولی کسی پشت در نیست یک طوماری از آن فحشهای آب نکشیده که مانند خربزهی گرگاب و تنباکوی هکان مخصوص خاک ایران خودمان است، نذر جد و آباد (آباء) این و آن کرد و دو سه لگدی هم با پای برهنه به در و دیوار انداخت
فاطمه ملکی
خداوند هیچ کافری را گیر قوم فراش نیندازد! دیگر پیرت میداند که این پدر آمرزیدهها در یک آب خوردن چه بر سر ما آوردند. تنها چیزی که توانستیم از دستشان سالم بیرون بیاوریم یکی کلاه فرنگیمان بود و دیگری ایمانمان که معلوم شد به هیچ کدام احتیاجی نداشتند.
مهدی نادریان
گاهی با توپ و تشر هرچه تمامتر مأمور تذکره را غایبانه طرف خطاب و عتاب قرار داده و مثل اینکه بخواهد برایش سرپاکتی بنویسد پشت سر هم القاب و عناوینی از قبیل «علقه مضغه»، «مجهول الهویه»، «فاسد العقیده»، «شارب الخمر»، «تارک الصلوة»، «ملعون الوالدین» و «ولدالزنا» و غیره و غیره (که هرکدامش برای مباح نمودن جان و مال و حرام نمودن زن به خانهی هر مسلمانی کافی و از صدش یکی در یادم نمانده) نثار میکرد
xavi
«جزاکم الله مؤمن! منظور شما مفهوم ذهن این داعی گردید. الصبر مفتاح الفرج. ارجو که عما قریب وجه حبس به وضوح پیوندد و البته الف البته بای نحو کان چه عاجلا و چه آجلا به مسامع ما خواهد رسید. علیالعجاله در حین انتظار احسن شقوق و انفع امور اشتغال به ذکر خالق است که علی کل حال نعم الاشتغال است».
H
مرد باید دل داشته باشد. گریه برای چه؟ اگر همقطارهایت بدانند که دستت خواهند انداخت و دیگر خر بیار و خجالت بار کن...
محمد
چون فهمیده بود قراولی کسی پشت در نیست یک طوماری از آن فحشهای آب نکشیده که مانند خربزهی گرگاب و تنباکوی هکان مخصوص خاک ایران خودمان است، نذر جد و آباد (آباء) این و آن کرد
محمدرضا
و چنان ذوقش گرفت که انگار دنیا را بش دادهاند و مدام میگفت: «هی قربان آن دهنت بروم! والله تو ملائکهای! خدا خودش تو را فرستاده که جان مرا بخری!» گفتم: «پسر جان آرام باش. من ملائکه که نیستم هیچ، به آدم بودن خودم هم شک دارم.
Zolfa_
محمدعلی جمالزاده
محمد علی جمالزاده در سال ۱۳۰۹ هجری قمری در اصفهان به دنیا آمد. از دوازده سالگی به بیروت و سپس به فرانسه و سوئیس رفت و دیپلم علم حقوق خود را در فرانسه دریافت کرد. او که در هفدهم آبان ۱۳۷۶ شمسی در شهر ژنو وفات یافت، از عمر طولانی یکصد و شش سالهی خود تنها سیزده سال را در ایران گذراند. اما در تمام عمر همواره با یاد ایران زیست، هر روز کتاب فارسی خواند و هرچه تالیف و تحقیق کرد به زبان فارسی بود. داستان «فارسی شکر است» نخستین نوشتهی داستانی اوست که آن را سرآغاز داستان نویسی جدید فارسی دانستهاند.
hamid vahidi
هیچ جای دنیا تر و خشک را مثل ایران با هم نمیسوزانند.
absta:)
کلاه نمدی از شنیدن این سخنان هاج و واج مانده و چون از فرمایشات جناب آقا شیخ تنها کلمهی کاظمی دستگیرش شده بود گفت: «نه جناب اسم نوکرتان کاظم نیست رمضان است.
محمدرضا
حجم
۱۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۰۸
تعداد صفحهها
۲۲ صفحه
حجم
۱۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۰۸
تعداد صفحهها
۲۲ صفحه
قیمت:
۷,۷۰۰
تومان