بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب با اجازه بزرگ‌ترها، بله (خاطراتی از خواستگاری به سبک شهدا) | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب با اجازه بزرگ‌ترها، بله (خاطراتی از خواستگاری به سبک شهدا)

بریده‌هایی از کتاب با اجازه بزرگ‌ترها، بله (خاطراتی از خواستگاری به سبک شهدا)

انتشارات:نشر نارگل
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۸۸ رأی
۴٫۳
(۸۸)
بعضی مواقع آدم ممکن است تقدیر را نپسندد، ولی خداوند خودش خیلی خوب مدیریت می‌کند.
((: noor
بعضی مواقع آدم ممکن است تقدیر را نپسندد، ولی خداوند خودش خیلی خوب مدیریت می‌کند.
((: noor
نگفتید مهریه‌تون چیه؟" چند لحظه‌ای فکر کردم و گفتم: "قرآن." سریع گفت: "مشکلی نیست." از صدایش معلوم بود ذوق کرده است. گفتم: "ولی یه شرط و شروطی داره." آرام پرسید: "چه شرطی؟" جواب دادم: "نمی‌گم یک جلد قرآن، می‌گم «ب» بسم‌اللّه قرآن تا آخر زندگی‌مون بین من و شما حَکم باشه. اگه اذیتم کنید، به همون «ب» بسم‌اللّه شکایت می‌کنم. اما اگه توی زندگی با من خوب باشید، شفاعت‌تون رو به همون «ب» بسم‌اللّه می‌کنم."
رهگذر
هر روز با هم می‌رفتیم بیرون، دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم. من تنبل بودم. کمی که راه می‌رفتیم، دستم را دور بازویش حلقه می‌کردم، او که می‌رفت، من را هم می‌کشید: "نمی‌دونم من بارکشم؟ زن‌کشم؟" این را می‌گفت و می‌خندید. جلوی مغازه‌هایی که وسایل خانه می‌فروختند، می‌ایستاد. هر چیزی را که پولش می‌رسید، می‌خرید.
قاصدک
از فردای بله‌برون که خانوادهٔ ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانهٔ ما بود... مامان برای ایوب سنگ‌تمام می‌گذاشت. وقتی ایوب خانهٔ ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست می‌کرد. می‌خندید و می‌گفت: "الهی برات بمیرم دختر. وقتی ازدواج کنی، فقط توی آشپزخونه‌ای. باید مدام بپزی، بدی ایوب. ماشاءاللّه خیلی خوب می‌خوره."
قاصدک
«من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و کسی که به دنبال نور است، این نور هر چقدر هم کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود.»
مجنونِ³¹⁴
دکتر هم قضیه‌ای را مطرح کرد که خوب توی ذهنم مانده است، گفت: "دلم می‌خواد جوری زندگی کنم که هرگز برای حل مشکلات‌مون توی زندگی مجبور نشیم به کسی مراجعه کنیم و برعکس، زندگی‌مون طوری باشه اگه کسی مشکلی داشت به ما مراجعه کنه."
پوریا
منوچهر اولین مردی بود که وارد زندگی‌ام شد؛ اولین و آخرین مرد. هیچ‌وقت دل‌مشغول نشده بودم، ولی نمی‌دانستم که هست و کجا است.
عارف کربلای زاده
شاید ما در عرض سه سال زندگی، سه ماه بیشتر پیش هم نبودیم. مادرم هم با ما زندگی می‌کرد. اصلاً یکی از شرایط من و مجید همین بود. به جای این‌که من شرط کنم مجید شرط کرد! گفت: "مادرت باید با ما باشه، اولاً که ایشون برکت خونه‌مونه و بچه دیگه‌ای نداره، کجا بره تنها زندگی کنه. بعدش هم، وقت‌هایی که من نیستم، تو تنهایی، با تو باشه بهتره." یک بار مادرم به او گفت: "آخه نمی‌شه عروس دو سه روزه رو تنها بذاری بری که مجیدجان!" همین جوری به‌شوخی گفت. مجید هم حکمش را آورد نشان داد و گفت: "ببینید مادرجان! من مسئول ستاد یه لشگرم، نمی‌تونم نرم. یه نیروی عادی نیستم که بگم حالا یه یکی دو ماه می‌رم مأموریت و برمی‌گردم. من کارم اون‌جاست، مسئولیتم اون‌جاست."
عارف کربلای زاده
اوایل آبان بود. علی با مادر و شهلا آمده بودند دانش‌سرا دنبالم. علی از پشت شیشهٔ ماشین برایم دست تکان داد. از گوشهٔ چشم‌هایش شیطنت می‌ریخت، معلوم بود که خیلی خوشحال است. تا سوار ماشین شدم، داد زد: "بالاخره جواب موافقت ارتش اومد، همین فردا باید عقد کنیم." خنده‌ام گرفته بود، کلی کار مانده بود که باید انجام می‌دادی
عارف کربلای زاده
