بریدههایی از کتاب برقلههای ناامیدی
۴٫۰
(۴۱)
در پی نفی همهچیز، وقتی همۀ اشکال وجود را کلاً تمام کردید، آنگاه که چیزی از سیر منفیبافیتان جان بهدر نمیبرد، خندان یا گریان، جز خودتان به که میتوانید پناه برید؟
نازنین بنایی
آیا تنها میتوانم با خود ویرانگری عشق بورزم؟ آیا ممکن است که آگاهی به حالات ناب را بهتمامی بر من حرام کرده باشند؟ اینهمه زهر در عشق من از کجا میآید؟ آیا به اندازۀ کافی با مرگ نجنگیدهام؟ آیا اروس هم باید دشمن من باشد؟ چرا چنین است که، وقتی عشق دگربار در من زاده میشود، چنان میترسم که حاضرم تمام دنیا را ببلعم تا جلو بالیدن آن را در خودم بگیرم. بدبختی این است که دلم میخواهد از عشق دلشکسته باشم تا بهانۀ بیشتری برای رنجکشیدن پیدا کنم. فقط عشق انحطاط واقعیتان را بر شما آشکار میکند. آیا آنکه چشم در چشم مرگ دوخته میتواند هنوز عشق بورزد؟ میتواند هنوز برای عشق بمیرد؟
نازنین بنایی
تمام پیامبران بزرگ فاقد بصیرت و درکی انسانیاند. من شاهد درد، پیری و مرگم و میدانم که غلبه بر آنها ناممکن است؛ اما چرا باید با این آگاهی لذت دیگران را زایل کنم؟ رنج و آگاهی به گریزناپذیری آن به ترک دنیا میانجامد؛ با اینهمه هرگز، راضی نمیشوم لذت دیگری را نکوهش کنم، حتی اگر جذام بگیرم. هر نکوهشی سرشار از حسد است. آیین بودا و مسیحیت کینتوزی و عداوت رنجکشیدگان است.
حتی اگر در سکرات رنج باشم، هنوز هم شادخواری را گرامی میدارم و میستایم. ترک دنیا را شایسته نمیدانم، چراکه معدودند آنها که میتوانند بر تصور ناپایداری زندگی چیره شوند. طعم ناپایداری در اجتماع همانقدر تلخ است که در بیابان. فقط به این فکر کنید که توهم عزلتگزینان چقدر بیشتر از انسانهای سادهدل و بیآلایش است!
نازنین بنایی
اخلاقیات فقط زندگی را به سلسلهای طولانی از فرصتهای سوخته تبدیل خواهند کرد.
نازنین بنایی
چگونه میتوان هنوز آرمانهایی داشت، وقتی در جهان انسانهای کور و کر و مجنون بسیارند؟ من چگونه میتوانم بیرحمانه از نوری لذت ببرم که دیگری نمیبیند یا از صدایی که دیگری نمیشنود؟ انگار دزد چراغم من. آیا ما نور را از کوران و صدا را از کران ندزدیدهایم؟ آیا همین هوشیاری ما باعث ظلمت دیوانگان نیست؟ وقتی چنین فکرهایی بهسرم میزند، همۀ جسارت و عزمم را از دست میدهم، اندیشهها بیمصرف بهنظر میرسند و شفقت توخالی. زیرا، آنقدر میانمایه نیستم که در برابر کسی احساس شفقت کنم. شفقت نشان سطحی بودن است؛ سرنوشتهای درهمشکسته و سیهروزیهای نفسگیر شما را به فغان وامیدارد یا به سنگ تبدیلتان میکند. ترحم نهتنها بیثمر، توهینآمیز است. افزون بر آن، چگونه میتوانید به دیگری ترحم کنید، وقتی خودتان بهگونهای شرمآور رنج میکشید؟ شفقت ازاینرو چنین فراگیر است که به هیچچیز متعهدتان نمیکند! تا به حال کسی در این جهان از رنج دیگری نمرده است. آن کس که میگوید برای ما مرده، خودش نمرده؛ او را کشتهاند.
