بریدههایی از کتاب برقلههای ناامیدی
۴٫۰
(۴۱)
هر رنج واقعی نشانی از غلبۀ مرگ دارد؛ هر چند ممکن است در پی لحظات فرسودگی به زندگی ادامه دهید.
@shaparak
رنجکشیدن و اندیشیدن من چقدر میتواند مهم باشد؟ حضور من، در این جهان، چند زندگی آرام را میآشوبد و معصومیت خوشایند و ناخودآگاه آنها را بر هم میزند؟ گرچه بر این باورم که تراژدی من عظیمترین است در تاریخ ـ عظیمتر از سقوط امپراتوریها ـ با وجود این، بر بیاهمیتی مطلق خود آگاهم.
Sepehrsoleyman
بهخوبی میتوانم خدا را دلزده از مردمی تصور کنم که فقط دریوزگی را میشناسند، خشمگین از ابتذال مخلوقاتش و به یک اندازه بیزار از آسمان و زمین
Ahmad
تا به حال کسی در این جهان از رنج دیگری نمرده است. آن کس که میگوید برای ما مرده، خودش نمرده؛ او را کشتهاند.
Ahmad
چقدر دوست داشتم روزی را ببینم که همۀ آدمها، پیر و جوان، غمگین یا شاد، زن و مرد، متأهل و مجرد، جدی و سطحی دست از خانه و محل کار بکشند، وظایف و مسئولیتهایشان را زمین بگذارند، در خیابان گرد هم آیند و دیگر از هر کاری سر باز زنند. باشد که، در آن هنگام، بردگان کارهای عبث، که با این گمراهی هولناک که خود را وقف سعادت بشر کردهاند برای نسلهای آینده جان میکنند، انتقام میانمایگی زندگی عقیم و بیاهمیت خود را بگیرند. انتقام اتلاف عظیمی که هرگز به دگردیسی معنوی مجال نداده. در آن هنگام که ایمان و تسلیم بهتمامی تباه میشود، بگذارید سازوبرگ زندگی عادی یک بار برای همیشه متلاشی شود. بگذار آنانکه در سکوت رنج میبرند و حتی آهی از سر شکایت برنمیآورند با تمام وجود فریاد بکشند
Ahmad
تنها کسانی شادند که هرگز فکر نمیکنند یا بهعبارتی فقط به ضروریات محض زندگی فکر میکنند و فکرکردن به این چیزها عین فکرنکردن است
Ahmad
هر انسانی نه فقط زندگیاش، بلکه مرگش را بهدوش میکشد
Ahmad
انزوای واقعی، احساس تکافتادگی مطلق میان زمین و آسمان است.
Ahmad
هرکس با رنج خود، که آن را مطلق و نامحدود میپندارد، تنهاست.
Ahmad
تجربههایی هست که کسی نمیتواند از آنها جان بهدر برد. تجربههایی که در پی آنها حس میکنی همهچیز از معنا تهی میشود. همینکه به کرانههای زندگی دست یافته باشی و تمام آنچه را که در آن مرزهای پرخطر فراهم است بهغایت زیسته باشی، تمام رفتارهای روزمره و اشتیاقهای معمول، افسون اغواگرانهشان را ازدست میدهند. تو تنها با ظرفیتت برای ابژهکردن میتوانی به زندگی ادامه دهی، با توانایی برای رهایی از این فشار بینهایت، با نوشتن. خلاقیت راه نجاتی موقتی از چنگال مرگ است.