. انقلاب که پیروز شد، آرمان چون ارتشی بود، به‌راحتی می‌توانست آمریکا بماند و برنگردد. اما به خاطر عشقی که به وطن داشت، من می‌دیدم که حتی یک لحظه هم به ماندن فکر نمی‌کند؛ اصلاً شک نداشت برای برگشتن. برای خود من هم آن‌جا زرق و برقش زیاد بود. بدون تعارف خوبی‌هایی هم داشت؛ امکاناتش یا حتی بعضی رفتارهای آدم‌هایش. اما هرچه بود، هیچ‌وقت نمی‌توانست حال و هوای این‌جا را به من بدهد.
عارف کربلای زاده
محسن نگاهش به زندگی خیلی ساده بود، بدون وابستگی. دنیا را گذرا می‌دید؛ مسیری که فقط باید از آن عبور کرد و تعلقی به آن نداشت. برای همین دنیا در نگاهش بی‌ارزش بود. او برای درک و فهم نگاهش به دنیا، نیاز به یک همراه داشت و فکر می‌کرد من بتوانم آن همراه باشم.
satisfaction
تردید و دودلی و ترس از آیندهٔ نامعلوم باعث شد وضو بگیرم و متوسل به حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) شوم و از ایشان کمک بخواهم. اخلاص محسن مد نظرم آمد و حرف‌های صادقانه‌اش در مورد شرایط مالی‌اش باعث شد خیلی در ذهنم دل‌نشین بشود؛ به خصوص آن نگاهش وقتی که گفت: "من هستم و خدای خودم!" بعد از توسل به حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها)، خواب دیدم کسی انگشتر نگین زردی را به دستم کرد. این خواب، پایان تردیدها و گریه‌هایم برای ترس و نگرانی بود.
satisfaction
رئیس دانشگاه گفت که می‌توانم بورس بگیرم و بروم خارج درسم را بخوانم، ولی نه یوسف موافق بود، نه شرایط مناسب. یوسف را خیلی دوست داشتم، زندگی با او برایم خیلی شیرین بود. تازه ازدواج کرده بودم، چطور می‌توانسم یوسف را بگذارم و تنها بروم؟ فکرش هم وحشتناک بود. عاشق زندگی بودم، برای همین هم وقتی این موقعیت‌ها برایم پیش آمد، اصلاً ناراحت نشدم و افسوس نخوردم.
satisfaction
صبح خیلی زود رسیدیم اهواز. آسمان گرگ و میش بود و هوا خنکِ خنک. از روی پل فلزی رد شدیم. آفتاب تازه داشت درمی‌آمد. اولین تیغه‌های نور افتاده بود روی موج‌های ریز و مثل خرده‌شیشه برق می‌زد. هنوز هم بهترین خاطرهٔ زندگی‌ام آن اوّلین صبح اهواز است
satisfaction
یک گردن‌بند طلای ظریف گذاشت روی دفترم. اول اسمم را رویش کنده بودند؛ G. برش گرداندم، اول اسم خودش بود؛ H. آن گردن‌بند را خیلی دوست داشتم. سال‌ها بعد وقتی شیراز بودیم، حسابی بی‌پول شده بودیم. ماه رمضان بود و خواهرش مهمان ما. افطار حتی نانِ خالی هم نداشتیم. حسن خیلی ناراحت بود. گردن‌بندم را باز کردم و گفتم: "ببر بفروش." گفت: "نه، تو خیلی دوستش داری." اصرار کردم. چارهٔ دیگری نبود. هشتاد تومان فروختیمش و با پولش چه سفرهٔ شاهانه‌ای برای افطار چیدیم.
satisfaction
بر اثر خواب‌هایی که دیدم، فهمیدم این ازدواج مقدر است. آخرین بار خواب حضرت رسول (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) و امام حسن (علیه‌السلام) را دیدم. در حیاط کوچک همان خانه‌ای بود که برای عروسی اجاره کردند، همان اتاق‌ها با همان شکل و شمایل.
satisfaction
نشسته بود قبل از آن‌که برود آلمان، تمام قوّت و ضعف‌های شخصیتی‌اش را آورده بود روی کاغذ. به قول خودش می‌خواسته وقتی پایش به آلمان رسید، یادش نرود کیست و برای چه آمده.
کاربر ۳۳۱۴۶۸۴
"ببینید! من می‌خوام با کسی ازدواج کنم که زندگی با اون من رو یه قدم به تکامل نزدیک‌تر کنه."
کاربر ۳۳۱۴۶۸۴
امام در مسائل خصوصی زندگی من دخالت نمی‌کردند. اوایل زندگی‌مان، یادم نیست هفتهٔ اول یا ماه اول، به من گفتند: "من کاری به تو ندارم، به هر صورت که میل داری لباس بخر و بپوش. اما چیزی که از تو می‌خوام اینه که واجبات رو انجام بدی و محرّمات رو ترک کنی، یعنی گناه نکنی." به مستحبات خیلی کاری نداشتند... امام واقعاً شوهری اسلام‌شناس بودند و می‌دانستند که اسلام به مرد چه مقدار حق دخالت در زندگی همسرش را داده است. در تربیت فرزندان و زندگی، اختیارات لازم را به من داده بودند.
رهگذر

حجم

۱۶۵٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۰۰ صفحه

حجم

۱۶۵٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۰۰ صفحه

قیمت:
۱۲,۰۰۰
۶,۰۰۰
۵۰%
تومان