نازنین بنایی
بگذارید آرمانها را توخالی اعلام کنیم، باورها را پوچ، هنر را دروغ و فلسفه را جفنگ. باشد که همهچیز در اوج و حضیض بگذرد. تکهپارههای زمین به آسمان پرتاب و در باد خرد شوند و گیاهان اسلیمیهای هولناک و بدریخت شاخههاشان را در آسمان بگسترانند. باشد که آتشهای خروشان بهسرعت گسترده شوند و صدایی هولناک چنان همهچیز را در خود فرو برد که حتی کوچکترین جانوران بفهمند که پایان نزدیک است. باشد که تمام فرمها بیشکل شوند و آشوب، ساختار این جهان را در گردابی غولآسا فروبلعد. همهمه و آشوبی عظیم باشد، وحشت و انفجار و در پی آن، سکوت ابدی و نسیان محض. و باشد که در آن لحظات پایانی هر آنچه بشریت تا بهحال احساس کرده، امید، افسوس، عشق، ناامیدی و نفرت، با چنان نیرویی منفجر شود که هیچچیز باقی نماند. آیا چنین لحظهای پیروزی پوچی و آخرین مظهر الهۀ نیستی نخواهد بود؟
نازنین بنایی
من هم امیدی دارم: امید به فراموشی مطلق. اما این امید است یا ناامیدی؟ آیا این انکار تمام امیدهای آینده نیست؟ نمیخواهم بدانم، حتی نمیخواهم بدانم که نمیدانم. این همه مسئله، استدلال و آزردگی به چه کار میآید؟ چرا آگاهی به مرگ؟ اینهمه اندیشیدن و فلسفهورزی تا کی ادامه دارد؟
نازنین بنایی
چه کسی غمگینتر است؟ کسی که تنهایی خودش را احساس میکند یا آنکه تنهایی جهان را؟ نمیشود گفت و، گذشته از آن، چرا باید زحمت دستهبندی تنهایی را به خود داد؟ همینکه کسی تنها باشد کافی نیست؟
من این مکتوب را برای آنانکه پس از من میآیند بهجا میگذارم که به هیچچیز اعتقاد ندارم و فراموشی تنها راه رستگاری است. میخواهم همهچیز را فراموش کنم، خودم و جهان را بهفراموشی بسپارم. اعتراف حقیقی را تنها با اشک مینویسند. اما اشکهای من جهان را غرق خواهد کرد و آتش درونم آن را خاکستر میکند. هیچ حمایت، ترغیب یا تسلایی نمیخواهم. چراکه اگرچه کمترین انسانم، حس میکنم چه قدرتمندم، چه سرسخت، چه بیرحم! زیرا من تنها کسیام که بیامید زندگی میکنم، قلۀ قهرمانی و تناقض. نهایت جنون! باید شور آشفته و افسارگریختهام را به فراموشی هدایت کنم و بگریزم از روح و آگاهی. من هم امیدی دارم: امید به فراموشی مطلق.
نازنین بنایی
نه دلبستۀ آیندهام و نه گذشته، اکنون نیز به کامم شوکران است. نمیدانم ناامیدم یا نه، چراکه فقدان امید الزاماً دال بر ناامیدی نیست. مرا هر چیزی میتوان نامید، چراکه چیزی برای باختن ندارم. پاکباختهام! پیرامون من گلها غنچه میکنند و عندلیبان نغمه سر میدهند! چقدر دورم از همهچیز.
نازنین بنایی
نظریهای که متأسفانه همواره قابل اثبات است: تنها کسانی شادند که هرگز فکر نمیکنند یا بهعبارتی فقط به ضروریات محض زندگی فکر میکنند و فکرکردن به این چیزها عین فکرنکردن است. اندیشیدن واقعی به دیوی میماند که چشمۀ زندگی را گلآلود میکند یا بیماریای که باعث گندیدن ریشههای زندگی میشود. همواره اندیشیدن، پرسشگری، تردید به تقدیر خود، احساس ملال زندگی، خستگی از زندگی و اندیشیدن تا سرحد از نفس افتادن و از ماجرای زندگی خود ردی از دود و خون بهیادگار گذاشتن همه و همه یعنی آنقدر غمگیناید که تفکر و تأملتان همچون نفرینی نمایان میشود که به تنفر بیامان میانجامد. در این جهان، که نباید افسوس چیزی را خورد، چه بسیار چیزها مایۀ افسوساند؛ اما از خودم میپرسم آیا جهان به افسوسخوردن من میارزد؟
نازنین بنایی
میگوییم آهی از سر اندوه و نه فریادی از اندوه. اندوه حالتی طاقتفرسا نیست. برای درک ماهیت آن باید به تناوب وقوعش، در پی لحظات خرسندی، توجه کرد. چرا در پی همآغوشی اندوه میآید؟ چرا پس از نوشخواری فراوان یا اوقات خوشگذرانی مفرط دچار اندوه میشویم؟ چرا شادیهای بزرگ برایمان اندوه بهبار میآورند؟ زیرا از این مازاد، تنها احساس فقدان و تکافتادگی محتومی میماند که بهشدت به احساسات منفی میانجامد. در چنین لحظاتی، انسان بهجای بهدستآوردن شدیداً احساس باختن میکند. رخدادهایی که در آن زندگی بهتمامی خود را مصرف میکند با اندوه توأم است. شدت آن برابر است با میزان فقدان نهفته در آن.