نیک وایلد
ما چنان در زندگی تنهاییم که باید از خود بپرسیم آیا تنهایی در مرگ نشانهای از وجود انسانی ما نیست؟ آیا آخرین لحظه را تسلایی است؟ میل به زیستن و مرگ در میان اجتماع نشان نقصانی بزرگ است. مردن در گوشهای تنها و متروک هزار بار بهتر است، طوری که بتوان بدون اطوارهای احساساتی و دور از چشم دیگران جان سپرد
نیک وایلد
تغزلیبودن یعنی نتوانی در خود فروبسته بمانی. هرچه نیاز به صورتبندی بیرونی بیشتر باشد، شاعرانگی درونیتر، ژرفتر و چگالتر است. چرا انسانِ عاشق و مبتلا تغزلی است؟ زیرا این حالات، با وجود سرشت و سمتوسوی متفاوتشان، از ژرفترین و شخصیترین بخش وجود ما، از مرکز بنیادین ذهنیات، سرچشمه میگیرند؛ انگار که از منطقهای تشعشعزده. انسان آنگاه تغزلی میشود که نبض زندگیاش با ضربآهنگی ذاتی میتپد و این تجربهای است چنان مهیب که کل معنای شخصیت او را از نو ترکیب میکند. سپس، آنچه در ما یگانه و ویژه است بهگونهای چنان بیانگر عینیت مییابد که فرد را به ساحتی کیهانی برمیکشد. عمیقترین تجربههای ذهنی عامترین آنها نیز هست، چراکه انسان از دریچۀ آنها به سرچشمۀ هستی میرسد. درونگرایی حقیقی به جامعیتی میانجامد که دور از دسترس در حاشیهماندگان است.
نیک وایلد
اگر بخواهم کاملاً صادقانه بگویم، نمیدانم چرا زندگی میکنم و چرا از زندگی بازنمیایستم. پاسخ احتمالاً در ماهیت بیمنطق زندگی نهفته است که بیهیچ استدلالی برقرار میماند. چه میشد اگر فقط انگیزههای پوچ برای زندگی وجود داشت؟ آیا همچنان میشد آنها را انگیزه نامید؟ این جهان ارزش قربانیشدن بهنام یک ایده یا عقیده را ندارد. امروز چقدر خوشبختتریم ازآنرو که دیگران در راه سعادت و روشنگری ما مردهاند؟
نیک وایلد
چه بسیار زهر است در رنج، چه بسیار کینهها!
کاربر ۲۰۸۴۰۷۳
زندگی، برای تحمل تنشهای عظیم، بیش از حد محدود و تکهتکه است.
کاربر ۲۰۸۴۰۷۳
وقتی همۀ آنچه زندگی به شما پیشکش کرده را تا سر حد هجوم شوری متعالی زیستید، به مرحلهای میرسید که دیگر نمیتوان هیچچیز را تجربه کرد
کاربر ۲۰۸۴۰۷۳
میتوان مُرد بهخاطر هر آنچه هست و هر آنچه نیست. در این حالت، هر تجربه جهشی است به درون پوچی
کاربر ۲۰۸۴۰۷۳
حس میکنم زندگی در درونم از شور و بیثباتی بیش از حد ترک میخورد. همچون انفجاری مهارنشدنی که تو را با هر چیز دیگر به هوا پرتاب میکند. در کرانههای زندگی، احساس میکنید دیگر بر زندگی درونیتان تسلط ندارید. ذهنیات، خیالات است و نیروهای افسارگسیختهای درونتان در جوش و خروشناند و بیهیچ ارتباطی با یک مرکز شخصی یا نظم منفرد معین در حال تکامل. در کرانههای زندگی، همهچیز بهانهای است برای مرگ.
کاربر ۲۰۸۴۰۷۳
در خود میبالی، دیوانهوار گسترش مییابی، تا جایی که هیچ مرزی نمیماند. به کرانههای زندگی میرسی، آنجا که تاریکی، نور را میرباید و از آن فراوانی انگار که در گردبادی وحشی به دل نیستی پرتاب میشوی. زندگی هم فراوانی بهبار میآورد، هم خلأ، هم سرخوشی و هم دلمردگی
کاربر ۲۰۸۴۰۷۳
انگار دارم میمیرم از انزوا، عشق، ناامیدی، نفرت و هر آنچه این جهان در اختیارم گذاشته. با هر تجربه همچون بادکنکی که بیش از ظرفیتش باد شده منبسط میشوم.
کاربر ۲۰۸۴۰۷۳
حجم
۱۶۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۲۸ صفحه
حجم
۱۶۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۲۸ صفحه
قیمت:
۷۳,۲۰۰
۳۶,۶۰۰۵۰%
تومان