نازنین بنایی
حتی ذاتیترین و جدیترین اشکال تردید شدتشان به پای ناامیدی نمیرسد. ویژگی شکاندیشی، در مقایسه با ناامیدی، تفننیبودن و سطحیبودن آن است. میتوانم به همهچیز شک کنم، میتوانم به دنیا پوزخندی تحقیرآمیز بزنم، اما اینها مرا از خوردن، خواب آسوده و ازدواج باز نمیدارد.
در ناامیدی، که فقط به تجربه میتوان به عمق آن پی برد، چنین اعمالی تنها با کوششی عظیم میسر است. بر قلههای ناامیدی هیچکس حق خوابیدن ندارد. چنین است که انسانِ خالصانه ناامید نمیتواند تراژدی خود را فراموش کند؛ واقعیت شاق عذاب ذاتی او در آگاهیاش محفوظ میماند. تردید یعنی بیقراری دربارۀ مسئلهها و چیزها که ریشه در ماهیت حلناشدنی همۀ سؤالات بزرگ دارد. اگر چنین سؤالاتی حلشدنی بودند، شکاک به حالی عادیتر رجعت میکرد. اما از این نظر وضعیت انسان ناامید اساساً متفاوت است. حتی با حل همۀ مسئلهها چیزی از بیقراریاش کاسته نمیشود، چراکه دلهرۀ او از ذات هستیاش سرچشمه میگیرد.
نازنین بنایی
گاهی حس میکنم در برابر همۀ رنجهای تاریخ مسئولم، زیرا درک نمیکنم چرا کسانی برای ما خون ریختهاند. طنز بزرگی بود اگر میتوانستیم روشن کنیم که آنها از ما خوشبختتر بودهاند. بگذارید تاریخ فرو ریزد و خاک شود. مرا چه باک؟ بگذارید مرگ جلوهای مضحک یابد؛ رنج، محدود و مبهم شود؛ اشتیاق، ناپاک؛ زندگی، معقول؛ و دیالکتیک زندگی، منطقی باشد تا شیطانی. بگذارید ناامیدی، ناچیز و نسبی شود؛ جاودانگی، فقط یک واژه؛ تجربۀ نیستی، یک توهم؛ میرایی، یک شوخی! جدی از خود میپرسم معنای اینهمه چیست؟ چرا سؤال کنیم، آشکار سازیم یا ابهام بیابیم؟ بهتر نبود اشکهایم را، در انزوای مطلق، در شنهای ساحلی دفن میکردم؟ اما من هرگز نگریستم، چراکه اشکهایم همواره به اندیشه تبدیل شدهاند و اندیشههایم به تلخی اشکهایم است.
نازنین بنایی
من کاملاً متقاعد شدهام که در این عالم هیچ نیستم، با این همه، وجودِ خود را تنها وجود واقعی میدانم. اگر ناچار به انتخاب میان خود و دنیا بودم، دنیا را با همۀ روشنایی و قواعدش وامینهادم، بیترسی از به تنهایی خزیدن در پوچی مطلق. اگرچه زندگی برایم شکنجه است، نمیتوانم از آن بگذرم؛ چراکه به ارزشهای مطلقی که بتوانم خود را به نام آنها قربانی کنم اعتقادی ندارم. اگر بخواهم کاملاً صادقانه بگویم، نمیدانم چرا زندگی میکنم و چرا از زندگی بازنمیایستم. پاسخ احتمالاً در ماهیت بیمنطق زندگی نهفته است که بیهیچ استدلالی برقرار میماند. چه میشد اگر فقط انگیزههای پوچ برای زندگی وجود داشت؟ آیا همچنان میشد آنها را انگیزه نامید؟ این جهان ارزش قربانیشدن بهنام یک ایده یا عقیده را ندارد. امروز چقدر خوشبختتریم ازآنرو که دیگران در راه سعادت و روشنگری ما مردهاند؟ سعادت؟ روشنگری؟ اگر کسی برای خوشبختی من مرده باشد، من حتی بیش از پیش ناخشنودم، چراکه نمیخواهم زندگی خود را بر گورستانی بنا کنم
نازنین بنایی
رنج هیچکس نه با این خیال که همۀ ما فانی هستیم و نه با رنجکشیدن دیگران در گذشته و حال، بهمعنای واقعی، تسلا نمییابد. چراکه، در این جهانی که در شکل مادی بیکفایت است و ناقص، این وظیفه را بر دوش فرد گذاشتهاند که بهکمال زندگی کند، با این آرزو که وجود خود را مطلق کند. هر وجود ذهنی در درون خود مطلق است. ازاینرو، هر کس بهگونهای زندگی میکند که انگار مرکز جهان است یا مرکز تاریخ. پس چگونه رنج او مطلق نباشد؟ من نمیتوانم، برای کاستن از رنج خود، رنج دیگری را درک کنم. در چنین مواردی مقایسه بیربط است؛ چراکه رنج حالتی است درونی که هیچ امر بیرونی به یاریاش نمیآید.
اما یگانهبودن رنج فایدههای بسیار دارد. چه میشد اگر چهرۀ آدمی بهاندازۀ کافی بیانگر رنجش بود؟ اگر تمام آشفتگی درونیاش در حالت چهرهاش عینیت مییافت؟ آیا باز هم میتوانستیم با او گفتوگو کنیم؟ آیا در این صورت هنگام گفتوگو صورتمان را با دست نمیپوشاندیم؟
نازنین بنایی
تقدیر برخی این است که از همهچیز تلخیاش بهکامشان بماند، برای آنان هر حادثۀ شگفتی دردناک است و هر تجربه بهانهای نو برای عذاب. اگر به من بگویند چنین رنجی دلایل ذهنیای، وابسته به خمیرۀ ذاتی هر فرد، دارد، خواهم پرسید: آیا برای سنجش رنج معیاری عینی وجود دارد؟ چه کسی بهروشنی میتواند بگوید که رنج همسایۀ من بیش از من یا رنج مسیح بیش از همۀ ماست؟ هیچ معیار عینیای در کار نیست؛ چراکه رنج را نه در تناسب با محرکهای بیرونی یا آزردگیهای موضعی موجود زنده، بلکه فقط آنگونه که در آگاهی حس میشود یا بازتاب مییابد میتوان سنجید. دریغا، از این منظر، بحث دربارۀ سلسلهمراتب رنج بیمعناست. هرکس با رنج خود، که آن را مطلق و نامحدود میپندارد، تنهاست. با مقایسۀ رنج شخصیمان با مصائب همۀ جهانیان تا به امروز، هولناکترین عذابها و سختترین شکنجهها، ظالمانهترین مرگها و دردناکترین خیانتها، همۀ مطرودین، همۀ آنان که زندهزنده در آتش سوختند یا از گرسنگی مردند، چقدر میتوانیم از عذاب خویش بکاهیم؟
نازنین بنایی
تجربۀ رنج نیز چیزی شبیه همین است. هرگز گمان نمیکنید در درون شما و جهان چه چیزها در کمین نشستهاند، در حاشیۀ اوضاع، آسودهخاطر زندگی میگذرانید و ناگاه احساس رنجی، که کم از مرگ ندارد، بر شما چیره میشود و به سرزمین دشواریهای بیپایان میبردتان؛ جایی که ذهنیات شما با امواجی مهیب به اینسو و آنسو پرتاب میشوند. تغزلیبودنِ ناشی از رنج یعنی دستیابی به آن خلوص درونی که در آن زخمها دیگر نشانههایی بیرونی و فاقد عوارض عمیق نباشند و در جوهر وجودتان رخنه کنند
نازنین بنایی
عمیقترین تجربههای ذهنی عامترین آنها نیز هست، چراکه انسان از دریچۀ آنها به سرچشمۀ هستی میرسد.
نازنین بنایی
چگونه میتوان هنوز آرمانهایی داشت، وقتی در جهان انسانهای کور و کر و مجنون بسیارند؟ من چگونه میتوانم بیرحمانه از نوری لذت ببرم که دیگری نمیبیند یا از صدایی که دیگری نمیشنود؟ انگار دزد چراغم من. آیا ما نور را از کوران و صدا را از کران ندزدیدهایم؟ آیا همین هوشیاری ما باعث ظلمت دیوانگان نیست؟ وقتی چنین فکرهایی بهسرم میزند، همۀ جسارت و عزمم را از دست میدهم، اندیشهها بیمصرف بهنظر میرسند
خاک
«من صرفاً یک اتفاقم. چرا باید اینقدر جدیاش گرفت؟»
Amene
حجم
۱۶۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۲۸ صفحه
حجم
۱۶۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۲۸ صفحه
قیمت:
۷۳,۲۰۰
۳۶,۶۰۰۵۰%
تومان